اسمش سید احمد نغمه است. اوایل انقلاب که در سپاه بوده چندماهی اسیر کومله ها میشود و چندبار تا پای اعدام رفته و زنده برگشته است. پس از اسارتش مدتی در اطلاعات نخست وزیری مشغول به کار بوده و پس از آن هم اولین رئیس حراست وزارت خارجه میشود. از سال 61 تا 63 و همزمان با سفارت ابوشریف در پاکستان، سرکنسول ایران در لاهور بوده و با شیعیان پاکستان و شهید سیدعارف حسینی ارتباط نزدیکی داشته است. بعد از آن هم سفیر ایران در چند کشور آفریقایی.
سالگرد شهادت سیدعارف حسینی روحانی شیعه پاکستانی و شاگر حضرت امام(ره) بهانهای شد تا رجانیوز با او به گفتگو بنشیند. اما اصفهانی بودنش و سابقهی رفاقت و همکاریش با ابوشریف باعث می شود گفتگویمان با او به سوی عطریانفر و برخی اعضای باند سیدمهدی هاشمی و بیت آیت الله منتظری و جواد قدیری هم کشیده شود.
در خاطراتش به نکات جالبی از شهید عارف حسینی و جلسه ی انتخاب او به عنوان رهبر شیعیان پاکستان؛ از ابوشریف و نمایندگان آیت الله منتظری در پاکستان و از انتصاب افراد تواب گروهک فرقان و خلق مسلمان اشاره کرد که خواندنش خالی از لطف نیست.
به عنوان مقدمه راجع به شیعیان پاکستان و شرایط آنها توضیحاتی بیان کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. از نهضت جعفری شروع کنیم.. یکسری علما در لاهور داشتیم که رهبرشان مفتی جعفر حسین بود که تصادف کرد و فوت شد.
بعد از ایشان سه نفر بودند که در آنجا سرآمد بودند. یکیشان آسید صفدر حسین بود، یکی آسید مرتضی حسین بود، یکی هم آسید علی آقا موسوی که اینها نهضت جعفری را اداره میکردند. ظاهر قضیه اینطور نشان میداد که بعد از آسید جعفر حسین، آسید صفدر حسین رهبر میشود. افضل همه اینها صفدر حسین بود و از همه عالمتر بود، ولی زیر بار نرفت و عارف حسین که اهل پاراچنار بود را انتخاب کردند. او فرد دل و جرات داری بود و همیشه هم مسلح بود. لاهور مرکز فقه جعفری بود. بعد از عارف حسین هم که نقوی را انتخاب کردند. عارف حسین بیشتر همان طرفهای پاراچنار بود و کمتر در لاهور بود. همان جا در حسینیه ای که نماز می خواند ترورش کردند.
شما چه سالی آنجا بودید؟
من سال 61 تا 63 در لاهور سرکنسول بودم.
سفیر ابوشریف بود؟
بله، بعد از او هم میرمحمود موسوی، برادر میرحسین موسوی که آخرهای خدمت من بود. من از آنجا مستقیم رفتم موزامبیک.
ظاهراً در سال 58، 59 بود که مفتی جعفر و دیگران دور هم جمع شدند و نهضت فقه جعفری را راه انداختند.
بله،قضیه از آنجا شروع شد که ضیاءالحق گفت که باید همه زکاتشان را به دولت بدهند. مرحوم مفتی جعفر حسین اعلامیه داد که "چلو، چلو، اسلامآباد چلو"(یعنی برو برو اسلام آباد)که همه جمع شدند و رفتند اسلامآباد و ضیاءالحق واقعاً ترسید و گفت: «فقه جعفری جدا». جعفر حسین آدم ملایی بود، آیتالله هم بود و علاقه عجیبی هم به امام داشت. زندگی ساده و محقری هم داشت. من رفتم دیدم در یک بالاخانهای هست و عرق از سر و رویش میریزد و روی یک تخت فلزی خوابیده بود. مریض هم بود و یک دانه دستگاه تهویه هوا برایش گرفتم که فضای آنجا را خنک کند.
خلاصه رهبرشان مفتی جعفر حسین بود که بعد از اینکه فوت شد، کنسولگری ما در لاهور در رثای او جزوهای هم چاپ کرد.
من ایران بودم که ایشان فوت شد. شنیدم که گفته بود سلام مرا به امام برسانید و دیگر اینکه دلم میخواست کنسول نغمه اینجا بود و او را میدیدم و میرفتم. قولی است که گفتهاند، نمیدانم. امام، آیتالله طاهری خرمآبادی را به عنوان نماینده در پاکستان معرفی کردند و آقای طاهری خرمآبادی به آنجا آمدند و بعد هم یکسری از علما دور و برشان به آنجا تشریف آوردند، از جمله آقای حلیمی.آقای طاهری خرمآبادی درس خارج را در آنجا شروع کردند.
بعد از فوت مفتی جعفر حسین؟
بله.
میگویند خیلی دلاور و رشید بوده؟
بله، سید عارف حسین آدم دلاور و جنگجویی بود دل و جرأت دار بود. جنگدوست و اهل دعوا نبود، ولی آدمی هم نبود که بترسد و کنار بنشیند. شاید به خاطر همین هم انتخابش کردند، چون صفدر حسین و بقیه بلافاصله می ترسیدند.بهخصوص نقوی که خیلی ملاحظهکار بود. ما در 22 بهمن دعوتش کردیم و به ایران بیاید، ترسید!.
بالاخره آمد یا نیامد؟
آمد، ولی خیلی ملاحظهکار بود.
آیتالله طاهری خرمآبادی در آنجا چه کار می کردند؟
آقای طاهری خرمآبادی در سپاه بود و از سپاه آمد. حلقه اطرافیان آقای منتظری هم آمدند آنجا، من جمله آشیخ رضا گلسرخی که جزو حزب جمهوری خلق مسلمان و از اطرافیان آقای شریعتمداری بودند. ظاهراً آقای منتظری اینها را جذب کرده و به سمت خودش کشیده بود و متأسفانه در آنجا خیلی کارها هم کردند که حالا بماند.
مثلاً؟
پول و دلار که فراوان داشتند.
چه کار میکردند؟
من که در آنجا یک دیپلمات بودم، بر فرض مثال میتوانستم یک ویدئو بخرم، ولی آقای گلسرخی رفته بود دبی و 11 تا ویدئو گرفته بود. آن موقع ویدئو واقعاً چیز مهمی بود و این مسئله شد و به من میگفت: «تو برو و به اسم کنسولگری ترخیص کن».
با ویدئوها چه کار میکردند؟ میدادند این طرف و آن طرف؟
بعضا میفروختند. میشود گفت کاسبی هم میکردند. آن موقع فرش ماشینی خیلی کم بود و کسی که میخواست ازدواج کند، باید قباله ازدواج را به وزارت بازرگانی میبرد تا به او حواله بدهند تا بتواند یک فرش ماشینی بگیرد، اما اینها فرش ماشینیِ کاشان را مثل نقل و نبات به پاکستان میآوردند و این طرف و آن طرف هدیه میدادند. حالا با آنها چه کار میکردند، بماند؛ یعنی انگار کارخانهاش مال اینها بود که من مانده بودم چه خبر است؟ یادم هست خودم میخواستم یک دانه فرش برای ازدواجم بگیرم، آنقدر اذیت شدم و رفتم و آمدم که ولش کردم، ولی آنجا میدیدم که خیلی راحت فرش ماشینیها را میآورند و پخش میکنند.
شما به عنوان کنسول و رابط سفارت با مجمعوعه فقه جعفری یا مجموعههایی از این قبیل مرتبط بودید. اینها با چه کسانی ارتباط میگرفتند؟ کارشان در آنجا چه بود؟
در اصل کاری نمیکردند. مثلاً آقای گلسرخی حالا فوت شده و خدا بیامرزدش. دو تا پسر داشت و آنها را آنجا آورده بود. یکیشان مشمول بود و قاعدتاً نباید از او استفاده میکردند. من که دیپلمات بودم و 6 ماه طول میکشید برایم حقوق بفرستند، بانک مرکزی 2000 دلار به من میداد و آن را پشت گذرنامه میزدند، ولی همین پسر آقای گلسرخی 20000 دلار آورده بود. بعد مثلاً میگفتند بیا برایشان Seat پزشکی جور کن به آنها بدهیم!
seatپزشکی؟
Seat پزشکی، یعنی من معرفیشان کنم به دانشگاه که برود پزشکی بخواند. هرچه میگفتم اینها دست سفارت است و به من ربطی ندارد، فکر می کردندکه من نمیخواهم کارشان را راه بیندازم. یک چیزهای عجیب و غریب هست که نمیشود گفت.
برویم سر عارف حسین. شما چقدر با عارف حسین مرتبط بودید؟ با او دیدار هم داشتید؟
آره، خیلی.
شما رابط سفارت با عارف حسین بودید؟
بگذارید یک کمی واضحتر برای شما بگویم. قبل از این که بروم پاکستان مدیرکل حراست وزارت امور خارجه بودم که آقای ولایتی من را برای مسکو معرفی کرد. من هم گفتیم میروم مسکو حبس میشوم چون زمانِ شوروی بود. یادم هست آقای ولایتی گفت: «ما نمیخواهیم شما بروی مردم آنجا را مسلمان کنی، ما میخواهیم بروی و از منافع ما حفاظت کنی، چون مهمترین سفارت ما بعد از آمریکا که تعطیل شده، شوروی است». حتی این را به من گفت: «اگر میخواهی استراحت کنی و حمام آفتاب بگیری، بفرستمت زلاندنو، اما اگر میخواهی کار کنی، باید بروی مسکو». ما آمدیم و این طرف و آن طرف زدیم که چه کار کنیم، چه کار نکنیم، هیچ کاری هم نمیشد کرد، چون به من گفت اگر میخواهی استراحت کنی، بفرستمت حمام آفتاب بگیری. متلک از این بالاتر نمیشد. به بچههای لانه جاسوسی و به طور خاص آقای حسین شیخالاسلام متوسل شدم.ایشان گفت: «چون میخواهند آقای طاهری خرمآبادی را به آنجا بفرستند، تو به عنوان اینکه یک نیروی اطلاعاتی باید کنار آقا باشد، برو» و من به عنوان نفر دوم به پاکستان رفتم.
که کمکش کنید؟
بله! کمکش کنیم. آقای طاهریِ نماینده امام بود. یعنی همه کاره. سر کنسول قبلی به خاطر مشکلاتی عزل شد و من سرکنسول شدم، ولی در عین حال کار حفاظت آقای طاهری را هم داشتیم.
خلاصه آقای طاهری خرمآبادی که آمدند، یکسری افراد از موقعیت سوء استفاده کردند و به آنجا آمدند که نور علی نور شد. یکسری از اینها مال خلق مسلمان بودند و دلشان برای جمهوری اسلامی نسوخته بود. آقای منتظری هم میگفت که ظاهراً خواسته اینها را جذبشان کند و آوانس به آنها میدادند و مثلاً پسر یکی از آقایان در پاسپورتش 20000 دلار آورده بود که آن موقع خیلی پول بود.
این در شرایطی بود که حقوق دیپلمات ها 2000 دلار بود؟
بله،دیپلمات 2000 دلار داشت تا وقتی که حقوقش برسد. مثلاً داشتیم کسی را که پاسپورت خدمت داشت، باید در ظرف دو سه ماه وسایلش را وارد میکرد. من که پاسپورتم دیپلماتیک و سبز بود، میتوانستم هر وقت که میخواهم خرید کنم و مشکل نداشتم، ولی کسی که پاسپورتش خدمتی بود، ظرف 2 یا 3 ماه بدون گمرک از خارج وارد میکرد، وگرنه بعد از آن باید گمرک میداد. شما حساب کن با 2000 دلار چه میتوانست بخرد؟ باید وسایل خانه میگرفت و با زن و بچهاش زندگی میکرد و خیلی مشکل داشتند، ولی 2000 دلار بیشتر به آنها نمیدادند، ولی به او 20000 دلار داده بودند.
یادم هست این آقای نجفی که وزیر علوم بود به آنجا آمد و بچهها آن پاسپورت را نشانش داده بودند و ایشان مانده بود که چطور این همه دلار به آن پسر دادهاند. گفتم اینها SEAT پزشکی میخواهند، تو وزیری به اینها بده، من نمیدانم چه کار کنم. خداییش خیلی هم با آنها تعامل میکردم که جدا نشوند، ولی به هر ترتیب نشد.
شما رابط سفارت و شهید عارفحسینی بودید؟
بله، البته دوران رهبری عارف حسین خیلی طول نکشید و زود ترورش کردند.
پس چرا اینقدر در پاکستان چهره شد و وجهه پیدا کرد؟ ظاهرا بعضی فعالیتهایی راجع به وحدت شیعه و سنی و مقابله با وهابیت داشته؟
گروهی بودند که هنوز هم هستند، اصلاً شیعه و سنی را به جان هم می اندازند.ما یک سر کنسول در یکی از شهرها داشتیم که اسمش را نیاوریم. طوری شد که ضیاءالحق تلفنی با آیتالله خامنهای صحبت کرد و گفت: «این را فرابخوانید، من نمیخواهم اخراجش کنم».
چرا؟
سر اختلافاتی که بین شیعه و سنی درست کردند و جنگی که در کراچی شد. چند تا از بچههای انجمن اسلامی دانشجویان در کراچی خیلی تند میرفتند. آقای طاهری مرا خواست و گفت: «به اینها زنگ بزن و بگو مگر شما نمیدانید که تلفن من در کنترل است. این کارها چیست؟ که میکنید». گفته بودند ما کراچی را شلوغ کردیم، لاهور را هم شلوغ کنید که انقلاب را تمامش کنیم. آقای طاهری میگفت ببین چقدر اینها بچهاند. یکسری انتسابهای عجیب و غریب هم بود. مثلاً رئیس خانه فرهنگ لاهور جزو توابین گروه فرقان بود.
این انتصابهای مسئلهدار به دستور چه کسی بود؟
خانه فرهنگ دست ارشاد بود.
هنوز هم هست. آن سالها ارشاد دست کی بود؟ خاتمی؟
ممکن است. نمیدانم. فکر میکنم خاتمی بود.
آقای طاهری با عارف حسینی اتحاد داشت؟
عارف حسینی وقتی نماینده امام بود،خیلی معروف بود و همه میآمدند سراغش. درس خارج را هم در آنجا شروع کرد و همه میآمدند آنجا سر کلاسش. پاراچنار از لاهور خیلی دور بود، ولی مرکز فقه جعفری لاهور بود.
ساکن پاراچنار بود؟
بله، بیشتر پاراچنار بود.
در جلسه ی انتخاب عارف حسینی شما بودید؟
بله. در مدرسه نهضت جعفری جلسه گذاشتند و عارف حسین را انتخاب کردند و ما بودیم. رابطه من با علمای آنجا خیلی نزدیک بود. هر کاری هم که داشتند، میآمدند و خیلی به آنها احترام می گذاشتم. گاهی اوقات هم که سخنرانی میکردم، آسید علی آقا موسوی مترجمم میشد. خیلی قشنگ فارسی حرف میزد. انگار بچه ایران و تهرانی است.
از آن جلسه بگویید که چه کسی چه گفت، چه نگفت.
بحث روی سید صفدر حسین بود و او شدیداً مخالفت کرد.
خود عارف هم بود؟
بله، سید صفدر حسین قبول نکرد و گمانم خودش بود که سید عارف را پیشنهاد داد که همه قبول کردند.
مخالفی در جلسه نبود؟
نه، قبولش داشتند. خدا رحمتش کند، سید رشید و دل و جرات داری بود. آدم نترسی بود.
ارتباطش با جمهوری اسلامی خوب بود؟
برای شیعیان آنجا، جمهوری اسلامی امالقرا بود. گاهی وقتها غبطه میخوردم. شیعیان آنجا بیش از ما امام را دوست میداشتند. این خیلی مهم بود. من یک بار یک طومار برای آقا که رئیسجمهور بودند آوردم که 50 هزار نفر از ارتشیهای پاکستان میگفتند میخواهیم مسلح برویم و بجنگیم، چون امام دستور داده بروید جنگ، امام مرجع همه است و نه فقط ایران. شما چرا انحصار کردهاید؟ من در این قضیه مانده بودم. آمدم به آقا گفتم، ایشان گفتند تشکر کنید. گفتم این کار را کردهام، جواب چه بدهم؟ حتی رئیس پلیس لاهور شیعه بود.
قضیه شیعیان در آنجا چهجوری بود؟
30% شیعه بودند و بقیه سنی. یک بار آقای طاهری خرمآبادی رفتند سفر و نگذاشتند ایشان بیایند و در فرودگاه ردشان کردند.
یعنی دیپورتشان کردند؟
بله، از طریق سوریه یا دبی آمده بودند.
ضیاءالحق ممانعت کرد؟
بله، ممانعت کرد و نگذاشت. دفترشان به ما خبر دادند. گفتم: «چرا قبل از اینکه آقا بیاید، به من نگفتید که بروم فرودگاه و او را بردارم و بیاورم؟» گفتند: «حالا اینطوری شده». خلاصه رفتم و با رئیس پلیس صحبت کردم و گفت: «ضیاءالحق دستور داده که ایشان نیاید». گفتم: «حالا چه کار میشود کرد؟» گفت: «هیچی، بگو بروند و یک هفته دیگر بیایند. به من خبرش را بده، خودم بروم و ایشان را بردارم و بیاورم».
اینقدر هماهنگ بودند؟
آره، همین کار را کردیم و آقا را برداشتیم و آمدیم، درحالی که رئیسجمهور دستور داده بود ایشان را راه ندهید، ولی چون ایالتی و فدرال بود، راحت این کار را کردیم.
شیعیان خیلی علاقمند بودند به انقلاب و امام. زمانی که سرکنسول بودم یک بار برای روز قدس فراخوان دادیم که شعرای پاکستانی بیایند و شعر بگویند. شب شعر راه انداختیم و گفتیم راجع به آزادی قدس و رابطه امام با آن شعر بگویند. شاید بیشتر از 100 تا شاعر آمدند و شعر خواندند و شاید تا 3 ماه هر روز روزنامهها در این باره مینوشتند و ما هم روی آن تبلیغ میکردیم. سفارت عراق هم آمد و گفت راجع به صدام شعر بگویید، نفری 2000 دلار هم میدهیم، ولی آنها هیچ کاری نکردند.
همان سالهای 61، 62 ؟
بله، ما یک کارهایی را میکردیم و به ما انتقاد میکردند چرا این کار را کردید، ولی سال بعد همان کار را میگفتند بکنید.
مثلاً؟
مثلاً یک سال برای 22 بهمن قوّالی گذاشتم و چه استقبال عجیبی هم از آن شد. گزارش دادیم. ولی رئیس فرهنگ زیرآب ما را زد، چون خطمان با هم نمیخواند.
همان که تواب فرقان بود؟
بله، فرقانی بود، دنبال شر بودند. دیدیم وزارت خارجه هم به ما ایراد میگیرد که فلان و بهمان است. سال بعد در دستورالعملی که برای 22 بهمن دادند، گفتند: «قوّالی بگذارید!» گفتیم: «جلّالخالق!» من آمدم پیش جواد منصوری و گفتم: «مرد حسابی! تو آن دفعه ایراد گرفتی که چرا قوّالی گذاشتی؟ حالا داری دستور میدهی که بگذارید؟» شب شعر گذاشتم و دو باره همین بساط. مردم علاقه داشتند. مردم را باید روی فرهنگشان جلو ببری. شبه قاره فرهنگِ عشقی دارد. باید این را فهمید و همانطور پیش رفت. اینها عاشق امام بودند. خود مفتی جعفر حسین به ایران آمده و با امام ملاقات کرده و عاشق امام بود.
از این قضیه خاطره ای هم دارید؟
یک آقای شیعهای بود که کارخانه فایبرگلاس داشت. نمایندگی کیفهای سامسونت را هم داشت. گفت: «من حاضرم بیایم طرفهای سیستان و بلوچستان یک کارخانه بزنم». میگفت: «مرز پاکستان باشد که هزینه حمل و این چیزها کم شود». میگفت: «حتی قایق فایبرگلاس هم میزنم و کارشناس و تشکیلاتش را هم خودم میآورم. راه که افتاد میدهم دست آدمهای شما و خودم میآیم». ما آمدیم اینجا و به آقای ولایتی گفتیم و او هم ما را فرستاد پیش حسین عادلی که آن موقع مدیرکل اقتصاد بود. رفتیم و جریان را برایش گفتیم و توضیح دادم که من رفتهام و کارش را دیدهام. برگشت و گفت: «شما بازاریاب خارجی نشوید»!!
پرسیدم: «چی؟» تکرار کرد: «شما بازاریاب خارجی نشوید». داد زدم و گفتم: «اصلاً حالیات هست؟ او که پول نمیخواهد بگیرد. میخواهد بیاید کارخانه برای ما بزند». پرسید: «چرا باید این کار را بکند؟» جواب دادم: «میگوید میخواهم دینم را به انقلاب و جنگ ادا کنم». در کویت میرفتی، شیعهها همینطور بودند. یک شیعه آنجا بود سالی سه کیلو طلا برای جنگ میداد که من یک بار خودم رفتم گرفتم و تحویل دادم. طرف زنش را چون عراقی بود، طلاق داده بود. مردمشان اینجور به امام و انقلاب ما اعتقاد داشتند، آن وقت میشود که رهبرانشان قبول نداشته باشند؟
میگویند عارف حسینی سرکشی به مناطق محروم پاکستان هم داشت؟
اصلاً مناطق خودشان یعنی پاراچنار و اطراف آن محروم بود.
آن زمان هم پاراچنار مثل حالا تهدید میشد؟
بهشدت! دو سه سال پیش بدجور به پاراچنار حمله کردند. آن موقع دکتر ادیب مدیرکل بینالملل هلال احمر در زمان خاتمی به من گفت: «بیا یک سر برو آنجا که وضعیت خیلی بحرانی است». من در افغانستان گیر بودم و نتوانستم بروم. یک عده وهابی در پاکستان بودند که خیلی شر بودند. مثلاً دکتری بود که عروسی دخترش را گذاشته بود روز عاشورا. غیر از ترور و ارعاب مردم، این کارها را هم میکردند. شهید گنجی رئیس فرهنگ را ترور کردند.
زمان شهادت ایشان شما پاکستان بودید؟
نه، من نبودم.
زمان شهادت عارف بودید؟
فکر میکنم ایران بودم. آن موقع آنجا نبودم و بعدش رفتم و دیدم نقوی شد.
با دکتر محمدعلی نقوی ـکه در مسائل شیعیان نظریهپرداز بودـ در لاهور ارتباط داشتید؟
نقویها همهشان مال لاهور هستند.
راجع به ماجرای ضیاءالحق با شیعیان سر قضیه زکات ، می گویندکه ضیاءالحق یک مقدار به شیعیان امتیاز داد.
بله، ضیاءالحق نگذاشت کار به جای باریک برسد و آنی امتیاز را داد. اگر میخواستند بیشتر پافشاری کنند، خراب میشد. آن موقع واقعاً کار مهمی بود.
شما زمانی که ابوشریف سفیر ایران در اسلام آباد بوده سرکنسول بوده اید و با او مرتبط بوده اید.از آن زمان بگویید.
ابوشریف با ضیاءالحق خیلی رفیق بود. ابوشریف در تبلیغ آدم توانمندی بود. از اسلامآباد راه میافتاد تا لاهور. هر مسجدی در هر دهی که میرسید میرفت نماز میخواند، میگفتند: «کی هستی؟» میگفت: «عبدالله». با آنها خوش و بش میکرد. وقتی میآمد بیرون، مردم میدیدند سوار ماشین با پلاک دیپلماتیک ایران است و تازه می فهمیدند که سفیر ایران است و این خیلی بر آنها اثر میگذاشت. اینکه اینقدر خودمانی برود با مردم حرف بزند، درحالی که کسانی که سفیر هستند، انگار از دماغ فیل افتادهاند و مردم که نمیتوانند آنها را ببینند، ولی او یک حالت مردمی داشت.
یادم هست علمای سنی خیلی تلاش کردند تا به ضیاءالحق ثابت کنند که یک جایی فاحشهخانه است، ولی او زیر بار نمیرفت.
یعنی یک موضوع روشن را انکار میکرد یا این جور جاها مخفی بودند؟
جاهایی بودند که در خود لاهور هم بود. پشت مسجدِ پادشاهی یک قلعه مانندی بود که دور تا دور آن اتاق بود. ظاهراً زنها میرقصیدند و کار خطایی نمیکردند، ولی قیمت داشتند و هر کسی هر کدام را میخواست پول میداد و او را میبرد خانهاش. ظاهرش مثل این بود که زنی میرقصید و اینها هم شاباش میدادند. مثل شهرنو زمان شاه نبود، اما اصل کار مشخص بود. علمای سنی خودشان را کشتند که ثابت کنند اینجا فاحشهخانه است، اما ضیاءالحق زیر بار نمیرفت تا گمانم آخوندهای آنها به ابوشریف متوسل شدند. ابوشریف یک بار زنگ زد به ما که بلند شو بیا. ما هم سادگی کردیم و رفتیم. لباس پاکستانی(قمیص شلوار) هم تنمان کرد و رفتیم آنجا.
چطور؟ مگر محافظ نداشتید؟
من خودم محافظ شخصی داشتم. در کنسولگری هم نگهبان و محافظ داشتیم، ولی آنها را قال گذاشتیم و رفتیم. من نماز شب خواندن ابوشریف را دیده بودم و او را آدم باتقوایی میدانستم و حالا وقتی میدیدم پول میپاشد که زنها برقصند، به عقلم جور در نمیآمد. آن شب چندین جا رفتیم و ابوشریف همینطور روپیه بود که خرج میکرد. هرچه هم میگفتم چرا مرا دنبال خودت آوردهای، جواب نمیداد. فردا بعدازظهر باز گفت: «بلند شو بیا»، گفتم: «من نمیآیم». گفت: «بیا میخواهم جای دیگری بروم». رفتم و راه افتادیم و یک وقت دیدم صاف رفت به کاخ ضیاءالحق. احترام نظامی هم به او میگذاشت. به ضیاءالحق گفت: «دیشب این را با خودم بردهام فاحشهخانه که بیاید شهادت بدهد که آنجا فاحشهخانه است، نگو نیست». دوزاری من افتاد که چه گولی از او خوردم! خلاصه شهادت دادیم و ضیاءالحق بلافاصله دستور داد و همان فردایش آنجا را تعطیل کردند. علمای آنجا هیچ کاری نتوانسته بودند بکنند، اما ابوشریف این کار را کرد.
آن زمان زمان جنگ بود؛ نقش پاکستان در آن موقع چه بود؟
یک بار دیگر هم با ابوشریف رفتیم که میخواست شفاهی پیام آیتالله خامنهای را به ضیاءالحق بدهد. ضیاءالحق گفت: «پیام را بده»، گفت: «نه! خودم باید برایت بخوانم». بعد گفت بچههایمان فانوسقه ندارندو اینها! ضیاءالحق دستور داد گفت: هرچه فانوسقه در انبارها هست، بدهید به اینها!
با توجه به اینکه ضیاء الحق سنی بود به خاطر کارهای ابوشریف ارتباطش با ایران خوب شده بود؟
ضیاءالحق خودش عضو تیمی بود که دنبال آتشبس بودند. او بود و احمد سکوتوره و چند نفر دیگر که به ایران میآمدند و میرفتند و به اصطلاح میانجی بودند.
راجع به ابوشریف بیشتر توضیح بدهید! ارتباطش با آقای طاهری خرم آبادی چطور بود؟
از اسلامآباد میآمد لاهور و پای درس خارج آقای طاهری خرمآبادی مینشست. با قبا و عبا هم میآمد و کلاه پوستی سرش میگذاشت. یک روز ابوشریف را میدیدی که لباس پاکستانی پوشیده، یا یک روز لباس نظامی، طوری هم راه میرفت که انگار ژنرال است. هر روز یک رقمی بود، اما وقتی میآمد میرفت پای درس آقا با عبا و قبا و کلاه پوستی میآمد.
ابوشریف کار مسلحانه نمیکرد؟
نه، اولا آقا از ابوشریف حمایت میکرد، این را به جرأت میگویم. جواد منصوری شدیدا با ابوشریف مخالف بود. ابوشریف را به عنوان کاردار فرستادندپاکستان. آقای خامنهای آن موقع رئیسجمهور بود. زبانهای پشتو، آلمانی، عربی بلد بود. در 22 بهمن با یکسری اسلاید، انقلاب را در آنجا معرفی کرد که واقعا تحول ایجاد کرد.
در مراسم 22 بهمن اسلاید گذاشت و شروع کرد به شرح دادن. پشتو را هم خوب بلد بود. فیلمبرداری هم کردند و فرستادند ایران و آقا بلافاصله دستور داد سفیرش کنند. یعنی آقا پیگیر بود. قبل از آن هم ظاهراً گفته بود، منتهی اینها جلوی کار را گرفته بودند.
ابوشریف استعداد عجیبی در تبلیغات داشت، آقا حمایتش میکرد و خوب هم کار کرد. ارتباطش با آخوندها، سنیها و شیعههای پاکستان خوب بود و همه جا هم میرفت. خودش برایم تعریف میکرد که من در مسجد اموی دمشق، طوری با امام جماعت آنجا رفیق شده بودم که خیال میکرد من سنی هستم. سه ماه به مرخصی رفته و ابوشریف را پیشنماز گذاشته بود. یکسری افرادی بودند که با او خوب تا نمیکردند، خیلی بد برخورد میکردند.
در سفارت؟
بله.
به خاطر حمایت قبلیاش از بنیصدر نبود؟
نه، اشتباه نکنید. زمانی که از بنیصدر حمایت کرد و فرمانده سپاه شد، ما اسیر بودیم و نبودم. ابوشریف را از قبل میشناختم، چون فرمانده عملیات سپاه بود.
بعد هم که ما اسیر شدیم و وقتی آمدیم، دیگر ابوشریف کارهای نبود و او را به پاکستان فرستاده بودند، ولی آنهایی که با او مخالف بودند، چندان آشهای دهانسوزی نبودند و از همانهایی بودند که آقای طاهری خرمآبادی مرا خواست و گفت اینها دارند شلوغ میکنند. مثلا یکیشان محبعلی کویتی بود که او را فرستادند سنگال و رفت در سفارت ایران را تخته کرد.
چرا؟
سنگالیها بیرونشان کردند.
مگر دیدش چه جوری بود؟
برایت شرح میدهم. یادم هست در بزرگداشت حافظ در شیراز بودیم. پروفسور عبدالسلام با دکتر جواد لاریجانی داشتند صحبت میکردند و ما هم کنارشان ایستاده بودیم. وزیر آموزش و پرورش سنگال آمد و با دکتر لاریجانی صحبت کرد و گفت: «نمیدانم سفیر شما چه کار کرده که اسم ایران را نمیتوانیم جلوی رئیسجمهور بیاوریم. وقتی اسم ایران را میآوریم، دکوراژه میشود». از آنجا آمد، در اینجا ارتقایش دادند و مدیرکلاش کردند.
برگردیم سر قضیه ابوشریف!
ابوشریف پاکستان ماند. دلیل ماندن او هم اعتراض به اعدام سید مهدی هاشمی بود. سید مهدی هاشمی گروهی درست کرد. یک کتابی آقای صالحی نجفآبادی نوشت.
گفتید که ابوشریف در اعتراض به اعدام سیدمهدی هاشمی...
ابوشریف در اعتراض به اعدام سیدمهدی پاکستان ماند. سیدمهدی تروریست بود. زمان شاه آمد و توی تلویزیون گفت.
اطرافیان آیتالله طاهری خرمآبادی هم با او خوب نبودند.
نه، احترامش میکردند. آنها هم به دفتر آقای منتظری وصل بودند. ابوشریف هم که مرید آقای منتظری بود و هفتهای یک بار میآمد لاهور و پای درس خارج آقای طاهری مینشست. اینها از عجائب است. خلاصه یکمرتبه قاطی کرد. واقعاً با او بد برخورد میکردند. یعقوبی و اینها که در سفارت بودند، تحویلش نمیگرفتند و فقط میخواستند خودشان را عرضه کنند و به هر بهانهای ـمثلاً اینکه او طرفدار بنیصدر بودهـ تحقیرش می کردند و او را می کوبیدند و خلاصه او را لای منگنه گذاشته بودند.
شروع کرد به درددل و اینکه ببین با من چه میکنند و یکمرتبه قاطی کرد و زد توی سرش. دستهایش را گرفتم و گفت: «خودم را میاندازم پایین». هول کردم و گفتم: «سر جدت الان نینداز که میافتد گردن من. به خودت رحم نمیکنی به من رحم کن». خیلی التماسش کردم، چون احتمال داشت این کار را بکند. خلاصه بلندش کردم و برگشتیم. مقصود اینکه خیلی به او فشار میآوردند. میرفتند و گزارشها را به جواد منصوری میدادند.
او هم که از ابوشریف خوشش نمیآمد.
اصلاً سایهاش را با تیر میزد. نفهمیدم دعوای اینها سر چه بود، ابوشریف عکسالعمل نشان نمیداد، ولی جواد منصوری علنی با او بد بود. جواد منصوری از قبل از این قضایا با او چپ بود، چون جواد منصوری فرمانده کل بود و این فرمانده عملیات. اصلاً از همان موقع با او میانه خوبی نداشت. آن موقع را که من نبودم و نمیدانم و اسیر بودم.
ظاهرا شما در نخست وزیری هم بوده اید؟کشمیری را یادتان هست؟
بله یک بار هم پشت سرش نماز خواندم! کلاهی هم من زمان شاه با او پینگپنگ بازی میکردم..
کشمیری یک خواهر داشت به اسم دلارآم کشمیری که در تلویزیون گوینده بود. یک پسرخاله دارد به نام محمود دلنواز که شوهر دلارام کشمیری بود. جواد قدیری، شوهر خواهر عطریانفر و مرتضی نیلی...
از این که وقت خودتان را در اختیار ما قرار دادید متشکرم.