با عرض تبریک عیدسعید فطر به همه جهانیان روزه دار و مسلمانان جهان به ویژه هموطنان عزیزمان در جمهوری اسلامی ایران و آرزوی قبولی طاعات و عبادات،سالگرد شهیدبزرگوار و عبد صالح خدا، مرد پولادین نظام مقدس جمهوری اسلامی شهید حاج سید اسد الله لاجوردی را تبریک و تسلیت عرض می کنم.
امیدوارم که همه ما قدر این نعمت را بدانیم که اگر الان مردم در سلم و صفا و صلح و امنیت دارند زندگی می کنند و هر ایرانی خارج از کشور که از نظر فکری او را ترسانده اند، وقتی میاید اینجا می بیند که هیچ جای دنیا به این آرامش و امنیت نیست.این را باید یادآوری کنیم که این برکت را اول از امام عزیز داریم. و این روحیه بسیجی و سلحشوری را که از سالهای 42-41 در وجود اسلامخواهان در کشور نهادینه کردند و بذر ایثار و شهادت را در وجود مسلمانانی که عشق به قرآن و عمل به آن و سیره اهل بیت داشتند پاشیدند.
اینها را ما باید رویش فکر کنیم و تحلیل داشته باشیم و بگوییم از ابتدا اولین دسته از شهیدانی که در این راه به ندای استنصار امام لبیک گفتند چه کسانی بودند؟! شهید حاج صادق امانی، آقای عسگر اولادی،شهید بزرگوار آقای لاجوردی،شهید اسلامی و مرحوم آقای شفیق،شهید حاج مهدی عراقی،شهید اندرزگو و حاج مهدی غیوران و سایر عزیزانی که باید به عنوان سند افتخار در روح و وجودمان باشند و در طاعات و عبادتمان هم به یاد آنها باشیم و بدانیم که اگر امروز امنیتی هست،خب شهید حاج صادق امانی از امام عزیز تبعیت فرمودند و در سال 42.
به تدریج همانطور که تاریخ نوشته شهید لاجوردی سرشاخه و سرخیل این عزیزان برای مبارزه بر ضد رژیم ستمشاهی بودند که با آثاری که تا به حال چاپ شده دیده اید که ایشان واقعا چه شکنجه های سختی را تحمل کرده اند.مخصوصا به خاطر قضیه ی انفجار دفتر هواپیمایی اسرائیل-ال عال- که دفترش در خیابان استاد نجات اللهی-ویلای سابق- بود و همفکران و همرزمان خود را لو ندادند. شکنجه هایی که بر اثر آنها هم یکی از چشمهایشان کاملا نابینا شد و هم کمرشان توسط یکی از این ساواکی ها شکسته شد،که بعدا هم قبل از انقلاب و هم بعد از آن برای معالجه اقدام کردند که نتیجه ای حاصل نشد.
ماجرای آسیب های ایشان چه بود؟
در یکی از شکنجه ها آن مامور ساواکی وقتی ازشکنجه خسته می شود و بلند می شود که یک نفسی بکشد و استراحتی بکند،آقای لاجوردی در آن حالت بلند می شود و گلویش را می گیرد که به درک واصلش کنند، ناگهان یک ساواکی دیگر می آید و با یک چوب کلفت می زند کمر حاج آقا را می شکند! حاج آقا از این درد واقعا خیلی ناراحت بودند، نه درست می توانستند بنشینند نه بایستند، تحمل می کردند. هیچ وقت هم خودشان اظهار درد نمی کردند.
اواخر ریاست بر در سازمان زندان ها اصرار کردم که حاج آقا یک سفری به استان ها داشته باشیم که معاونین ایشان هم آمدند. یادم هست یک بار در بوشهرکه بعد از جلسات کاری نشسته بودیم،سعی کردم از حاج آقا حرف بکشم که این عزیزانی که اینجا نشسته اند و جوان یا میانسال هستند بدانند که تاریخ این انقلاب از کجا شروع شده است و صاحب این پیروزی ها چه مبارزانی بودند! حاج آقا فقط یک شب را تعریف کردند که اینقدر ایشان را زیر شکنجه خون آلود کرده بودند که دو نفر از این ساواکی ها دست و پایشان را گرفتند و در سلول انداختند و رفتند. و می گفتند که آنقدر درد و جراحت ها اذیتم می کرد و بیحال بودم که نمی توانستم بلند شدم و همانطوری که نشسته یا خوابیده بودم شروع کردم به نماز خواندن و در آن نماز خواندن خودم را در حال پرواز می دیدم. اینجانب طی مصاحبه ای این نماز را "نماز پرواز" لقب داده بودم.
یعنی این بزرگواران اینجور رنج ها و شکنجه ها را تحمل کردند.اینها را گفتم که بگویم ما این امنیت را مدیون شهامت ها و شهادت های این بزگواران می دانیم.
شهید لاجوردی در اول انقلاب کجا بودند؟ در بخش خاصی؟کمیته استقبال و...؟
در کمیته استقبال حضرت امام که در مدرسه علوی و رفاه بودیم،سرکردگان رژیم منحوس پهلوی را هم که دستگیر می کردند و می آوردند،زندان بانیشان با شهید لاجوردی در مدرسه علوی بود.یکی از آقایانی که حالا فوت شده یکبار به بنده گفتند می شود من را ببری سران رژیم سابق را- آنهایی که من حیفم می آید اسمشان را ببرم،همانهایی که شب اول پیروزی انقلاب اسلامی 4 نفرشان که از مسئولین بودند به امر حضرت امام در پشت بام مدرسه رفاه به درک واصل شدند- ببینم؟ گفتم بریم. از آقای لاجوردی اجازه گرفتیم و بردمشان. یک اتاقِ سه در یا پنج در بود که درش را نه تنها اگر با دست می زدی باز می شد،بلکه اگر فوت هم می کردی باز می شد. رفتیم ونشستیم و آن چندتا هم خیلی ساکت و آرام نشسته بودند و سوالهایی رد و بدل شد و آمدیم بیرون.گفت فلانی اینها همان ها هستند تو این اتاق نشسته اند؟ این که از دیوار راست بالا می رفت، این که فرمانده نظامی بود، اینها به اصطلاح بازوهای رژیم بودند؟ گفتم این رعب نظام اینها را گرفته و مدیریت شهیدلاجوردی که اینها اینطور در اتاقی که اگر فوت بکنند می توانند همه اینهایی که اینجا هستند را خلع سلاح کنند و فرار کنند نشسته اند.
برخورد شهید لاجوردی با آنها چطور بود؟
خیلی محترمانه برخورد می کرد.شهید لاجوردی در تمام ابعاد محترمانه برخورد می کردند.من یادم هست زمانی که ایشان دادستان انقلاب اسلامی تهران بود، یک شب ساعت حدود یک و دو نیمه شب بود که تعدادی از اینهایی که ترور موفق داشتند و از ما شهید گرفته بودند را داشتند می بردند که به مجازات الهی برسانند،یکی از این پاسدارها که آنجا ایستاده بود یک حرکت نازیبای زبانی انجام داد.صدایی را درآورد که چوپان ها هنگامی که می خواهند الاغ را حرکت دهند در می آورند.شهید لاجوردی سخت برافروخته شدند و اعتراض کردند و فرمودند :حکم اینها را دادگاه شرع انور صادر کرده و به اتاق حضرت آیت الله آقای گیلانی و همکارانمان اشاره کردند و ادامه دادند که احترام اینها تا پای مجازات با ما است و مجازاتشان با خداست!
سه جمله زیبای معرفتی و اسلامی انسانی فرمودند و فردا هم او را از کار برکنار کردند. فرمودند ما اجازه نداریم به اینها بی احترامی کنیم.کی؟ آن هم کسانی که ترور کرده اند و قاتل هستند و عزیزانمان و پیروان امام عزیز را شهید کرده اند.
از این چیزها ما در مدیریت آقای لاجوردی زیاد داریم . ما قبلش در حزب جمهوری اسلامی به دستورشهید بهشتی مامور شده بودیم برویم خدمت شهید قدوسی که به عنوان دادستان کل انقلاب به حکم امام منصوب شده بودند.خب قبلش من در جلساتی که برای تشکیل عقیدتی سیاسی ارتش بود در خدمت مقام معظم رهبری بودم.همراه با حجت الاسلام والمسلمین صفایی، شهید نامجو، شهیدکلاهدوز، شهید فلاحی،شهید اقارب پرست، امیر محمدرضا رحیمی و امیرسرلشگر محمد سلیمی که رئیس ستاد مشترک بودند و امیرسرلشگر شهبازی که مسئول دفتر آقا در ستادمشترک بودند.جون ایشان به عنوان نماینده امام هم در وزارت دفاع بودند.
پس از اینکه که شهید قدوسی منصوب شدند،یک روز صبح اول وقت بود که من رفتم حزب ببینم اگر کاری هست انجام بدهم و بعدش بروم محضر آقا در ستاد مشترک،در این دیدار صبح شهید اسلامی و مرحوم عالی مهر گفتند که شهید بهشتی فرموده اند که شما تعدادی بروید دادستانی کل انقلاب اسلامی خدمت شهید قدوسی و کمک ایشان کنید.ما در آنجا به اتفاق آقای شهید نظران که مسئول دفتر حزب بودند و از همفکران و مبارزین قبل از انقلاب بودند که با مقام معظم رهبری مرتبط بودند و جزو نظامی ها بودند رفتیم خدمت شهید قدوسی. شهید بهشتی ایشان را مامور کرده بودند که ما به اتفاق ایشان برویم.
دیگر چه کسانی بودند که با هم رفتید دادستانی؟
شهید لاجوردی بودند و مرحوم حاج اکبر پوراستاد و حاج مهدی غیوران که از مبارزین بودند و برادر شهید لاجوردی حاج آقا رضا و آقای آل احمد.در این جلسه آقای مهرپور قائم مقام شهید قدوسی بودند که نظام تشکیلاتیِ مقدماتی را که تهیه کرده بودند روی میز گذاشتند و هرکسی یک سِمتی و نوکری ای را پذیرفت که آنجا امر کردند که من هم معاونت اداری مالی را اینجانب عهده دار شدم که انجام شد.
در مورد آقای لاجوردی هم آنجا بحث دادستانی انقلاب تهران پیش آمد و در همان برهه بحث برخورد با گروه فرقان بود که شهیدِ مظلوم حکم دادند به ایشان که دادستان رسیدگی به این پرونده باشند که از جنایات این گروه، مغز متفکرشهید آیت الله مطهری بود. و حاکم شرع آن هم حجت الاسلام والمسلمین آقای ناطق بودند که در همان قسمتِ 209 در اوین مشغول بودند.
بعضی وقتها نصف شب میرفتیم که خدمت آقای لاجوردی سر بزنیم، می دیدم نشسته اند و پدرانه و مهربانانه و استادانه دارند در ساخت فکری گروه فرقان کار می کنند. سوابقی را هم داریم که تعدادی از اینها رفتند جبهه و به شهادت رسیدند و بعضیهاشان می آمدند خانه ی شهید لاجوردی و شب می خوابیدند و با آموزش های خالصانه و مدبرانه این شهید توبه کرده بودند.
حاج آقا! اسامی اینها را یادتان هست؟ چون این نقل توسط برخی ها انکار می شود!
اسم دقیقشان یادم نیست ولی یکیشان بود که یادم است رفت شد مسئول دفتر مرحوم آقای دوست در سازمان تبلیغات اسلامی،در آن زمانی که آیت الله جنتی رئیس سازمان تبلیغات بودند.ایشان هم رفت جبهه و شهید شد.هستند امثال ایشان.
اگر برگردیم به تاریخِ آنهایی که در این باب با آقای لاجوردی کار می کردند درخواهیم یافت که چه حرکتی توسط ایشان انجام شده است
شهید لاجوردی با تمام وجود، مصداق عملی آیه کریمه ی "وَ ما اَرسَلناکَ الّا رَحمة لِلعالَمین" بودند و این مسئولیت را به جان خریده بودند و درتمام سلولهای بدنشان این آیه کریمه متبلور بود و مثل جد بزرگوارشان که بر عالمیان رحمت بودند، ایشان هم با این منحرفان می نشستند با مهربانی! من چون بعضی وقت ها باید برای سرکشی داخل بند می رفتم می دیدم همین منافقینی که ترور موفق داشته اند آقای لاجوردی با اینها در انفرادی نشسته اند و صحبت می کنند ارشادشان می کنند.حتی آنهایی که اگر به سن تکلیف می رسیدند و باید اعدام می شدند یا در حال اجرای حکم بودند،باز اینها را سعی می کردند از راه کج رفته شان به راه صواب بیاورند که حالا که طرف دارد مجازات می شود حداقل توبه کرده باشد.
اگر با تک تک عزیزانی که در دادستانی انقلاب اسلامی همکار ما بوده اند؛ چه در دادستانی تهران و چه دادستانی کل مصاحبه شود و آنچه را از مدیریت شهید لاجوردی دیده اند بیرون بریزند،یک تاریخ غنی برای مبارزات با کفر جهانی میشود.
از خصوصیات اخلاقی شهید لاجوردی بگویید.
یادم هست یک زمانی خبرنگاران از حدود صدوپنجاه شصت کشور آمدند و با شهید لاجوردی مصاحبه کردند.بعد از آن هرچه گشتیم آقای لاجوردی را نمی دانستیم کجا رفته اند! تا بعدش بالاخره حاج محمدعلی امانی توانستند ایشان را پیدا کنند. ان هم کجا؟رفته بودند دستشویی ها را می شستند! بعد وقتی که حاج محمد علی آقا مرتب به در زده بودند که کیه دارد خش خش می کند؟ نهایتا دیده بودند که شهید لاجوردی است!
گفته بودند حاج آقا این کار را چرا شما انجام می دهید؟ این همه ما افراد خدمات داریم. فرمودند :نه! من ترسیدم که یک وقت عُجب من را بگیرد که آی لاجوردی! از صدوپنجاه شصت کشور آمده اند دارند با تو مصاحبه می کنند.خواستم اگرخدایی نخواسته نخوت و غروری در من هست بشکنم و لذا بهترین کار را این دیدم که بروم مستراحی که همه این زندانی ها می روند استفاده می کنند بشورم!
خب بعد از فرقان که در آن شهید لاجوردی به دستور شهید بهشتی و شهید قدوسی دادستان تهران یا همان مرکز شدند، به اتفاق برخی از دوستان و همکاران مشترک ما هی می گفتیم حاج آقا حکمتون رو!! می گفتند حکم چیه؟ این برگ کاغذ به چه درد من میخوره؟شهید بهشتی و شهید قدوسی امر فرمودند که من بیایم این مسئولیت را بپذیرم، پذیرفته ام و دارم کار می کنم.دیگر اینقدر بنده ومرحوم حاج احمدآقای قدیریان پیگیری کردیم،یک متنی را نوشتیم و تحریر کردند و بردیم شهید قدوسی امضا فرمودند و تقدیم آقای لاجوردی شد که این حکم را حداقل داشته باشند.گرفتند و گذاشتند توی کشوی میز.یعنی معتقد به کار بودند و معتقد به این برگه ها و کاغذها که برخی ها را دیده ایم که هی سند جمع می کنند که ما فلان کس بوده ایم نبودند.
راجع به تغییر و تحولات اوین توسط شهید لاجوردی و اینکه می گویند آنجا را متحول کرده اند و فضای خوبی را فراهم آورده بودند توضیح بدهید!
وقتی آقای لاجوردی شروع کردند، دیگر عمده کار مبارزه با کفر و نفاق بر عهده ی شهید لاجوردی بود. یعنی شهید قدوسی در دادستانی کل دیگر اداره دادستانی های کل کشور را پیگیری می کردند.بعد از آنکه آنجا سامان گرفت آقای قدوسی به من امر کردند که اگر قبول می کنی برو با آقای لاجوردی.گفتم من که از قدیم مرید و ارادتمند آقای لاجوردی بوده ام و با کمال میل چشم! تا وقتی که در دادستانی کل نیاز باشد در خدمتم ولی در اینکار هم خدمت آقای لاجوردی همین معاونت اداری مالی را نوکری می کنم.؛ که زیر همان حکمی که آقای قدوسی برای معاونت دادستانی کل نوشته بودند آقای لاجوردی هم مرقوم کرده بودند که همین حکم آقای قدوسی تنفیذ می شود.فرمودند من چیز جدید که ندارم بنویسم. من هم امرشان را بدون نوشته اطاعت می کردم.یکی از دوستان گفت شما این حکم آقای قدوسی را بیاور آقای لاجوردی زیرش بنویسد.گفتم می خواهم چیکار؟
آقای لاجوردی برنامه ای داشتند که امروز باید برخی عزیزانمان درس بگیرند.مدیریت آقای لاجوردی ارزان ترین مدیریت در نظام مقدس جمهوری اسلامی بود.با حداقلِ ابزار مکانی،با حداقل نیروی انسانی و حداقل وسایل کار و حداقل بودجه اداره می کردند.
من یادم هست که مرحوم شهید قدوسی یک چک مرقوم فرمودند به مبلغ دو میلیون تومن برای هزینه های دادستانی و آن را هم به نام شخص حقیر می نوشتند.خیلی هم عرض می کردم که آقای قدوسی بنویسید به نام دادستانی! اولین چکی که برای هزینه های دادستانی نوشتند را وقتی می خواستند به بنده بدهند فرمودند: آقای جولایی! این بیت المالی است که جد بزرگوار شما آقا علی (ع) به برادرشان عقیل ندادند.حواستان جمع باشد!
خب این رقم مختصری که می نوشتند جواب هزینه های دادستانی را نمی داد.ولی می فرمودند باید با همین بودجه، دادستانی را اداره کنید.خب ما محل مکالمه زندانی ها را که از زمان رژیم منحوس پهلوی یکی دوتا بود را می خواستیم بسازیم پول نداشتیم. چون جواب جمعیت آنجا را نمی داد.چون ساواک خبیث که مکالمه و ملاقات نمی دادند.آقای لاجوردی بالای همان قسمت را به من فرمودند که شما حداقل پنجاه تا تلفن و کابین درست کن.چون خانواده ی اینها که گناهی نکرده اند،باید بیایند صحبت کنند! حالابا کی؟ با منافقین و آنهایی که ایستاده اند تا نظام را به خیال خودشان سرنگون کند.
بعد با شهید لاجوردی و شهید کچویی نشستیم تدبیر کردیم که چه باید کرد؟ چون پول می خواستیم.عرض کردم برویم ببینیم اینجا توی اوین چه جاهایی داریم برای ایجاد کارگاه؟ سه نفری بلندشدیم رفتیم .دو تا ساختمان آنجا بود که برای گارد منحوس رژیم پهلوی ساخته بودند تا مبارزین را شکنجه و بازجویی و اذیت کنند.داخل یکی از این ساختمان ها یک استخر و سونای خیلی مجهز داشت و طبقه فوقانی آن یک سالن بیلیارد بزرگ به مساحت حدود 1000 متر مربع که بعدا آنجا را تبدیل به حسینیه کردیم،حسینیه شهید کچویی!
در این بازدید عرض کردم که همین استخر را نصفش را پر می کنیم تا آنجایی که شیب هست و اینجا را تبدیل به کارگاهی بزرگ می کنیم.بعد آقای شهید لاجوردی هم دستور دادند و چرخ خیاطی هم آوردند و کار تولید و اشتغال برای زندانیانِ منافقین را ایجاد کردند و ابزار آلات تهیه شد. آنجا زندانی، زندانی منافق، هم کار می کرد و هم دستمزد می گرفت.حسابی برایش درست کرده بودند و به خانواده اش که ملاقات می آمدند می دادند وخودش هم اگر هزینه ای داشت خرج می کرد.از طریق منافع فروش لباسهایی که تولید می شد شروع کردیم برای آبادانی اوین که خیلی خرابه بود،خیلی کارها شد. اول شروع کردیم به محوطه سازی.این برنامه ای هم که حقیر توفیق خدمتگزاری داشتم،به دست خودِ همین منافقین انجام می شد! یعنی شهید لاجوردی یک گروه جهاد درست کردند.
یک جوانی بود چهارتا ترور موفق داشت ولی بالغ نبود؛این را هم حاج آقا فرمودند که به کارش بگیرید.اینها هم توی ساخت و ساز کار می کردند.تعدادی هم انفرادی که بعدها آن بالا ساخته شد به دست همین منافقین ساخته شد.یعنی اینها را به کار می گرفند.این هنر است.
بعد از آن یک کارگاه نجاری درست کردیم،سپس یک کارگاه آهنگری احداث شد،یک کارگاه سَرّاجی(محصولات چرمی) ایجاد شد،یک کارگاه جوراب بافی هم دایر شد.از محل درآمدی که اینجا داشت تمام خرابی ها و نواقص اوین را و بعدش هم قزل حصار و زندان رجایی شهر کرج را و بعدش هم مجتمع شهید کچویی در فردیس کرج را برطرف کردیم.همه ی اینها از همین منافع تامین می شد؛هم زندانی کار می کرد و منافعی گیرش می آمد که به خودش و به خانواده اش می رسید و هم از محل فروشش برای آبادانی و رفع نیازهای عمرانی دادستانی انقلاب اسلامی تهران استفاده می شد.
باهم راه می افتادیم و شهید لاجوردی می آمدند در دفتر اداری مالی و سپس قسمت های مختلف می نشستیم ببینیم کدام قسمت نیرو کم دارد؟ کجا نیرو اضافه دارد؟ تک تک دادیاری ها و قسمتهای مختلف مالی و تدارکاتی و نقلیه را می رفتیم.هرجا می دیدیم نیرو اضافه هست می گرفتند و می دادند به آنجایی که کم داشت.الحمدلله اینکار با حداقل هزینه ها انجام شد.
منافقین و ضد انقلاب خیلی روی این شایعه مانور می دادند که لاجوردی شکنجه گر است!
پناه می برم به خدای بزرگ عادل! قبل از پاسخ به این سوال چند نکته را یادآوری می کنم:1-روزی که در تاریخ جنایت منافقین ثبت شد،آن هم روز 30 خرداد 1360 بود در میدان فردوسی تهران، آن هم به رگبار بستن حاکم شرع مبسوط الید حضرت امام خمینی(ره) یعنی حضرت آیت الله گیلانی بود.اما خداوند اراده کرد و ایشان را برای مبارزه با کفر و نفاق دوشادوش شهید لاجوردی و یاران باوفایش نگه دارد.
2-در این روزهای تاریخ ساز با مدیریت اسلامی شهید لاجوردی و حضرت آیت الله محمدمهدی گیلانی واقعاً با حفظ حق و عدل روح دستگیری منافقین مسلح که هر روز و هر شب تعداد زیادی از مسلمانان مبارز را در اقصی نقاط کشور مسئول و مردم عادی کوچه و بازار ترور و شهید میشدند سطح فضای سبز زیر درختان کهن چنار اوین و محوطه باز این خائنین به مردم بیپناه چشم بسته نشسته بودند و بازجویی میشدند.
شهید لاجوردی این عادل زمان به 2 پسرشان فرمودند بیایید به دادیاران و حکام شرع انور کمک بدهند. بعد از سه روز که شبانه روز کار میکردند و فشارکار بازجویی کاهش یافت و به روز رسید در محوطه اوین که به انجام امور محوله میپرداختم مرا صدا فرمودند و مبلغ 30.000 ریال (سه هزار تومان سال 1360) مرحمت فرمودند! سئوال کردم آقا این مبلغ برای چیست؟! پاسخ دادند 2 پسرم سه روز اینجا غذا خوردهاند برای این هزینه است! عرض کردم برادرم این آقایان سه روز برای نظام مقدس جمهوری اسلامی برای دادستانی کار کردهاند. میدانید چه جواب دادند؟ فرمودند کارکردن و کمک دادن به مسئولیت پدرشان وظیفه ایشان بوده ولی پرداخت این هزینه به عهده اینجانب است. بنده این مبلغ را به آقای جواهریان مسئول محترم امور مالی دادستانی انقلاب اسلامی تهران تقدیم کردم و وا ریز کردند به حساب دادستانی.
یادم است در یک مقطعی خانواده ی یکی از منافقین رفته بود محضر شهید بهشتی و گفته بود من امروز رفتم ملاقات پسرم.انگشتانش را پشت شیشه به من نشان داد که همه ی ناخنهایش را کشیده بودند و خون می آمد، و پسرم می گفت لاجوردی این کار را کرده است.شهیدبهشتی به آقای لاجوردی فرمودند،ایشان بررسی کردند و گفتند نه،چنین چیزی نیست. من یک جلسه می گذارم،شما تشریف بیاورید،آن خانواده هم بیایند و آن زندانی را هم می آوریم و رو در رو می کنیم. دو تا ساختمان شش طبقه در محوطه اوین بود که بعدا در تعریض بزرگراه یادگار امام(ره) افتاد و تخریب شد.گفتند در آنجا جایی را آماده کن که بتوانیم از حدود پنجاه نفر پذیرایی کنیم. آنجا را آماده کردم و شهید بهشتی هم تشریف آوردند و آن خانواده هم آمدند.
بقیه ی این پنجاه نفر چه کسانی بودند؟
تعدادی از همکاران خودمان و تعدادی از مسئولان را همراه با خانواده متعرض دعوت کرده بودند که بیایند صحنه را ببینند.
بعد شهید بهشتی رحمه الله علیه خطاب به مادر منافق معترض فرمودند: مادر! نشان بدهید آن انگشتان ناخن کشیده ی پسرتان را. پسر! نشان بده!کو آن ناخنهای تو که آقای لاجوردی کشیده اند و خون آلود شده؟حالا این پسره دستهایش سالم و مرتب!بعد ادامه دادند:مادر شما اشتباه گفتید؟ یا ایشان(پسرتان) به شما دروغ گفته؟!
یعنی توجه بفرمایید آقای لاجوردی اینجوری آماده ی پاسخگویی نسبت به مسئولیتی که داشتند بودند!
لذا اینها(منافقین) را به کار می گرفتند،گروه جهادی درست کرده بودند. شهید لاجوردی با حداقل هزینه دادستانی را اداره می کردند و پیشرفت خوبی هم در کار دادستانی داشتند.
یادم هست آن زمان می رفتیم دیدار آقای منتظری که در قم بود. یکبار شهید لاجوردی به او گفتند ده سال به من مهلت بدهید،من اینها را در زندان نگه می دارم تا ارکان نظام محکم بشود.بعد از ده سال من درب زندان ها را باز می کنم و همه را می فرستم بیرون.چون در آن بازه زمانی افراد شایسته ی مسلمانانِ متدین و علاقمند به انقلاب اسلامی و اداره جمهوری اسلامی در جایگاهشان مستقر شده اند و اینها نمی توانند کاری بکنند.
ولی اینها گوش نکردند و هیات عفو تشکیل دادند و یک کسی بود که از مجلس با لباس بسیجی می آمد و می گفت از این کابل ها بدهید که ما تعزیر کنیم که ما محلش نمی گذاشتیم.بعد خود او شد سردسته ی هیات عفو و رفتند خدمت امام و آن دروغها و مسائلی را عنوان کردند.
مدیریت شهید لاجوردی اینها را سامان می داد.یعنی واقعا مدیریت می کردند.آن کسی که فاسد بود و باید به سزای اعمال ضد خدایی و ضد انسانی خود می رسید و به درک واصل می شد و بنی صدر ملعون پیام داده بود که اینطور نشود، خب با ترفندها و زیرکی ای که شهید لاجوردی داشتند کار نظام را انجام می دادند.از این دست مسائل خیلی زیاد هست که حالا بعد از گذشت بیست سی سال فراموش کرده ام.
حاج آقا! شهید لاجوردی بعد از مدتی ریاست سازمان زندان ها را بر عهده می گیرند. نوع مدیریت ایشان و برخورد سایرین و مخالفانشان چه جور بود؟
اولا ببینید،آقای لاجوردی ابزار کافی برای کار مهمی که به ایشان سپرده شده بود را نداشتند،چون دنیا ید واحده شده بود علیه این نظام. اسرائیل، آمریکا و همه ی جهان کفر هم پیمان شده بودند.بعد هم زندان بزرگی که ساواک برای به زانو درآوردن مبارزین انقلاب (که تعداد زیادی از این عزیزان در دوران مبارزه با رژیم سفاک ستم شاهی و ترورهای منافقین و دفاع مقدس شهید شدند)ساخته بود،زندان رجایی شهر کرج بود که ناتمام بود.مرحوم خلخالی هم که گفته بود دیوارهای بین هردو سلول انفرادی را بردارید و آسایشگاه معتادین بشود.به هرحال آن هم ابزار لازمی برای مبارزه با کفر و نفاق بود.
ما در خدمت شهید قدوسی و شهید لاجوردی و شهید کچویی رفتیم آنجا و در سال 60 کل وضع را بازدید کردند و نهایتا چون مشاور و پیمانکارش هم ساواکی و عامل دست رژیم نحوس پهلوی بودند نمی خواستند این ابزار دست نظام جمهوری اسلامی برسد.کما اینکه پیمانکار اوین هم از همان سرسپردگان بود، که آنجا را دیگر با حمایت شهید لاجوردی مقتدرانه ایستادیم و نواقصش را برطرف کردند و به بهره برداری رسید.
حتی برق اوین هم ناقص بود.خب جای مهمی بود که باید یک حلقه فشار قویِ دورش به پست های برق وصل می شد. کابلهایش را هم برده بودند و نمی دادند که به سختی توانستیم در مقطع تحریم ها و مشکلات آن را هم تهیه کنیم.یک مقدار که رفتیم جلو دیدیم که نه،این مشاور و پیمانکار میخواهند تعلل کنند که این ابزار،یعنی زندان رجایی شهر دست نظام نیفتد.
مرحوم حاج احمد قدیریان هم در دادستانی بودند؟!
بله. بعد از آنکه در خدمت شهید قدوسی تقسیمِ کار شد، دیدیم که در آن نظام تشکیلاتی جای معاون اجرایی خالی است.آقای نظران گفت چه کار کنیم؟ گفتم آقای نظران! این جا فقط برازنده ی آقای احمد قدیریان است.گفتند آخر ایشان که با آقای عسگر اولادی دارند کار می کنند در کمیته امداد.گفتم حالا بروید و شهیدِمظلوم و مقام معظم رهبری آنجا از آقایان بخواهند که آقای قدیریان را رها کنند و ایشان بیایند به عنوان معاون اجرایی.بالاخره توفیق پیدا کردیم و ایشان آمدند و چون بنده معاون ادار ی مالی بودم ابلاغشان را نوشتم و شهید قدوسی امضا فرمودند.انصافا هم خیلی قوی در آموزش بچه ها و حفاظت زندان های اوین و رجایی شهر و قزلحصار و شهید کچویی کرج و مبارزه با کفر و نفاق فعال بودند.
زمانی که حادثه و فاجعه هفت تیر به دست منافقین و به سرکردگی بنی صدر ملعون اتفاق می افتد.خب من چون جزو شاخه مهندسی حزب هم بودم هر یکشنبه در آن جلسه مسئولان حزب جمهوری شرکت می کردم و هفته قبل از فاجعه هم شرکت کردم.و درست یادم هست که شهید اسلامی بلند شدند به شهیدِمظلوم گفتند که شهید قدوسی اینقدر در پرداخت ها سخت گرفته اند که به بچه ها نمی رسد. شهید قدوسی به شهید بهشتی فرمودند که معاون اداری مالی من در دادستانی اینجا هست(و به اینجانب اشاره کردند) و می آید پاسخ می دهد.من رفتم خدمت شهیدِمظلوم و واقعیت ها را عرض کردم که ما پولمان اینقدر کم و ناکافی است و انصافا جواب اداره ی تشکیلات دادستانی را هم نمی دهد و با راهنمایی و حمایت آقای لاجوردی شروع کرده ایم کارگاه هایی را راه اندازی کنیم و بتوانیم هزینه های دادستانی را تامین کنیم.خب قانع شدند و دیدند که پولی و بودجه ای کافی دست بنده نیست که بخواهم پیش خودم نگه دارم و خواسته ها را تامین نکنم.
این گذشت و هفته ی بعد هم که قرار بود ما به اتفاق شهید بزرگوار لاجوردی در جلسه ی حزب شرکت کنیم.اما چون کار سنگین بود و چند نفری بودیم که خدمت آقای گیلانی بودیم و آقای ناطق هم بودند و مشغول رسیدگی به پرونده های منافقین بودند. در همین اثنا که مشغول کار بودیم بیسیم ما که "حق5" بود خبر داد که حزب جمهوری اسلامی منفجر شده و تعدادی از دوستان شهید شده اند که ما بلافاصله به اتفاق شهید لاجوردی و حاج احمد قدیریان و اینها رفتیم آنجا و با چه صحنه های دلخراشی مواجه شدیم که زیر آن سقف سنگی که فروریخته بود چه ناله ها و مناجات هایی به گوش می رسید.
حاج آقا! در هشتم تیر ماه سال 60 و یک روز بعد از انفجار حزب جمهوری، شهید کچویی در اوین ترور می شوند.شما در صحنه ترور بودید؟ می گویند ضارب می خواسته خودِ شهید لاجوردی را هم بزند؟
بله،عرض کنم خدمتتان که فردای آن روز یعنی هشت تیر شهید لاجوردی ساعت 11 صبح با خط داخلی اوین زنگ زدند که سریع با حاج احمد بیاید بالا یک جلسه سِری داریم.اتاق من و آقای قدیریان هم کنار هم بود.به ایشان گفتم که آقای لاجوردی گفته اند بیایید یک جلسه سری داریم.گفتند شما برو من می آیم. دفتر اینجانب بین درب دوم و سوم اوین قرار داشت. آمدم سمت سربالایی که دادسرا دفتر آقای لاجوردی بود.
در طی این مسیر دیدم که در همان شیب که چمنهای جلوی دادسرای انقلاب است این ضاربِ منافق که دوسه ماه بود می دیدم دوتا پایش را گچ گرفته و با دوتا عصا راه میرفت نشسته و پایش را دراز کرده و عصاها را کنارش گذاشته. درست یادم است که از پایین که می آمدم همینطور مرا زیرنظر گرفته بود تا اینکه من رفتم بالا .با خودم گفتم خب دارد نگاه می کند دیگر! رسیدیم بالا خدمت شهید لاجوردی و رفتیم اتاق آقای غفارپور که معاون قضایی و از قاضیان مورد اعتماد شهیدبهشتی بودند که به آقای لاجوردی معرفی کرده بودند.بنده بودم و شهید لاجوردی و شهید کچویی و مرحوم قدیریان هم خودشان را رساندند.
آقای غفارپور به شهیدکچویی گفتند: ممد! این(ضارب) امروز قصد قتل عام دارد.گفت نه بیخود می گویید.آقای لاجوردی هم گفتند که ممد! من هم یافته ام و این امروز می خواست اسلحه کلاشینکف را بگیرد و به رگبار ببندد و آقای گیلانی و دادگاه را قتل عام کند و بعد بیاید سراغ بقیه. شهیدکچویی گفت نه،شما بیخود میگید .آقای قدیریان هم گفتند به من هم این خبر رسیده که امروز این منافق ضارب قصد را دارد.چون بالاخره معاون اجرایی بودند و بعضی مسائل را باید می دانستند و داخل کار بودند. گفت نه، تو هم بدبینی!
من گفتم: ممد! عزیزم! همه اینهایی که می گویند درست می گویند و من هم که داشتم می آمدم قبل از این جلسه و در مسیر رسیدن به این ساختمان، نگاهش خریداری بود و داشت انتخاب می کرد طعمه اش را!
گفت:نه،شما هم بدبین هستید! او را من آورده ام،بچه ی دروازه دولاب است و بهش هم اعتماد دارم و همه تان بیخود می گویید.
این ضارب چه کاره بود در اوین؟
گویا توّاب بود و مرتب در بند سعادتی بود و آنجا کار می کرد و خدمه یا مثلا پاسدار اوین شده بود و کچویی بهش کار داده بود.خلاصه گفت که همه تان بیخود می گویید و این را من آورده ام و همه تان بیخود می گویید و اصلا اینجوری نیست.آقای لاجوردی عصبانی شدند و همینطور که من کنارشان نشسته بودم با دست چپشان دست راست من را محکم گرفت و فرمودند پاشید برویم کنار استخر ناهار را بخوریم ببینیم چه کار باید بکنیم.
به اتفاق آمدیم کنار آن استخر سنگی که بین درخت های کهنسال چنار بود و آن بالا کنار دوتا درخت تنومند نشستیم.یک آقای امامی هم بودند از طلبه های قم که آنجا مسئول روابط عمومی بودند. به ایشان گفتم آقای امامی! این دوتا میز را بگذارید کنار هم تا کسی از حاشیه استخر نیاید تا ما با آقای لاجوردی ناهارمان را بخوریم و برویم. دوتا حاکم شرع هم پهلوی ما نشسته بودند.یکی آقای سعیدی که الان دادگاه ویژه هستند و یکی هم آقای نظام زاده که دادگاه اصناف را اداره می کردند.
نشسته بودیم همانجا! آقای کچویی هم از راه رسید و فکر کنم حس کرده بودند که آقای لاجوردی عصبانی شده اند و حالا شاید آمده بودند که مثلا دلیلی بگویند. آقای لاجوردی فرمودند ممد بشین ناهار بخور که ایشان گفت من ناهار خورده ام.فرمودند که پس این پارچ را بگیر برو از آن قنات که بالا سر استخر بود آب بیار. رفت پارچ را آب کرد و آمد و تا آمد که آب بریزد در لیوان و بدهد به آقای لاجوردی؛ من دیدم که این پسره(ضارب) بدون هیچ گچی در پاهایش، کلت را کشید آن شعار خبیث منافقین یعنی "به نام خدا و خلق قهرمان ایران" را داد و شروع کرد به گلوله باران کردن جمع حاضر.
اول آقای لاجوردی را هدف گرفت، چون بالاخره نفاق پیش بینی می کرد که در جلسه ی دیشب حزب در هفتم تیر آقای لاجوردی هم هستند و شهید می شوند ،دیدند که نه،اینطور نشده.بعدا که آقای لاجوردی بررسی کردند دیدند که سعادتی به او خط داده بود که شب رفته بود به مرکز منافقین و یادش داده بودند که فردا باید کلک آقای لاجوردی و دوستانش را بکَنی.
آقای لاجوردی سریع پریدند پشت آن دو تا درخت چنار تنومند و آقای ناظم زاده هم سینه خیز رفتند به طرف پاهای ضارب که تیر از کلت کمری بهشان نخورد.
فاصله ضارب با شما چقدر بود؟
حدود سه چهار متر.آقای سعیدی نشستند که دوتا گلوله به شکم ایشان اصابت کرد و تا الان هفت هشت مرحله عمل جراحی کرده اند. من هم سینه خیز رفتم که گلوله از بالای سرم رد شد.همینطور که سینه خیز می رفتم گفتم:ممد بخواب،داره میزنه! که خدا رحمتش کند باز هم توجه نکرد و رفت به سمتش گفت پسر داری چیکار می کنی، گلوله ی پانزدهم خورد توی مغزش و شهید شد و افتاد و نقش بر زمین شد.بعد بچه های دیگر از دادسرا رسیدند.یک آقای خزعلی نامی بود ایشان با یک رولور کمری آمدند که ضارب را بزنند که آقای لاجوردی گفتند نزنش،می خواهمش.
او را آقای لاجوردی برای بازجویی بردند پشت بام دادسرا بالای اتاق کار خودشان.یکی از همکارها رفت خدمت ایشان و دید که خیلی ناراحت هستند.چون بالاخره کار بزرگی شده بود و خیلی هم شهید لاجوردی کچویی را دوست داشتند،هم در زندان که او هم محکوم بود و هم در دادستانی انقلاب اسلامی. کچویی اولین رئیس زندان اوین بود.
دستِ منافق ضارب تا وقتی در دست شهید لاجوردی بود نمی توانست فرار کند،اما این دوستمان که یک مقدار قوی نبود دست او را گرفت و آن منافق هم دستش را کشید و خودش را از بالای ساختمان سه طبقه که ساختمان بلندی هم بود انداخت در باغچه جلوی پنجره اتاق آقای لاجوردی و به درک واصل شد.
یعنی آقای لاجوردی خوانده بودند که این منافق امروز برنامه دارد و باید جلوگیری شود. و قطعا اگر آن روز آقای لاجوردی شهید شده بود نظام از دست می رفت و خواسته دشمنان محقق شده بود.چون مجلس که از اکثریت افتاده بود،وزرا هم شهید شده بودند،دادستان هم اگر گلوله می خورد و شهید می شد، دیگر کار تمام بود.
واقعا شهید لاجوردی برکت عظیمی بود که شهید مظلوم ایشان را خوب شناختند و به آقای قدوسی معرفی کردند و به عنوان دادستان مبارزه با گروه فرقان و هم دادستان انقلاب تهران برای مبارزه با کفر و نفاق معرفی شد.
از اختلافات شهید لاجوردی با شورای عالی قضایی بگویید.
یکی از روزهای سال 63 ساعت حدود ده بود که من داشتم در محوطه می رفتم که به کارها برسم آقای لاجوردی هم از بالا آمدند و دست من را گرفتند و گفتند بیا برویم کار را تمام کنیم! گفتم حاج آقا چی رو تموم بکنیم؟گفتند بیا برویم شورای قضایی.
عرض کردم آقای لاجوردی یه خورده دیگر تحمل کنید،بالاخره شما الان دارید کارها را پیش می برید. فرمودند نه، با این وضعِ اینها و ممانعت هایی که ایجاد می کنند نمی شود.بیا برویم کار را تمام کنیم.سوار شدیم و با هم رفتیم شورای عالی قضایی که در کاخ مرمر در پاستور بود.رفتیم آنجا و حاج آقا نشستند و هر پنج تا آقایان مجتهدین هم حضور داشتند و آقای لاجوردی گفتند بفرمایید! آقایان مطالب خود را فرمودند و ایشان هم پاسخ دادند و فرمودند در این انقلاب و با این دشمنی ها، به این طریقی که شما می گویید کشور را نمی توان اداره کرد و باید اینجوری که من می گویم اداره بشود و باید با کفر و نفاق مبارزه بکنیم و الا وضع غیر از این است که می بینند، منافقین جای جای نظام را اشغال می کنند و با سرکردگی آمریکا و شوروی و کشورهای همساز با آنها، به مملکت و اسلام و انقلاب لطمه جبران ناپذیری وارد می کنند.
مشکلشان با شهید لاجوردی چه بود؟ به خاطر گرایش شورای قضایی به آقای منتظری بود یا مشکل دیگری داشتند؟
حالا این را من صاحب نظر نیستم و نمی خواهیم اهانتی به ساحت مقدس روحانیت بشود. به هرحال آنجا به توافق نرسیدند و یکی دو نفری را که پیش بینی کرده بودند به جای آقای لاجوردی بگذارند از شهرستان آمده بودند و من آنجا به دوستان گفتم که این آقا با دُمش گردو می شکست.او بود و یک نفر دیگه که انشاءالله آدم خوبی بوده.یعنی قشنگ می دیدم که اینها در تالار آینه هی می روند و می آیند و ما منتظر خلع ید از شهید لاجوردی و واگذاری مسئولیت به آنها بودند.ما رفتیم دادستانی و دیدیم که حکمِ آن آقا آمد.
یعنی حکم عزل شهید لاجوردی نیامد؟
نخیر،حکم انتصاب بود و پنج تا امضا هم زیرش بود،یعنی یک نفر امضا نکرده بود .یعنی یک نفر مسئولیتش را نپذیرفته بود؟!چرا؟ خدا می داند! حتی یک کلمه هم تشکر از آقای لاجوردی و یا رونوشت به ایشان نبود،فقط رونوشت زده بودند به دادستانی انقلاب تهران، یعنی در و دیوار! دادستانی انقلاب بدان لاجوردی حافط دست آوردهای انقلاب را برداشتیم! منافقین خیالتان راحت شود!
خب بعدش جلسه ای گذاشته شد که بچه ها معترض شدند و همه غضبناک بودند و می دیدند که با این وضعیت همه چی از دست می رود. در یک توقفگاهی که پایین اوین داشتیم و یک کارگاهی بود، جایی را آماده کردند و حضرت آقای صانعی نیر تشریف آوردند و بچه های فدایی امام و انقلاب و عدالت همه جمع شدند به اعتراض! ایشان شروع کردند صحبت کردن و همکاران که زحمت کشیده بودند و شب را از روز تشخیص نمی دادند یعنی شب و روز فداکاری داشتند و کار می کردند و در دادستانی شهید داده بودند معترض بودند. ایشان هم عصبانی شدند و عمامه شان را زدند زمین وبچه ها شعار دادند "مرگ بر سازشکار".ایشان ناراحت شدند و گفتند یعنی من سازشکارم؟
این تمام شد و آقای لاجوردی تشریف بردند منزل و در زیرزمین یک کارگاهی را درست کردند و شروع کردند به خیاطی کردن.هیچ اعتراضی هم نکردند. آن آقایی که بعد از شهید لاجوردی دادستان شدند من و آقای قدیریان را خواستند و گفتند چون شما مشهور هستید به مخالفت با آیت الله منتظری استعفا بدهید بروید از اینجا!! البته قبل از اینها هم مسائلی بود که می رفتند و راه را بر دیدار شهید لاجوردی و امام عزیزمان می بستند و اینقدر بد می گفتند که امام آقای لاجوردی را نپذیرند.
امام هم به واسطه ی حاج احمدآقا از شهید لاجوردی خیلی حمایت می کردند؟!
بله، یک بار در سال 63 مرحوم حاج سعید امانی تشریف آوردند و نشستیم این قضیه را مطرح کردیم که راه را بر شهید لاجوردی بسته اند.حاج سعید امانی رفتند و مسائل را به امام عرض کردند.یعنی قبل از رفتن خدمت امام آقای امانی به آقای لاجوردی گفتند شما یک مرقومه ای خطاب به امام بنویسید.شهید لاجوردی خط زیبایی داشتند و رفتند دربِ اتاق در را بستند و یک نامه خصوصی خدمت امام نوشتند و گذاشتند در پاکت و چسب زدند و دادند به حاج سعید امانی که ایشان بردند خدمت امام و امام آن را خواندند و همانوقت مرحوم حاج احمدآقا زنگ زدند که آقای لاجوردی! امام شما را می خواهند!
ایشان رفتند وما در اتاق ساده ایشان نشسته بودیم و منتظر بودیم که حالا آقای لاجوردی رفته اند چه می شود؟ آقای لاجوردی آمدند و گفتند که من نظراتم را خدمت امام عرض کردم و گفتم من مقلّد شما هستم.شما مراد من هستید و من مرید شما هستم.اما نطرم راجع به اداره حکومت اینهاست. اما شما به عنوان مرجع تقلید من، رهبر من بفرمایید لاجوردی (دستشان را گذاشتند روی پیشانیشان) این پیشانیت را بزن به آستانه تا بمیری، من تعبدا اینکار را میکنم.اینقدر نسبت به شما متعبد هستم.
بعد از بداخلاقی برخی آقایان، کار دو مرتبه ادامه پیدا کرد ولی ول کن نبودند و تعدادی رفته بودند اینقدر برای حضرت امام گفته بودند، که وقتی آقای لاجوردی تعریف می کردند ما می خواستیم خون گریه کنیم.ایشان یک جلسه دیگر را تعریف می کردند و می گفتند من رفتم جماران و در آن اتاق راحتیِ کوچک و دیدم که آقایان دورتادور نشسته اند.امام به آنها اشاره کرده بودند و فرموده بودند بگویید مطالب خود را. هرکدام از اینها شروع کرده بودند بر علیه آقای لاجوردی و عملکرد ایشان صحبت کردن.
حرفشان چی بود؟مثلا منافقین می گفتند شکنجه می کند! اینها چه می گفتند؟
آنها هم همینها را می گفتند دیگر.آقای لاجوردی توضیح ندادند. آقای لاجوردی می گفتند که همینجور که اینها توضیح می دادند چین و چروک های صورت امام بیشتر می شد و اخمهایشان می رفت توی هم.امام خیلی غضبناک شده بودند.تا رسید به این نفر آخر که آقای لاجوردی می گفت کنار من نشسته بود و او هم شروع کرد و گفت.
حضار همان پنج نفر شورای عالی قضایی بودند؟!
نمی دانم،ایشان نگفتند.حالا می گویم چرا نگفتند.
وقتی صحبت های آنها بر علیه شهید لاجوردی تمام شده بود حضرت امام که آنقدر آقای لاجوردی را دوست داشتند و ایشان را در زمره افرادی می شناختند که به اولین ندای استنصار حضرت امام لبیک گفته بودند، آنقدر آنها مساله را ضدبشری تعریف کرده بودند که آقای لاجوردی می گفتند که امام با تشر و با اخم به من فرمودند:تو چی میگی؟!
توجه کنیم حضرت امام و آقای لاجوردی شکنجه دیده و زندانهای طولانی تحمل کرده برای پیروزی حضرت امام واین جمله تعجب آور که تو چی می گی؟ آیا تعجب آور نیست؟ امان از نفاق!!
شهید لاجوردی می گفتند با اینکه من دم در نشسته بودم و ایشان هم پشتشان شکسته بود و سوز هم می آمد، روی دوپا نشستم وشروع کردم به هرکدام از اینها که گفته بودند نگاه می کردم و جواب می دادم.ایشان زیبا تعریف می کردند.می گفتند همینطور که من جواب می دادم اخمهای امام باز می شد و روبه نشاط می رفتند.تا رسید به آن آقایی که کنار من نشسته بود.چون من واقعیت ها و خلاف گویی های اینها را به امام گفتم او می لرزید! بعد می فرمودند این آرنج او که می لرزید هی می خورد به کمر شکسته ی من و جا هم تنگ بود.بعد گفتند وقتی مطالب من تمام شد امام با یک تاسفی فرمودند:آقای لاجوردی! مطالب این جلسه بین من و شما تا قیامت امانت! و بلند شدند و پشتشان را کردند به جمعیت و رفتند!
اینها مطالبی است که باید بماند! خب اینجانب از حدود سال 42 توفیق آشنایی با ایشان را داشتم و در محضر شهید لاجوردی بودم.حتی روز دفن ایشان هم من رفتم تبرکا در قبری که برای ایشان اماده شده بود خوابیدم و بعد ایشان را در قبر گذاشتند. و ندای مظلومانه ایشان به گوش می رسید که آی دنیای بی وفا، ای منافقین! من رفتم پیش خدا! شما بمانید با اعمالتان! خلاصه ایشان عزل شدند و رفتند در خانه و هیچ چیزی نگفتند و هیچ جایی هم سخنرانی نکردند و دل پر از درد و رنج خود را مخفی نگه داشت. فقط در تشییع یکی از یاران خود در دادستانی انقلاب اسلامی به نام شهید شهید محمد کرمانشاهی در مسجد ارک تهران و در جمع انبوهی از یاران امام و انقلاب این آیه سوره ممتحنه را خواندند و تفسیر کردند: قَدْ کَانَتْ لَکُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَالَّذِینَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآءُ مِنْکُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ کَفَرْنَا بِکُمْ وَبَدَا بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاءُ أَبَدًا حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلا قَوْلَ إِبْرَاهِیمَ لأبِیهِ لأسْتَغْفِرَنَّ لَکَ وَمَا أَمْلِکُ لَکَ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَیْءٍ رَبَّنَا عَلَیْکَ تَوَکَّلْنَا وَإِلَیْکَ أَنَبْنَا وَإِلَیْکَ الْمَصِیرُ (چون به نوبه خود، قرآن خوان و قرآن فهم و عامل به قرآن کریم و در سطح خود مجتهد بودند.یعنی علم استنباط از آیات الهی و روایات و احادیث معصومین(ع) داشتند.
با وجود این اختلافات چه شد که ایشان در سالهای آخر دهه 60 رئیس سازمان زندان ها شدند؟
زمان حضرت آیت الله یزدی به عنوان رئیس محترم قوه قضاییه و پس از بازنگری که مدیریت در یک مجتهد عادل متمرکز شد، مناصب مشخص شده بود و سازمان زندان ها خالی بود.دوستان آقای لاجوردی را پیشنهاد کرده بودند و ایشان هم دعوت کردند و آقای لاجوردی هم پذیرفتند. ارادت داشتند به آیت الله یزدی و این محبت دوطرفه بود. بعد هم ایشان جلسه ای گذاشتند و ما هم جمع شدیم و گفتند که این کار را به من سپرده اند
یادم هست دهه آخر ماه صفر بود و هیات دهه آخر صفر موتلفه را داشتیم در مدرسه شهدا در میدان ابن سینا.رفتیم گوشه روی پله ها نشستیم که تاریک بود و کسی ما را نمی دید،ولی هرکسی که وارد می شد ما می دیدیم. بعد هرکدام از بچه های قدیم وارد می شد اسمش را یادداشت می کردیم که دعوتشان کنیم تشریف بیاورند سازمان زندان ها.نیروهای خوبی هم آمدند خدمت شهید لاجوردی و مشغول کار شدند.
زیبا اینجاست که ساختمان اولیه سر چهارراه شهید قدوسی بود و در واقع قسمتی از سازمان قضائی نیروهای مسلح بود که چهل هزار متر مربع ساختمان در شرف تکمیل بود بود! هرچه ساختمان ها ساخته و تکمیل می شد باز هم باقی می ماند. آقای لاجوردی خیلی ناراحت بودند و می گفتند جای به این بزرگی را برای سازمان زندان ها برای چه می خواهیم؟! این همه اتاق های بزرگ که افراد بیکار نشسته اند و وارد یک ورودی می شوی با سه تا در بزرگ و بی فایده.آقای لاجوردی به اینها معترض بود و به من فرمودند بیا یک کاری کنیم؛ برویم اوین! من زنگ زدم به آقای رئیسی که دادستان انقلاب تهران بودند گفتم تشریف بیاورید این ساختمان پایین را ببینید.ایشان آمدند و دیدند. گفتم به نظرم شما تشریف بیاورید این ساختمان و ما برویم اوین بهتر است.
ایشان هم قبول کردند و یک توافقنامه نوشتیم.آیت الله یزدی هم قبول فرمودند و نهایتا جابه جایی انجام شد.حالا شما تصور کنید چهل هزار متر مربع تبدیل شد به سه هزار متر مربع وآنجا هم که رفتیم باز ایشان ناراضی بودند و گفتند اینجا هم زیاد است برای ما. نیرو جمع کردن که هنر نیست، باید کار کنیم.نهایتا یک انباری را که زمان دادستانی کنار دادسرا ساخته بودیم که انبار اشیاء متعلق به ساواکی ها و وابستگان به رژیم منحوس پهلوی بود وآقای لاجوردی گفتند برویم آنجا را ببینیم.رفتیم و گفتند میخوای اینجا را درست کنیم برای سازمان زندانها؟! گفتم می شود! پنجره ها انبارگونه و هفتاد سانتی بود که گفتم تیغه اش را میاوریم پایین.بالاخره 3000متر آمد در سه طبقه 240 متری!! یعنی جمعا 720 متر!
و این میز را هم که من یادگار نگه داشته ام و میز کار مدیر ستاد دیه کشور است.یکی میز کار خود آقای لاجوردی بود جلوی در ورودی! حالا درب آنجا هم در اوین شیشه ای بود.کنارشان میز بنده و کنارش میز معاونشان آقای حسینی،روابط عمومی هم کنارش.هرکسی هم از در می آمد داخل اول آقای لاجوردی را می دید.
نه دربانی نه منشی برای وقت گرقتن ارباب رجوع؟!
مدیری مردمی به تمام معنیف یعنی عمل به نامه 67 حضرت امام علی(ع) بهوالی مکه قثم بن عباس که با مردم چهره به چهره دیدار و به کار انها رسیدگی کن.
هرکدام از این میزها یا یک حوزه معاونت بود یا یک حوزه اداره کل. دیگر کشو هم نداشت.این را با هم رفتیم نجاری و گفتند یک میز طراحی کن که دیگر کشو نداشته باشد.همانجا نشستم و طراحی کردم و نجاری و اهنگری اوین هم ساختند و پایه اش را هم فلزی زدند و آوردند.
یعنی چهل هزار متر مربع به سه هزار متر و سه هزار متر به هفتصد و بیست متر و بعد هم گفتند یک گزارش تهیه کن که برای آیت الله یزدی بنویسم که می شود اینجوری برای مردم کار کرد و اداره کرد! بنده هم دادم دوستان محاسبه کردند همه ی مخارج را و دعوت کردیم که آیت الله یزدی تشریف آوردند.
آن زمان آقای مهندس رضوی دبیرکل امور استخدامی بودند که دوستمان بودند و مسئول شاخه مهندسی حزب جمهوری اسلامی هم بوده اند. گفتم فردا با دو سه تا از معاونینتان بیایید و این ساختار تشکیلاتی آقای لاجوردی را ببینید.ایشان آمدند و تعجب کردند و یک گزارش زیبا به آیت الله یزدی نوشتند که آقا این کوچک کردنِ اداری را اینجا آقای لاجوردی انجام داده اند و بعد هم خود آیت الله یزدی تشریف آوردند و تشکر کردند و نهایتا کار داشت پیش می رفت. حتی تعداد لامپ های مهتابی، آبدارخانه و قند و چای و نیروهای خدماتی را محاسبه کردیم و جمع صرفه جویی در بیت المال در جلسه ای به محضر شریف رئیس قوه قضاییه ارائه شد.
قضیه عزلشان چه بود؟ عزل بود یا استعفا؟
یک روز معاون اجرایی آیت الله یزدی زنگ زدند و گفتند که حاج آقا هستند که من بیایم؟ به حاج آقا عرض کردم و ایشان گفتند بیایند. ایشان آمدند و یک اتاق شیشه ای آقای لاجوردی درست کرده بودند که جلسات در آن اتاق شیشه ای بود و همه می دیدند و یکی از همان میزها هم داخلش بود.چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.این آقا آمد و هی می گفتند:لا اله الا الله! دست به روی دست می مالید که ببین این سید اولاد پیغمبر در چه تنگنایی دارد مدیریت می کند! آقای لاجوردی هم داشتند به کار خودشان می رسیدند و به من گفتند بروید باهاش صحبت کنید.
بعد گفت من کار دارم حاج آقا نمیان صحبت کنن؟ من رفتم گفتم حاج آقا ایشان می خواهد با شما صحبت کند. حاج آقا با اکراه آمدند و تشریف آوردند نشستند و ایشان گفتند که :بله ما متاسفیم که شما استعفا دادید و آیت الله یزدی فرموده اند که این که نمی شود، شما مکتوب بفرمایید.
این در حالی بود که شهید لاجوردی هیچ استعفایی نداده بودند؟!
نخیر،اصلا! ایشان هم حرفش را زد و رفت.
شهید لاجوردی نگفتند من که استعفا نداده ام؟
نه! می دانستند که قضیه چی هست! این آقا و همفکرانش می خواستند مدیری مدبر و متدین و انقلابی و آگاه به وضع سیاسی قضایی مملکت در دستگاه قضا نباشد.آقای لاجوردی همیشه کارشان را می کردند.چون قویا اعتقاد به ولایت داشتند، دو سه روز بعدش دیدند که خب این آقا معاون اینجاست لابد حاج آقا فرستاده اند! یک استعفا نوشتند و نمابر کردند به آیت الله یزدی. آیت الله یزدی زنگ زدند که بیا من کارت دارم. من رفتم خدمتشان و فرمودند این پوشه ر امی بینی من این گوشه گذاشته ام؟ این کارهایی است که اقدام ندارد! استعفای آقای لاجوردی را گذاشته ام اینجا.به چه دلیل ایشان مکتوب کرده اند؟
گفتم حاج آقا شما فرمودید.گفتند من؟ گفتم بله حاج آقا شما فرمودید! گفتند من؟ من کِی گفته ام؟ گفتم این آقا که معاون اجرایی شماست.بعد توضیح دادم.خیلی منقلب شدند و صورتشان گل انداخت.گفتم به من زنگ زد و ماجرا را تعریف کردم.خیلی ناراحت شدند و گفتند من که استعفای ایشان را نمی پذیرم. گفتم حاج آقا! آقای لاجوردی اهل استعفا نیستند و نبودند! آنجا هم در زمان دادستانی استعفا ندادند.
عکس العملشان به این کار معاونشان چه بود؟
هیچی،چون... . حالا نمیدانم خودشان بین خودشان چیزی فرموده بودند یا نه.
نهایتا گفتم که حاج آقا بعید است که آقای لاجوردی بپذیرند.آقای لاجوردی هم رفتند. چند دفعه هم رفتم گفتم حضرت آیت الله یزدی! آقای لاجوردی را می زنند!!
می گویند در مراسم تودیع و معارفه شان عده ای به نفع ایشان شعار می دهند و ایشان می روند پشت میکروفون و می گویند می خواستم راجع به آینده انقلاب نکاتی بگویم که با این کار نمی گویم. علت این حرف ها چه بود؟
مخالف این کارها بودند.می فرمودند من یکی از اعضای این نظام هستم،رقمی نیستم که برای من بخواهید این کارها را بکنید.تا امروز فرمودند اینجا باش هستم.بعد هم فرمودند ما را از مدرسه بیرون رفتیم! یعنی ما را از دادستانی بیرون کردند.یعنی نه استعفا دادیم نه هیچی! ولی رفتوندنمون!! نمی توانستند یک چنین وجود مقدس و مبارکی را تحمل کنند.
شیوه ی زندانبانی اسلامی که شهید لاجوردی مرقوم فرمودند شیوه ای است که علی-علیه السلام- برای ابن ملجم نمونه اش را دستور دادند.الحمدلله آثارش هم مانده است و این برکاتی که الان در سازمان زندان ها می بینید از آنجاست. بعدش هم آقای بختیاری عزیز آمدند و خالصانه و با حمیت پیگیری کردند و قدمهای خوبی در پی برنامه ریزیهای شهید لاجوردی در سازمان زندانها برداشتند.
نقل است که ایشان می گفته من می خواهم راه لاجوردی را ادامه بدهم؟!
می گفت و عمل می کرد.حتی در محضر مقام معظم رهبری که شرفیاب شده بودیم اینجوری گفتند که: من فندانسیون هایی که آقای لاجوردی ریخته اند را دارم می برم بالا.مقام معظم رهبری هم فرمودند:این اولین دفعه ای است که میشنوم مسئولی دارد از مسئول قبلی اش تعریف می کند.ای کاش آقای لاجوردی هم اینجا بودند و اینها را می شنیدند.من عرض کردم حضرتآقا! آقای لاجوردی اینجا نشسته اند.فرمودند کجا؟ گفتم این پشت به دیوار تکیه داده اند. بعد فرمودند چرا جلو نیامده اند. عرض کردم چون پایشان درد می کند پایشان را دراز کرده اند.
آقا فرمودند: آقای لاجوردی بیایید پهلوی من بنشینید و پایتان را دراز کنید! یعنی اینقدر ولی فقیه زمان به آقای لاجوردی احترام می گذاشتند و در تبریک و تسلیتشان هم مسائلی را درباره شهید لاجوردی عنایت فرمودند که در تاریخ انقلاب ثبت شده است.
داشتید می گفتید که به آیت الله یزدی گفتید آقای لاجوردی را می زنند!
ایشان فرمودند چرا ایشان استعفا دادند؟ گفتم عرض کردم خدمتتان.گفتند چرا می روند بازار؟ چرا پیاده می روند؟چرا با دوچرخه می روند؟
گفتم شیوه آقای لاجوردی همین است.از انقلاب چیزی نمی خواهد و می فرمایند رفتگری برای حکومت اسلامی هم برای من افتخار است.چون برای پرداخت کردن آمده بود.گفتند پاسدار برایشان گذاشتیم قبول نمی کنند.گفتم حاج آقا ایشان قبول نمی کند،ولی حضرت آیت الله یزدی! می زنندشان ها!! فرمودند چه جوری؟ گفتم میزنند دیگه! بالاخره ایشان سالهاست که مورد هجمه و کینه ی منافقین است. و شما بفرمایید که شورای امنیت ملی برای ایشان محافظ نامحسوس بگذارند.
حرف آخر؟
این مطالب در مورد شهید حاج سید اسدالله لاجوردی قطره ای از دریاست.