حوالي ظهر بود، گرما بيداد مي كرد، دشمن كه از ارتفاعات قلاويزان تارانده
شده بود با تمام قوا سعي در باز پس گيري ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود
آنها بود ، رزمنده ها كه تمام شب مشغول عمليات بودند در اين ساعات كمي
خسته به نظر مي آمدند.
تداركات نرسيده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاييكه فرمانده مقرر كرده بود ، خسته وتشنه كيسه هاي شن را پر مي
كردند تا از گزند تركشهاي توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف
بود ، چون نه فرصتي براي اين كار بود و نه خبري از تداركات بود.
دوربينم را برداشتم و به قصد روحيه دادن به بچه ها و گرفتن عكس در مسير خاكريز حركت كردم.
صداي سوت توپ و خمپاره باعث مي شد دائم كه خيز بروم ، بچه هاي رزمنده
ديگربه خوبي با اين صداها آشنا هستند . گوشها عادت مي كند و مي تواني بفهمي
كه اين صداي توپ از طرف خودي هاست يا دشمن تا بيجا خيز نروي!
نمي دانم براي چند دقيقه چه شد كه عراقيها جهنمي به پا كردند و آنچنان
آتشي روي ما ريختند كه مدتي درازكش روي زمين ماندم و با اصابت هر خمپاره و
توپي بالا و پايين مي شدم . كمي آرامش كه ايجاد شد بلند شدم تا اطرافم را
بينم . در ابتدا دود حاصل از اين همه انفجار و خاك باعث شد درست متوجه
اوضاع نشوم ،گوش هايم تقريبا چيزي نمي شنيد، به نظرم آمد كه زمان از حركت
باز ايستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها كمي گيج بودم.
ديدم بچه هاي زيادي به روي زمين افتاد ه اند ، در همين زمان نگاهم به
صورت نوجواني افتاد كه صورتش از برخورد خمپاره به نزديكيش سياه شده بود و
تركشها ي آن تمامي صورتش را گرفته بود . بي اختيار دوربينم را بالا آوردم و
عكسي از او گرفتم. در حال حركت بود و براي اينكه به زمين نيفتد از لبه هاي
سنگرهاي شني كمك مي گرفت. جلو رفتم ، صداي زمزمه اش را مي شنيدم ، به
آرامي مي گفت : "آقا اومدم. حسين جان اومدم. "
وقتي به او رسيدم ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود و به زمين افتاد.
او را به آرامي بغل كردم ،همچنان نجوا مي كرد. با تمام وجود امدادگر را صدا
زدم. صورتش را بوسيدم و به او گفتم :عزيزم ، فدات بشم ، چيزي نيست و نا
اميدانه برگشتم و باز امدادگر را به ياري خواستم.
حالا اشك هايم با خونهاي زلال او در هم آميخته شده بود، ديگر نجوا نمي
كرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه اي بعد گفت :
"كاري از دستم بر نمي ياد ، شهيد شده ، برادر زحمت مي كشي ببريش معراج
شهدا...!(معراج شهدا جايي بود كه وقتي بچه ها شهيد مي شدند ، آنها را كنار
هم مي گذاشتند تا بچه هاي گردان تعاون آنها را به عقب منتقل كنند.)
در حاليكه تمام بدنم مي لرزيد او را بغل كردم ، انگار فرشتگان زير پيكر
پاكش را گرفته بودند. آنقدر سبك بود كه به راحتي در بغلم جاي گرفت و از
زمين بلندش كردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اينك
او را در كنار ساير شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوييدم و بوسيدم ،
به خدا بوي عطر گل ياس مي داد.
راوي و عكاس: سيد مسعود شجاعي طباطبايي