مهر، هرچند خود منوچهری سراینده، هرگز
نتوانست به اندازهی فردوسی و سعدی آوازه داشته باشد، اما این خیابان کوچک،
آوازهای در اندازهی خیابان سعدی و فردوسی برای خود دستوپا کرده است.
پیش
از آنکه، نام منوچهری را بر این خیابان تهران بگذارند، آن را به نام باغ
«ظهیرالدوله» میشناختند. قاجاری پر نفوذ و اندکی دوستدار ادب و هنر که
مانند دیگر خویشاوندانش، که در همهجای ایران باغ و کاخ ساخته بودند، در آن
نزدیکی باغ داشت. اما چرا این اندازه خیابان منوچهری، در میان مردم نامدار
شده است؟
منوچهری شاید عتیقه ترین خیابان تهران باشد که تابلوهای
قدیمی، ظروف نقره کار و میز و صندلی های صد ساله را باید در مغاره های بزرگ
و قدیمی اش پیدا کنید. در همان آغاز خیابان، دستفروشهایی را می بینید که
سکههای ایرانی و خارجی، قدیمی و زنگ گرفته را در کاسههای بزرگ و کوچک
ریخته اند و حس نوستالوژیک و کودکانهی عشق به سکه را در رهگذران زنده می
کنند.
زرگی و غربت تهران را میتوان با دیدن اشیایی که بر روی سنگفرشها یا پشت ویترینهای منوچهری جا خوش کرده اند، فراموش کرد.
پیرمردهای
این کوچه، حتی اگر خریدار دست به نقد و کاسبی دندانگیری نداشته باشند، باز
هر روز کنار خیابان بساط می کنند، پای بساط شان می نشینند و خودشان را با
عتیقه های جورواجورشان سرگرم می کنند.
کمی جلوتر که بروید، دیگر
خبری از ویترینهای پر از ابزار و عتیقه های پر زرق و برق نیست. به
کتابفروشی قدیمیای می رسیم که درهای شیشهای خاک گرفتهاش بسته است.
شماره تلفنی پنجرقمی، روی تابلو و در کنار نام کتابخانه نوشته شده است.
«کتاب فروشی گلستان، کتابهای شما را خریداریم.»
از پشت شیشهها به درون کتابفروشی نگاهی انداختیم، پر از کتابهایی است که به گونهای آشفته بر روی هم چیده شده اند.
منوچهری
را خیابان «لالهزار نو»، به دو نیم میکند. این چهار راه، «کنت» نام دارد
و بر نبش آن ساختمان سه اشکوبهی (=طبقه) بزرگی، هنوز خودنمایی میکند.
این ساختمان مسافرخانه یا هتلی باشکوه، در روزگاران گذشته بوده اما امروز،
با پنجرههای شکسته و دیوارها ریخته، دیگر نشانی از آن شکوه و بروبیای
پیشین، برایش نمانده است.
هرچند نه مانند پیش، اما هنوز منوچهری،
مردمانی را به خود میبیند که در حال انجام دادوستدهایی با ترازوی داد،
هستند. و این همان زندگی است که خود را در منوچهری بهگونهی ویژهای نشان
داده است.
خیلی
ها عقیده دارند که خیابان منوچهری جایی برای ارزان خریدن و ارزان فروختن
تاریخ ایران است. جایی که بسیاری از یافتههای زیرخاکی، سر از آن، در
میآورند و به آسانی دست به دست میشوند.
امروزه از مغازههای
قدیمی، چیز زیادی باقی نمانده است و بهجای آنها، ساک فروشیهای گوناگونی
باز شده است. مردی در طبقه دوم یک کارگاه پارچهدوزی ما را برای دیدن با
خود برد. دلش از آنچه این روزها میگذشت پر است.
در کارگاه چهار
نفر بیشتر دیده نمیشوند که یکی از آنها، به تندی پارچههایی را که گویا
نیمتنه و یا زیر پیراهن بودند، از زیر چرخ، میگذراند. مرد می گوید: «تا ٨
سال پیش، نزدیک به ٢٤ نفر در این کارگاه کار میکردند، اما امروز، همین
چهار نفر، باقی مانده اند.»
کمی جابهجا می شود و دستی به
پارچههایی که روی هم چیده، می کشد. می گوید: «چین، نان ما را آجر کرد، اما
درد تنها بنجلهای چین نیست، جوانان ما دیگر از کارهای تولیدی خوششان
نمیآید، آنها پیک موتوری بودن را بیشتر از دوزنده بودن دوست دارند. تولید
مرده است.»
از
کارگاه بیرون می آییم و در خیابان به راه می افتیم. کاشیکاری و آجر
نماهای بسیاری، بر در و دیوار ساختمانها و مغازها، هنوز دستنخورده، برجای
ماندهاند. در یکی از پاساژها بهنام «چهلستون» میتوان هنر کاشیکاری را
به روشنی دید. دو راهپله، دسترسی به طبقه بالا را شدنی کرده است. در
راهپلهها، کاشیکاریهایی با چهرهی مردان و زنانی دیده میشود که نام
هرکدام از آنها، بر روی کاشی نوشته شده است.
ویترین یکی از
مغازههای پاساژ، پر از اشیای کمیاب است. مردی کهنسال، که هنوز کلاه پهلوی
خود را بر سر دارد، با جوانی در مغازه نشسته اند. می پرسم: «نام این پاساژ
چیست؟»، و پاسخ می شنوم: «کورش»، مکثی می کند و اصلاح می کند: «چهلستون».
گذر روزگار را در سخن مرد کهنسال می شود دید.
در
خیابان منوچهری کوچههای قدیمیای را میبینید که نامهای عجیب و کمتر
شنیده شدهای دارند؛ مثل کوچه «ارباب جمشید»، که تداعیگر نام مرد خوشنامی
است که سالها نمایندهی مجلس بود. این کوچه در نزد سینماگران، به
«هالیوود» ایران مشهور است چون تا به حال بارها لوکیشن فیلمهای قدیمی و
تاریخی بوده است.
این
کوچه هنوز تاریخ روزگار قاجار و پهلوی را در خود دارد و برای ساخت شهرک
سینمایی هم، از نماها و معماری بهکار رفته در منوچهری و کوچههای آن
بهویژه، ارباب جمشید، الگو برداری شده است.