هفتم مهر 59، حضرت آیت
الله خامنهای، نمایندهی حضرت امام در شورای عالی دفاع، برای اولین بار
وارد جبهههای حق علیه باطل میشوند. بعدها، ایشان در صحبتهای مختلفی،
قسمتهایی از داستان اولین حضور خود را تعریف میکنند. متن زیر روایت این
سفر است که از چندین منبع مختلف، از بیانات استخراج شده و در کنار هم قرار
گرفته است. انتهای هر پاراگراف، تاریخ بیانات مربوطه، درج شده است:
من
در اوّل جنگ وقتى كه هفت، هشت، ده روزى گذشت ديدم كه هر چه خبر مىآيد
يأسآور است، هيچ كار هم از دست من اينجا بر نمىآيد، زمان بنىصدر بود من
البته نمايندهى امام در شوراى عالى دفاع بودم آن روز و سخنگوى شوراى عالى
دفاع هم بودم. اما خب هيچ كارى دستمان نبود، مىرفتيم توى مركز فرماندهى،
توى ستاد مشترك آنجا مىنشستيم يك صبح تا ظهر، يك ظهر تا شب، ظهر آنجا
مىماندم، گاهى شبها من در ستاد مشترك مىماندم خانه نمىآمدم همهاش
دوندگى، همهاش تلاش، اما قيچى دست ديگرى است كه ببرد، كليد دست ديگرى است
كه باز كند يا ببندد هيچ كارى نداشتم، واقعاً بيچاره شده بودم، عاجز شده
بودم. مرتب از دزفول، از اهواز، از جاهاى ديگر پيغام، تماس مىگرفتند آقا
ما اينجا فلان چيز مىخواهيم، توپ نخود كشمشى مىخواهيم، نمىدانم خمپاره
مىخواهيم، چه مىخواهيم، چه مىخواهيم. ما اينجا توى ستاد مشترك مركز
فرماندهى مطرح مىكرديم، با بىاعتنائى مواجه مىشديم.
ديدم
از من كارى بر نمىآيد دل من هم مىجوشد، اصلاً نمىتوانم صبر كنم. رفتم
خدمت امام با دغدغهى كامل؛ چون احتمال قوى مىدادم كه امام بگويد كه نه.
خواستم بروم اجازه بگيرم كه بروم، گفتم من مىروم جبهه. البته من فن جنگ هم
بلد نبودم. من سربازى نرفتم، آن روز يك گلوله زدن عادى را هم شايد من درست
نمىتوانستم انجام بدهم، گفتم مىروم خدمت امام از امام درخواست مىكنم كه
من را بفرستد آنجا من بروم آنجا بلكه با وجود خودم، با نفس خودم، با
سخنرانى خودم يك عدهاى را بكشانم آنجا جمع كنم يك كارى بكنيم، نمىدانستم
هم چكار مىخواهيم بكنيم.67/9/10
و خيلى هم خدا خدا مىكردم كه
ايشان نگويند نه، چون گاهى ايشان از اين احتياطها مىكردند كه خودتان را
حفظ كنيد، نگهداريد. خيلى دلهره داشتم كه ايشان بگويند نه.66/4/25
هميشه
امام به ما مىگفتند كه خودتان را حفظ كنيد، مراقبت كنيد، چه بكنيد،
احتمال قوى مىدادم كه بروم امام بگويند نه. كه خب خطر است مرگ قطعى بود
ديگر يعنى مسألهى عادى نبود جبهه مىخواستيم برويم. رفتم خدمت ايشان قبلاً
به آقاى حاجاحمدآقا گفتم كه من مىخواهم از امام چنين درخواستى بكنم من
خواهش مىكنم شما با امام قبلاً صحبت كن زمينه را آماده كن كه امام نه
نگويد. رفتيم آنجا عدهاى از فرماندهان نظامى بودند، مرحوم چمران هم بود،
بعد كه حرفهاى همه تمام شد و مىخواستند پا شوند، من به امام گفتم من خواهش
مىكنم اجازه بدهيد من بروم يا اهواز يا دزفول شايد يك كارى بتوانيم
بكنيم. بلافاصله گفتند كه بله شما برويد.67/9/10
ايشان هيچ مقاومتى نكردند. گفتند: انشاءالله خدا موفق كند. گفتم پس من امروز مىروم، گفتند عيب ندارد.66/4/25
به قدرى من خوشحال شدم بال در آوردم.67/9/10
من
چون احساس كردم كه نيروهاى نظامى ما بسيار كم هستند و ضعيف هستند، براى
اينكه بتوانيم همان عده نيروهايى كه هستند را روحيهاى بدهيم و افراد
ديگرى را هم از مردم دعوت كنيم كه به آنها كمك كنند، من از امام اجازه
گرفتم.65/10/16
مرحوم چمران نشسته بود آنجا گفت آقا پس به من هم
اجازه بدهيد من هم بروم ايشان گفت شما هم برويد. ما آمديم بيرون معطلش
نكردم گفتم آقاى دكتر همين الان راه بيفتيم برويم. گفت پس تا بعد از ظهر
صبر كن من يك چند تا دوست و آشنا دارم. من آمدم منزل به محافظينم گفتم كه
خداحافظ شما من دارم مىروم ميدان جنگ محافظت مال تهران بود، ميدان جنگ كه
ديگر محافظت ندارد با اينها خداحافظى كردم، منقلب شدند بعضىهايشان گريه
كردند، ناراحت شدند، بعد به من گفتند: كه خيلى خب حالا ما مىآئيم به عنوان
محافظ نمىآئيم، ما هم مىخواهيم بيائيم جبهه، گفتيم بيائيد.67/9/10
«عيبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند كارهاى خودشان را مىكردند و به من كارى نداشتند.72/6/11
عصرى با مرحوم چمران راه افتاديم.67/9/10
سوار يك سي يکصدوسى شديم با يك عدهاى كه با ايشان بودند. بنده تنها بودم، ايشان چهل، پنجاه نفر با خودش داشت.66/4/25
سر شب بود اوائل شب رسيديم اهواز.67/9/10
توى همان پادگان لشكرِ نود و دو.72/6/11
بنده
رفتم توى متن قضايا، يعنى؛ يك شب را من نگذراندم، همان شب اوّل كه رفتيم
يك گروه كوچكى درست شد كه بروند آرپىجى و تفنگ بردارند بروند داخل صفوف
دشمن و به اينها شبيخون بزنند يك كارى بكنند،67/9/10
دوستانى كه
آنجا در استاندارى و لشكر بودند، گفتند: «الان ميدان براى شكار تانك و
كارهاى چريكى هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع مىكنيم.»72/6/11
بنده
هم نمىدانستم چه كار مىخواهم بكنم، چمران هم شد فرماندهى اين جمع؛ چون
ايشان كار نظامى كرده بود مىدانست. من به مرحوم چمران گفتم من هم بيايم
گفت چه عيب دارد؟ گفتيم لباس بياوريد لباس آوردند، بنده براى اوّلين بار
لباس سربازى را آن روز پوشيدم،67/9/10
كه البته لباس خيلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خيلى به تن من نمىخورد.72/6/11
معمول
هم نبود آن وقت معممين لباس نظامى بپوشند، من ديدم لباس سربازى را ريختند
آنجا كسانى كه از تهران با بنده، مرحوم چمران با هم رفته بوديم يك عده هم
با ما بودند آنجا هستند، دارند مىپوشند، من به چمران گفتم چه طور است من
هم يكدانه بپوشم؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم. من پوشيدم و عمامه و عبا را
گذاشتم كنار،66/6/28
چند روزى كه گذشت، يكدست لباس درجه
دارى برايم آوردند كه اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى
ديگر، بعد از اينكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله
مىكردند كه چرا لباس شما رستهى توپخانه نيست؟ چرا رستهى پياده نيست؟
زرهى چه خصوصيتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را كندم كه اين امتيازى
براى آنها نباشد.72/6/11
كلاشينكف البته داشتم،67/9/10
الان هم آن را دارم. يعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. كسى يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينفك مخصوصى است.72/6/11
برداشتم
كلاشينكف را با اين جمع راه افتاديم همان شب اوّل ساعت حدود دوزاده، يك
رفتيم توى منطقه. منطقهى تاريك ظلمانى. چون چراغى روشن نمىشد تمام آن
منطقه تمام خوزستان شايد بشود گفت يا اين بخش اقلاً از خوزستان خاموشى بود.
از همان شب اوّل شروع كرديم. من رفتم نزديك ديدم كه وضع چيه، ديدم كه حضور
يك عمامه به سر آنجا چه مىكند. شب اوّلى كه ما وارد شديم در اين ستاد
لشكر نودودو يك حالت افسردگىاى وجود داشت، توى اتاق جنگشان رفتيم ديديم سر
درگم، بوى اميد نمىآمد. اين شب اوّل بود سه، چهار شب كه گذشت ما هر شب
همين عمليات را مىرفتيم مرتب هر شب با مرحوم چمران و يك عدهاى از افرادى
كه ايشان با خودش آورده بود و بعضى از بچههايى كه با من بودند مىرفتيم
منطقه براى عمليات، بعد از سه، چهار شب يك روز ديدم يك سرهنگى بود يا سرهنگ
دويى بود يا سرگردى بود يادم نيست، - مرد نسبتاً مسنى هم بود ديگر در آن
درجه قاعدتاً هم سن خيلى جوان نيست - آمد پيش من يك نامهاى به من داد گفت:
من خواهش مىكنم به اين نامه توجه كنيد. من ته دلم سوء ظن پيدا كردم گفتم
اين لابد آمده مىگويد به من مرخصى بگوئيد بدهند، نامه را باز كردم ديدم
نوشته كه من از شما خواهش مىكنم شما كه داريد شبها مىرويد عمليات، يك شب
هم دست من را بگيريد من را هم ببريد. من منقلب شدم ديدم همان آدم است،
همان آدم دو، سه شب قبل است. آن روز ارتشىها خيلى نشان نمىدادند كه در
ميدان جنگ فداكارى مىكنند، البته در طول اين مدت تا قبل از اينكه سپاه
انسجامى پيدا كند و وارد ميدان بشود انصافاً كارهاى بزرگى انجام دادند؛ اما
آن اوائل كار بود، اوائل جنگ بود، اينكه مىگويم شايد هفتهى دوم جنگ
بود، هنوز بيست روز از جنگ نگذشته بود. يك سرهنگى يا يك سرگردى اينجور تحت
تأثير اين حركت قرار گرفته بود از اينجا شروع شد؛ ديگر خب علما هم ديديم
يواش، يواش آمدند يك عدهاى شايد قبل از ما بعضىها نمىدانم رفته بودند،
بعضىها بعد از بنده آمدند.67/9/10