فارس، خاطرات غربت اسارت آن هم در چنگال سربازان بعثی. از طرفی هم افرادی که نام خودشان را به اصطلاح مبارزین در راه آزادی میگذاشتند و منافقینی بیش نبودند. و برای اذیت و آزار رزمندگان اسلام دست از هیچ کاری نمیکشیدند:
در اردوگاه شماره 18، بخشی به نام «سوله» بود. حدود شصت نفر از ما را به داخل سولهها بردند. مثل یک شهرک بزرگ نظامی بود.
اردوگاه 18، سه بخش داشت: ملحق، قلعه و سوله. وارد سوله که شدیم، حیرت کردیم. باورنکردنی بود. به وسعت یک شهرک بود. عراقیها یک بخش از سوله را در اختیار جاسوسها قرار داده بودند. جاسوسهای منافق هم لباس آبی بر تن داشتند. با جاسوسی و لو دادن رزمندگان اسیر به عراقیها خدمت میکردند و مزدشان این بود که عراقیها یک گوشه سوله را برای آنها تجهیز کرده بودند. نوع غذا و امکانات آنها نیز فرق داشت. یک دستگاه کولر در اختیارشان گذاشته بودند و وقتی همه ما از گرمای طاقتفرسای داخل سوله هفتصد نفری، میپختیم و نفسهایمان به شماره میافتاد، جای آنها خنک بود؛ یک سوله بزرگ، با ششصد یا هفتصد نفر اسیر که نه هواکشی داشت و نه پنجرهای. تنها یک در ورودی داشت.
بدنها عرق میکرد و بوی عرق بدن فضا را پر میکرد. در چنین فضایی، جاسوسها زیر کولر، از سرما میرفتند زیر پتو. از طرفی چون مورد حمایت نیروهای بعثی بودند، کسی جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. عراقیها سربازها را خیلی اذیت میکردند. از طرفی جاسوسها هم اذیت و آزارشان میدادند. کمکم به فکر افتادیم که یک حالی به جاسوسها بدهیم.
اواخر بهار بود و جام جهانی فوتبال هم آغاز شده بود. عراقیها یک تلویزیون توی سوله آورده بودند و شبها همه بچهها زل میزدند به صفحه تلویزیون. هیچکس نبود که شبها پای برنامه فوتبال ننشیند. بچههای شمالی توی جمع ما زیاد بودند. یک شب همه بچههای سوله، گرم تماشای فوتبال بودیم که ناگهان تلویزیون عراق، برنامه فوتبال را قطع کرد و مجری عراقی اعلام کرد: «در شمال کشور ایران یک زلزله شدید رخ داده و همه مردم رودبار و منجیل زیر آوار ماندهاند».
آنهایی که اهل رودبار و منجیل بودند یا بستگانی در آن شهرها داشتند، بهتزده و ناراحت شدند و اوضاع سوله بههم ریخت؛ غوغایی شد.
دیدن صحنههای ویرانی شهرها و کشته شدن زن و بچهها، دربهدری مردم، شیون زن و کودک، همه را عزادار کرد. تلویزیون عراق مرتب صحنههای دلخراش را نشان میداد. فاجعه آنقدر بزرگ بود که اصلا نمیشد تحمل کرد. بچههای کوچک را نشان میداد که چگونه آنها را از زیر آوار بیرون میکشند. صحنههای بسیار دلخراشی بود. همه عزادار شدیم. در حین گریه و زاری، جاسوسها شروع کردند به شادی و کف زدن و هورا کشیدن. این دیگر غیر قابل تحمل بود. باید کاری میکردیم. فشار روحی و درد کشته شدن بچههای معصوم، ویرانی خانههای مردم، درد اسارت و دلتنگی و غربت، قصه تلخ آوارگی مردم شمال ایران، داغ دل ما را هزار برابر کرد.
روز بعد از حادثه، یک جلسه فوری و اضطراری تشکیل شد. حمید هوشیار سرتیم ما چهل نفر از لباس زردها بود که در یک جا زندگی میکردیم و همیشه خدا هم با هم بودیم. هر مجموعه، یک فرمانده عملیاتی داشت. همان سلسله مراتب که در گردان داشتیم، اینجا هم رعایت میشد. هر فرمانده برای خودش یک پیک داشت و ما فقط تحت امر یک نفر بودیم. بقیه بچههای دیگر را نمیشناختیم. حمید آدم باهوش، کار بلد و ورزشکاری بود و بچهها از او تبعیت میکردند.
بیست، سی نفری از لباس آبیها که سرباز بودند هم به جمع ما اضافه شدند؛ از جمله فتحعلی محمدی، اهل میانه و یک سرباز هم بهنام قدرت. این دو نفر راه و رسم بسیجی داشتند و با ما انس گرفته بودند. بلندقامت و ورزشکار هم بودند. با اینکه اسارت، انسان را خمیده، خرد و خسته میکند، اما در مواقع ضروری، بچهها بهشدت از خود واکنش نشان میدادند. به تناسب اندام هر کدام از بچهها، روی آنها اسم گذاشته بودیم: یکی کلاش، یکی توپ 106، خمپارهانداز، فانتوم...
عملیات بهشدت محرمانه و فوقسری بود. قرار گذاشتیم در یک وقت مناسب، یک حال اساسی به مزدوران وطنفروش بدهیم. عصرها هوا که بهشدت گرم میشد، جاسوسها میرفتند جلوی کولر. آنقدر سردشان میشد که روی سرشان پتو میکشیدند و راحت میخوابیدند. میدانستیم که بیشتر از ده دقیقه فرصت نداریم. باید با تمام قوا قبل از هجوم عراقیها، تا جان داشتند، حسابی کتکشان میزدیم. نباید کسی سالم از معرکه فرار میکرد. بنا شد گروهان، عملیات برقآسایی انجام دهد که هیچکدام نتوانند از زیر پتو سرشان را بیرون بیاورند. میدانستیم که بعد از این کار، عراقیها ما را بهشدت مجازات خواهند کرد.
بنا شد فردا عصر که جاسوسها همه به خواب ناز فرو رفتند، با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)»، طرح عملیاتی ذوالفقار را پیاده کنیم. حال غریبی پیدا کردیم. بچهها دلشان لک زده بود برای یک عملیات. قرار بود نماز را که خواندیم، با استفاده از اصل غافلگیری، روی سرشان هوار شویم. میخواستیم تا عراقیها حمله نکردهاند، حسابی کتکشان بزنیم و دمار از روزگارشان دربیاوریم. کمکم وقت موعود فرا میرسید. بچهها یکییکی در گوش هم یا علی میگفتند و از جا میپریدند. هیچکس در آن سوله ششصد نفری، نمیدانست تا لحظاتی دیگر اتفاق بزرگی خواهد افتاد. میدانستیم که دل همه را شاد خواهیم کرد. همه در موقعیت خود قرار گرفته بودند.
حمید هوشیار، فرمانده عملیات، یک قدم جلو گذاشت و فریاد کشید: «یا علی ابن ابیطالب(ع)» و ما پنجاه نفر بلافاصله پریدیم رو سروکول جاسوسها که زیر پتو جا خوش کرده بودند. یک سری از بچهها هم در پشت صحنه فریاد میکشیدند «یا علی». بچهها محکم با مشت و لگد، تو سر و صورت و شکم مزدوران دشمن میکوبیدند. دیگر به آنها فرصت ندادیم سر بلند کنند. یکمرتبه سوله از جا کنده شد و سربازان سوله، دسته دسته به ما ملحق شدند. همه سوله پر بود از کینه آن جاسوسان. تمام بغضهای فرو خورده را سرشان خالی کردیم. چنان کتکشان زدیم که موقع اسیر شدن هم از دست اربابشان، این همه کتک نخورده بودند. فرصت نفس کشیدن از آنها گرفته شد، چه رسد به فریاد. عراقیها ریختند داخل سوله و ما را با مشت و لگد بیرون بردند. ما را بردند توی محوطه و یک گله قلچماق عراقی ریختند روی سرمان و تا جان داشتیم، کتکمان زدند. هیچوقت در طول اسارت، این همه کتک نخورده بودیم.
تبعید شدیم به قلعه که یک محوطه دلگیر و کسالتآور بود؛ زندانی درون زندانی دیگر. زندان ما کوچک و تاریک بود. نه پنجرهای داشت، نه جایی برای نشستن و خوابیدن. توی ده متر جا، حدود سی نفر میشدیم. یک در آهنی زمخت داشت که یک پنجره کوچک روی آن بود؛ حدود بیست در سی سانت، با نردههای ضخیم. همه باید سر پا میایستادیم. نمیشد نشست یا استراحت کرد؛ چون جا نبود. اما اهمیت نداشت. سختتر از این روزها را گذرانده بودیم.
یکی، دو ساعت که گذشت، نفسها به شماره افتاد. سی نفر آدم در یک اتاق تنگ در هوای گرم و سوزان. بچهها کمکم بیرمق شدند. میدانستیم این عملیات، تاوان سختی دارد که باید پس میدادیم. ثانیهها بهسختی سپری میشد. هر ثانیه یک ماه، هر دقیقه، یک سال و هر روز یک قرن بهنظرمان میرسید. بهسختی نفس میکشیدیم. آنهایی که ته سلول بودند، بهخاطرکمبود اکسیژن، بدنشان لمس شد و صورتهاشان کبود.
سی ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یک از بچهها، زخمی از جنگ داشت. برای هرکدام، یک دقیقه وقت گذاشته بودیم که بیاید جلوی آن پنجره کوچک و نفسی تازه کند و ریههای خسته را از اکسیژن پر کند.
نوبتبهنوبت نفس تازه میکردیم که نمیریم. عصر بود. همه بیرمق و بیحس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری. نماز مغرب را با حضور قلب، بدون رکوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم. نماز که ادا شد، مشغول ذکر و نیاز بودیم که یکمرتبه مثل اینکه یک لشکر نیروی بسیجی، روی شانه خاکریز فریاد یا فاطمه الزهرا، کشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شکست. بهحدی بلند و با صلابت بود که تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقیها که غافلگیر شدند. دشمن بهشدت از عملیات معنوی بچهها هراس داشت. سربازان عراقی به داخل قلعه حمله کردند و نعرهکشان با قنداق تفنگ به نردهها میکوبیدند. اما مگر بسیجیها ساکت میشدند؟ صداها در هم آمیخت و بچهها دو، سه ساعت یکصدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند. هولوهراس افتاده بود توی دل عراقیها. فرمانده عراقی نعره میکشید و سربازها وحشتزده و هراسان از اینسو به آنسو میدویدند. نیمههای شب بود که عراقیها تسلیم شدند. بچهها گفتند تا زندانیها را آزاد نکنید، ما آرام نمیشویم. فریاد غریبانه یا زهرا(س) کار خودش را کرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم.
نویسنده: غلامعلی نسائی