به گزارش مهر، ساعت هشت صبح بود که در
خیابانهای بجنورد می رفتیم. هنوز تا مسیر استقبال خیلی راه مانده بود، ولی
حرکت دستههای چند نفری مردم بهصورت پیاده به چشم می آمد. یکی دو چهار
راه مانده به مسیر، گره ترافیک ماشینها کورتر میشد و سرعت قدمهای مردم
تندتر.
اولین گروه از مردم در فاصله دویست
متری فرودگاه جمع شده بودند. یکی از محلیها میگفت اینجا اصلا جزو مسیر
استقبال نبوده است و به همین خاطر هم از داربست و بلوک سیمانی خبری نیست،
اما خود مردم راه را پیدا کردهاند و از پشت این مکان گذشتهاند و کمکم
اینجا آمدهاند. عوض داربست چندین سرباز و افسر نیروی انتظامی جلوی مردم را
گرفته بودند تا به داخل خیابان نیایند. مردم به چشم بر هم زدنی سربازها را
کنار زدند و دویدند سمت ماشینها. سیل جمعیت از سد سرریز کرده بود و در
چند لحظه به مینیبوس حضرت آقا رسید و آن را فرا گرفت!
مردم چسبیده اند به شیشه مینی بوس؛ دست
میکشند، گل پرت میکنند، شعار میدهند. جوانی چسبیده به شیشه دست تکان
میدهد، آقا هم دست تکان میدهد. پیر مرد ایستاده روی لبه جدول کنار خیابان
دست تکان میدهد، آقا هم دست تکان میدهد. پسر بچهای بالا رفته از تیر
چراغ برق دست تکان میدهد، آقا هم دست تکان میدهد. زن بچه به بغل بالای
پشت بام دست تکان میدهد، آقا هم دست تکان میدهد. هر کسی از هر جای خیابان
دست تکان میدهد و هر کدام هم تکان خوردن دست آقا را برای خودش میداند،
جوابی به خوش آمدگویی خودش، عنایتی به خودش. سهمی از دستهای تو نصیب من
است و تو آنقدر کریم هستی که مرا از سهمم محروم نکنی.
ماییم پشت وانت، یک تویوتای دو کابینه
که چند محافظ پشتش دارند به مردم التماس میکنند کنار بروند، و بعد هم
مینیبوس حضرت آقا. هر چند لحظه یکبار نگاهم را میکشم به پیرمردی که
تویوتا را گرفته است و ول نمیکند. برای خودش شعار میدهد، داد میزند و پا
به پای مردم راه میآید. خستگی و از نفس افتادنش یک طرف، اما من نگران زیر
چرخ رفتنش هستم. در همین گیر و دار پسری مثل برق میپرد روی کاپوت تویوتا و
تا محافظها به خودشان بجنبند، از روی شیشه جلوی ماشین خودش را میکشد روی
سقف و رو به آقا دست و پرچم تکان میدهد. محافظها به خودشان میآیند و
جوان را به پایین هدایت میکنند. قطره به دریا بر میگردد و ناپدید میشود.
سی و دو تا که سهل است، اگر حروف الفبا
سی و دو هزار تا هم بود، نمیتوانست این شور و شوق را توصیف کند؛ شعر
نمیگویم! واقعیتی است که گوشهای از آن را عکسها و فیلمها نشان خواهند
داد. اما کدام لنز روی پیرمردی زوم خواهد کرد که دورتر از همه در حسرت دیدن
آقا میماند و آه میکشد و غصه می خورد از این کهولت و رنجوری را که توان
حضور در ازدحام را از او گرفته است؟ کدام فیلم، سهمی برای دختربچه چهار پنج
سالهای کنار خواهد گذاشت که روی دوش بابا ذوق میکند که دیدمش؟ کدام
خاطرهنویس سراغ جوانی میرود که گوشهای نشسته است و ساق پای درب و داغانش
را میمالد و در جواب تو که میپرسی چطور بود؟ تند جواب میدهد
"دیدمشان!" سی نفر عکاس و فیلم بردار و خاطره نویس روی وانت خبرنگارها که
سهل است، سی هزار نفر هم بودند نمیتوانستند اینها را ثبت کنند.
ماشین آقا بارها متوقف میشود.
مینیبوس وقتی میایستد رسماً مثل گهواره تکان میخورد. مردم از همه طرف به
آن چسبیده اند و هل میدهند. هر چیزی که بالا رفتنی بود، دارد وزن چند نفر
را تحمل میکند؛ درخت، تیر چراغ برق، ایستگاه اتوبوس، کیوسک تلفن و...
جوانی عکس آقا را به صورت قلب بریده و چسبانده طرف چپ سینهاش. پسری که
لباس قرمزش از پشت پاره شده است، دارد راه باز میکند. پسر بچه سه چهار
ساله ای دوهل کوچکش را به گردن انداخته و کنار خیابان برای خودش میکوبد
روی آن. زن و مردهایی که لباس محلی قوم خود را پوشیدهاند بین مردم توی چشم
هستند و سوژه عکاسها. این حال و روز بجنورد در صبح چهارشنبه نوزدهم
مهرماه نود و یک است و عجیب نیست که پیمودن مسیر کوتاه استقبال در این حال و
روز، نزدیک دو ساعت طول بکشد. این تازه قصه استقبال بود، استادیوم برای
خودش داستانی دیگر دارد.
گزارش : محمدرضا شهبازي