به
گزارش 598 به نقل از رجاء ، زماني در حجرهاي با سه نفر ديگر در مدرسهي
نوريهي اصفهان زندگي ميكرديم. بسياري از روزها نه چاي داشتيم، نه نفت و
قند. براي مطالعه در شب از نور چراغ نفتي توالتهاي مدرسه استفاده ميكردم.
در روزهاي جمعه به يكي از مساجد دورافتادهي اصفهان ميرفتم و از صبح تا
عصر در آن مسجد درسهاي يك هفته را دوره ميكردم.
در مدت دوازده ساعتي كه يكسره آنجا مطالعه ميكردم، غذاي من فقط مقداي دانهي ذرت برشته بود؛ چيز ديگري نداشتم. «
در مدرسهي رضويهي قم مدتي با يك نفر طلبه همحجره بودم و اين شخص وضع
مالي خوبي داشت. او هميشه از غذاي طبخشده استفاده ميكرد ولي من قادر به
تهيهي آن نبودم. در اين مدتي كه من با اين شخص در يك اتاق بوديم، ابداً
متوجه من نشد من كِي شام و كِي ناهار ميخورم. من در حين مطالعه مقداري نان
خالي در كنار كتابها قرار ميدادم و يك طرف ديگر را مقداري كتاب روي هم
ميگذاردم تا او متوجه نشود و من در حالي كه روي كتاب قرار گرفته بودم، در
حين مطالعه از آن نان خالي لقمهلقمه استفاده ميكردم و اما وقتي او موقع
غذاخوردنش ميرسيد، غذاي طبخشده را حاضر ميكرد و به بنده هم تعارف
ميكرد. من در جواب ميگفتم: غذا صرف كردهام...
*
فرزند شهيد مي گويد:ايشان
اکثر شبها تا صبح بيدار بودند و درس مي خواندند و از يک ساعت مانده به
اذان صبح، براي نماز شب و مستحبات مربوط به آن آماده مي شدند. حتي در
زمستانهاي سخت، که حوض مدرسه يخ بسته بود،
ايشان
با قند شکن يخ حوض را که شايد 20 الي 30 سانت قطر داشت را مي شکستند و وضو
مي گرفتند، و بعد با حال و توجهي کامل به نماز شب مشغول مي شدند.پدرم
معمولا صبحها براي زيارت حضرت معصومه(س) به حرم مشرف مي شدند و بعد از
خواندن زيارت وارث يا جامعه کبيره ، در راه، نان و پنيري براي صبحانه مي
خريدند و بر مي گشتند . بعد از صرف ناشتايي براي تدريس کفايه و مکاسب از
حجره خارج مي شدند و بعد هم در درس مرحوم آيت اله بروجردي و آيت اله کوه
کمره اي شرکت مي کردند.
از مدت 45 سالگي که از عمر من مي گذرد، مي
توانم بگويم که 30 سال شاهد هستم که زيارت عاشوراي ايشان تا به حال ترک
نشده است . حتي در دهه محرم ، ايشان سه بار( صبح و ظهر و شب ) زيارت عاشورا
را مي خواندند و تقيد خاصي به اين زيارت دارند.
شهيد
اشرفي اصفهاني به امر مرحوم آيتاللهالعظمي بروجردي و براي ادارهي
حوزهي علميهاي که مرحوم آقاي بروجردي در کرمانشاه ساخته بودند، از قم به
اين شهر اعزام شدند. در آن هنگام بنده در مدرسهي فيضيه قريب به 19 سال بود
که با پدرم در حجرهاي زندگي ميکرديم و والده و اخوان و همشيرههاي من در
اصفهان بودند. در واقع مرحوم پدر از نظر مالي قدرت پرداخت اجاره نداشتند
که بتوانند خانواده را در قم سکونت بدهند.
البته مرحوم پدر تمايل
داشتند که در قم بمانند اما آيتالله بروجردي به پدر فرمودند که من اگر
استاد و مرجع تو هستم، ميگويم وظيفه داري که بروي. مرحوم والد ما آمدند
حجره و گفتند ما بايد به کرمانشاه برويم و بدون اينکه با مادرمان در
اصفهان صحبت کنند، آمادهي حرکت شدند.
با يک اتوبوس که 24
روحاني برجسته از قم در آن حاضر بودند، به سمت کرمانشاه حرکت کرديم. خطيب
مشهور مرحوم آقاي فلسفي هم در اين جمع بودند. وقتي به کرمانشاه رسيديم، مثل
وضعيت حکومت نظامي خيابانها را بسته بودند و نيروهاي نظامي با تجهيزات در
خيابان بودند. مردم هم که مقلد آقاي بروجردي بودند و به ايشان علاقهي
بسيار زيادي داشتند، براي استقبال از ما کنار خيابانها ايستاده بودند و
صلوات ميفرستادند.
آمديم و در حوزهي علميه مستقر شديم. مرحوم والد
ما ظهرها و شبها در اين محل نماز جماعت ميخواندند. قريب سي سال ايشان در
اين مسجد و مدرسه نماز خواندند. حتي آن جمعهاي که ايشان شهيد شدند، شب
قبلش در مسجد نمازشان را خواندند و ظهر فردا بعد از اقامهي نماز جمعه به
شهادت رسيدند.
*
عده اي از مردم که در صف اول و دوم را تشکيل
داده بودند ، به احترام حاجي آقا بلند شدند، که در همين لحظه جواني که
لباس بسيجي پوشيده بود ، از صف سوم يا چهارم خودش را به سرعت جلو انداخت...
تصور
من اين بود که او يکي از رزمندگان بسيجي است ، که عازم جبهه مي باشد و
حالا مي خواهد با نماينده امام و امام جمعه مصافحه اي بکند . حاجي آقا در
حال بلند شدن بودند، که منافق سياه دل به بهانه مصافحه در بغل ايشان نشست و
بلافاصله دست خودش را به گردن حاجي آقا انداخت...تا من و محافظين به شک
افتاديم، که نکند اين جوان هدف ديگري داشته باشد و اراده کرديم که به طرفش
برويم ، يکباره انفجار رخ داد و من 6 مترآن طرف تر پرت شدم.
پس
از چند لحظه کوتاه که به خودم آمدم ، صداي رگبار مسلسل و شيون و زاري مردم
را به هم آميخته بود را شنيدم . فورا به طرف حاجي آقا پريدم و ديدم که پاي
چپ شان به کلي قطع شده و از نصف پاي راست که مانده، خون مانند فواره به
اطراف مي پاشيد...در
همان حالت ايشان را بغل کردم و بي اختيار سر و صورتشان را شروع به بوسيدن
کردم . لحظاتي بعد در حالي که تنها ذکر ايشان حسين بود ، او و مرا که ديگر
از هوش رفته بودم ، به بيمارستان منتقل نمودند .
يکي از روحانيون
کرمانشاه مي گفت، که من در بيمارستان ، تا آخرين دقايقي که قلب حاجي آقا
هنوز مي زد، در کنار تختشان ايستاده بودم ، و ذکر حسين حسين را تا آخرين
لحظه حيات ، از ته دل ايشان مي شنيدم...
مدتي
قبل از شهادت، که حاجي آقا احساس کرده بود که به اين فيض عظيم خواهد رسيد ،
چند بار به اطرافيانش فرمود :اين منافقين دست از سر من بر نمي دارند. من
حتما شهيد مي شوم. اما خدا کند که در آن لحظه، کسي از اطرافيان شهيد نشود.