مهر، مهدی قزلی در چهارمین سفر خود به شهر اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند که از حدود 15 روز قبل با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. قزلی در واپسین بخش این سفرنامه، اوس عبدالله حافظی را در جنوب تهران پیدا کرده و پای حرفهای این نجار کارکشته نشسته است. اوس عبدالله ناگفتههایی از جلال دارد و حتی میخواسته مرید او شود که با مرگ آلاحمد، چنین فرصتی نصیب او نشده است.
آخرین نفری که از سلسله آدمهای سفر اسالم جامانده بود، اوس عبدالله حافظی بود. در اسالم خیلی ماجراها و مسائل را ارجاع میدادند به اوس عبدالله. معمار و بنای خانه جلال، او بود. روز مرگ جلال هم داشته به او کمک میکرده برای درست کردن شومینه هیزمیاش. با مهندس توکلی هم همولایتی بوده و هر دو اهل رباط کریم در جنوب تهران. آدم خوش برخورد و سروزبانداری هم بوده. همین مشخصات گویا زمینه رشدش را در منطقه فراهم کرده. امروز یک سوله بزرگ چوببری اول خیابان جلال آلاحمد خلیفهآباد هست که به دست پسرش اداره میشود. پسر کوچکش هم همان نزدیکی یک سوپر مارکت بزرگ دارد. برادر کوچکش پرویز هم درست اول خیابان جلال مغازهای کوچک و درهم و بر هم دارد که سابقه قبلی این مغازه به قول سیدخانم، قصابی و مشروب فروشی بوده!
پرویز شماره اوس عبدالله را نداد. میگفت برادرش مدام در سفر است و بین تهران و رباط کریم و ساوه در رفت و آمد. گفتم ما ساکن تهرانیم و اصلیت پدر و مادر من هم ساوهای، شماره اوس عبدالله را بده من پیدایش میکنم. ندانستم چرا طفره رفت. پسر کوچکش هم گفت: من شمارهای از پدرم ندارم! ناچار از پسر دیگرش که در سوله چوببری بود شماره و آدرس گرفتم. آدرسی در رباط قدیم! تازه پسر بزرگ هم گفت: از 5 بعدازظهر تا 5 صبح فقط به تماسهاش جواب میده!
راز این طفره رفتنها و عجیب بودنها فقط با دیدن خود اوس عبدالله برملا میشد. تماس گرفتم. اتفاقا در اولین شمارهگیری گوشی را برداشت و از کارم استقبال کرد و قراری برای ساعت 4 روز جمعه بعد از سفر گذاشتم. در رباط کریم پرسان پرسان آدرسش را پیدا کردم. پسر جوانی دم در آمد و دعوتم کرد داخل. پرسیدم: پسرش هستید؟ گفت پسرش نیست ولی همراهش هست!
همه حرفها و رفتارهای آدمهای مربوط به اوس عبدالله عجیب بودند. پسر جوان راهنماییام کرد داخل ساختمانی که خیلی قدیمی به نظر میرسید. حیاطی به هم ریخته داشت با درختهایی قدیمی. همان بدو ورود اتاقی بود و داخل شدیم. اتاقی حدوداً 12 متری بود با دیوارهای کلفتی که در فرورفتگیهای طاقچه مانندش رادیو و وسایل این چنینی بود. جالباسیای پر از لباسهای آویزان، اجاق گازی کوچک در گوشه اتاق، اطراف اتاق پر بود از کتاب و یخچالی در فرورفتگی دیوار! اتاق حسابی کثیف و درهم ریخته بود. معلوم بود مدتهای مدیدی است پای هیچ غیرمردی به آنجا باز نشده. اوس عبدالله هم گوشه اتاق خوابیده بود روی تکهای پوست گوسفند. پسر جوان اوستا را بیدار کرد. هرچه اصرار کردم که منتظر میمانم قبول نکرد. گفت: آقای حافظی گفته وقتی شما آمدید بیدارشان کنم.
پسر جوان، اوس عبدالله را بیدار کرد. موهای سر و صورتش به سفیدی میزد. به سختی از خواب بیدار شد. زود خودش را جمع و جور کرد، ولی تا آخر دو ساعتی که پیشش بودم سرحال نشد که نشد! بالای سرش قفسهای کوچک بود از کاغذ و کتاب. روی دیوار هم با ماژیک حرفهای صوفیانه و حکیمانه نوشته شده بود. میز کوچکی وسط اتاق بود که رویش سیگار بود و کتاب و هر چیز دیگری که دم دست میآمد.
اوس عبدالله چشمهایش قرمز بود و انگار که چند روز نخوابیده. سلام و علیک کردیم و او همانطور نشسته دست دراز کرد از یخچال انگور و هندوانه درآورد که هر دو حسابی شیرین و رسیده بودند و آب که حسابی خنک بود. در کاسهای همان کنار دستش استکانها را آب زد و ... چه میگویم همهاش شد اوس عبدالله! تا آمدم بگویم که هستم و به چه کار آمدم کسی آمد و از مسالهای در پاسگاه گفت و اوس عبدالله گفت که سریع حلش بکنند و اگر لازم هست چیزی بپردازند و کار را یکسره کنند.
کمکم داشتم میترسیدم! خلاصه حرفهایم را زدم و منتظر ماندم به حرف زدن او. گفت بچه محل میرزای توکلی بوده و پدرش در حزب توده با میرزا فعال بوده و همین اتاق هم محل تشکیل جلسات سری آنها. همین هم واسطه آشناییش با جلال میشود و ساختن خانهاش.
آن روز را هم یادش بود که رفته بود برای ساختن بخاری هیزمی و وقت غروب از آلاحمد که روی ایوان خانه توکلی همراه سیمین و زن توکلی نشسته بود، خداحافظی کرده و نصفه شب هم های هایِ مردن جلال به گوشش رسیده بود.
گفتم از خاطرات جلال بگوید و هر چیزی که میداند. کمی فکر کرد و میوه تعارفم کرد و سکوت و گفت: خبرهزاده! این خبرهزاده هم روشنفکر بود، هم عامل ساواک. یکی از کسانی که بهش مشکوک بودند برای مرگ مرحوم آلاحمد همین بود. اول شب بود و سیدمحمد و سیدداود که بچه شمیران تهران و شاگرد جلال بودند، میروند دکتر میآورند. مرگش هم واقعا مشکوک بود. آدم باورش نمیشد. هم ساواکیها آن اطراف بودند، هم آلاحمد بیماری جدیای نداشت.
جلال خیلی بروز نمیداد. میدانست دور و برش شلوغ است و حواسش به ساواکیها هم بود. جوری بود که وقتی انقلاب شد 2ـ3 نفر از کارکنان چوببری با لباس نظامی ظاهر شدند؛ یعنی معلوم شد اینها رکن دو بودند و مواظب امثال توکلی و جلال و دکتر شیخ. جلال به سیگار اشنو ویژه خیلی علاقه داشت، همینطور به مزارع برنج. نقشه خانهاش را هم خودش داد.
اوس عبدالله روی جلال متمرکز نبود. کمی درباره خودم سئوال کرد و اینکه چه میکنم و کجا هستم. بعد توضیح داد به خاطر جوینده بودن خودش سراغ آلاحمد رفته و در وجود او دنبال یک مرشد و مراد میگشته که با فوت او این قضیه منتفی میشود. آرام آرام توضیح داد که حالا به مقصود خودش رسیده و با یکی از ابرمردان روزگار آشنا شده و کتابهایش را میخواهد چاپ کند. چند کتاب دستنویس جلویم گذاشت؛ کتابهایی که بیشترشان دیوان شعر یا به عبارت بهتر دیوان نظم بود.
اوس عبدالله از ظاهرش خیلی آدم دقیقتر و پُرتری بود. توضیح داد که این آثار مربوط به آقایی به نام «طاهری» است و او سالهاست از دنیا رفته و او با آقای میرکاظمی مرید طاهری آشنا شده و آثار طاهری از طریق او به دستش رسیده و خلاصه کنم، تازه فهمیدم اوس عبدالله سر پیری افتاده به مرید و مراد بازی و طی طریق و رفته در طایفه اهل حق و عرفان!
کتابها را ورقی زدم. به نظرم چیزهای بامزهای داخلش بود، ولی ربطی به تعریف و تمجیدهای اوس عبدالله نداشت. جلسه ما از محوریت جلال خارج شد و علیرغم میل من رفت سمت محمدباقر طاهری، مراد فعلی اوس عبدالله که 60 سال پیش مرده بود. ناچار بودم بنشینم و گوش کنم. متوجه شدم استقبال اوس عبدالله از من ربطی به جلال نداشته. بلکه او هم برای من نقشه و برنامه داشته و این برنامه در قالب پیشنهاد همکاری در جمعآوری اطلاعات و زندگینامه آقای طاهری برایم روشن شد. در واقع به من میگفت تحقیق درباره جلال نهایتاً یک نتیجه کلاسیک دربر دارد، ولی کار درباره اهل سیر و فنا فیالله ارزش بیشتری دارد. به من میگفت: آقای قزلی! قسمت، تو را آورد سر یک گنج! اصرار داشت جلال از طایفه اولیاءالله نبود و از طایفه نویسندگان و روشنفکران بود و با ظرافت بحث را میچرخاند به سمت طایفه اولیاءالله!
تلاش من برای بازگرداندن اوس عبدالله به بحث جلال، کم فایده بود. البته اشارات جالبی از اوس عبدالله شنیدم. از جمله اینکه جلال در ترکیه با امام دیدار و ارتباط داشته و بعد از این دیدار خسی در میقات را نوشته.
پرسیدم با مردم چطور بود؟ گفت: با مردم مهربان بود، با فقرا غمخوار بود.
هوای کارگرها را داشت. از رابطهاش با سیمین رسیدم. او هم مثل بقیه گفت
رابطهشان خوب بود و تاکید کرد سیمین برای جلال میمرد و بروز علاقه سیمین
به جلال بیشتر بود.
بعد از سیمین و شمس سوال کرد و میخواست مطمئن بشود خبر مرگشان صحت دارد
که مطمئنش کردم. از جایگاه شمس در ساختار قدرت بعد از انقلاب پرسید که
اظهار بیاطلاعی کردم. اوس عبدالله باز تاکید کرد جلال با امام ارتباط داشت
و اولین کسی بود که امام را به عنوان زعیم یاد کرد.
اوس عبدالله باز سُر خورد سمت آنچه دوست داشت. از حافظ شعری خواند که: «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر» و منظورش این بود که اگر برای جلال رفتهام و او از مرادش حرف میزند ناراحت نباشم که این شانس من است، و عجب بد شانسیای!
اوس عبدالله به نظرم درباره جلال حرفها و خاطرات زیادی داشت، ولی جلال از نظرش کاملا افتاده بود و همه توجهاش جلب طایفه خودش بود. قرار گذاشتیم که عکسها و اسناد و خاطراتش را از جلال جمع و جور کند تا در دیدار بعدی از او بگیرم، ولی برایم مثل روز روشن بود که این دانهپاشی برای بازگشت من است و درگیر شدن در کار طایفه اولیاءالله اوس عبدالله!
خداحافظی کردم و برگشتم سمت تهران. از سفر اسالم دیگر کسی و چیزی باقی نمانده بود. در راه برگشت فکر میکردم به جلال که کار درباره اسالمش در واقع کاری معطوف به جریان مرگش شد که خب البته دور از انتظار هم نبود. اصلا کار جای پای جلال با مرگ و میر شروع شد! وقتی قرار این کار را میگذاشتیم، پیش خودم فکر میکردم سراغ سیمین و شمس خواهم رفت که خوب هر دو زود مردند. نزدیک به کار اسالم که شدم فکر کردم پیش مرحوم گلابدرهای میروم و از او پرسوجوهایی میکنم که او هم دستش از دنیا کوتاه شد. به این نتیجه رسیدم که در باب این کار اراده هر که را بکنم امکان دارد او راه سیمین و شمس و گلابدرهای را پیش بگیرد، این شد که بی خیال شدم!
بگذریم، وقتی میرسیدم تهران احساس کردم دوست دارم بروم سر قبر جلال و فاتحهای بخوانم. دیر شده بود. در یکی از همین روزها به مسجد فیروزآبادی میروم و چند دقیقه سر قبرش مینشینم. جلال مصداق بارز آدمهایی بود که اگر به فرض نادرست، دین نداشتند، ولی لااقل آزاده بودند و این آزادگی دُر نایاب همیشگی زنده بشر است.