کد خبر: ۷۱۸۸۷
زمان انتشار: ۱۳:۱۴     ۱۷ مرداد ۱۳۹۱

پنجره - محمدحسین جعفریان: یکی از مناسبت‎‎های مهم این هفته، هفدهم مردادماه است. نسل جوان این‎روز را به‎عنوان «روز خبرنگار» در تقویم رسمی کشور می‎شناسند. اما نمی‎دانم چه‎کسانی و چگونه این‎روز را به تقویم کشورمان هدیه کردند. اتفاقی که به تولد روز خبرنگار انجامید، در هفدهم مردادماه 1377 در شهر مزارشریف افغانستان رخ داد. دو سال پیش از این تاریخ، من به‎عنوان وابسته فرهنگی ایران به این شهر رفتم. در آن روز‎ها طالبان بخش عمد‎ه‎ای از افغانستان را از چنگ احزاب مختلف جهادی - که با روس‎‎ها جنگیده و حکومت دکتر «نجیب‎الله» آخرین رییس‎جمهوری کمونیست این کشور را سرنگون کرده بودند - بیرون کشیده و به کنترل خود درآورده بود.

تهران در آن روزگار حکومت طالبان را به رسمیت نمی‎شناخت. ما رییس‎جمهوری قانونی افغانستان را «برهان‎الدین ربانی» می‎دانستیم. سازمان ملل و قریب به اتفاق دیگر کشور‎های جهان نیز طالبان را به رسمیت نمی‎شناختند. تنها چهار کشور جهان طالبان را به رسمیت شناختند که سه‎تای آن‎ها پاکستان، عربستان و امارت متحده عربی بودند. از آغاز ظهور طالبان همه ناظران سیاسی متفق‎القول بودند که پول عربستان و امارات، نقشه MI6 انگلستان، امکانات و سلاح آمریکایی و اجرای پاکستانی به تولد موجودی به‎نام طالبان انجامیده است.

بعد‎ها هم هیچ‎گاه این ممالک رسما در این‎خصوص موضعی نگرفته و این ادعا‎ها را تکذیب نکردند. بماند که چه شد بعد‎ها همین آمریکا و انگلیس، این‎‎ها را تروریست خوانده و به بهانه نابودی‎شان به افغانستان لشکرکشی کردند! این‎جا سر باز کردن این مکر تاریخی غربی‎‎ها را ندارم. بازی بزرگی که طی آن دستگاه‎‎های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس با همکاری موساد، تمام جهان را تا هنوز با اتکا به آن ‎سرکار گذاشته و در این میانه ماهی خود را می‎گیرند.
 
بگذریم! چون کابل را طالبان تصرف کردند، آقای برهان‎الدین ربانی که هنوز رییس‎جمهوری قانونی شناخته می‎شد، ‎ شهر مزارشریف را پایتخت موقت اعلام کرد و اغلب سفارتخانه‎‎ها در افغانستان یا به‎طور کامل تعطیل و برچیده شدند و یا آن اندک موارد باقی‎مانده، به این شهر اسباب‎کشی کردند. مزارشریف در شمال افغانستان و در مجاورت با مرز ازبکستان است. طالبان اغلب از قومیت پشتون‎‎ها بودند. این قوم بیشتر فراوانی‎اش در استان‎‎های جنوبی و به‎ویژه مناطق هم مرز با پاکستان است. در پاکستان نیز ده‎‎ها میلیون پشتون زندگی می‎کنند. در مناطق شمالی افغانستان اکثریت با قومیت‎‎های تاجیک و ازبک است.

به همین دلیل این مناطق به‎سادگی استان‎‎های جنوبی فتح نشدند و مقابل هجوم طالبان مقاومت کردند. مزارشریف سومین شهر بزرگ افغانستان پس از کابل و هرات و مهم‎ترین شهر این کشور در مناطق شمالی است. ناگفته نماند که در همان حملات رعدآسای آغازین، طالبان یک‎بار موفق به فتح این شهر شدند اما بیش از 48 ساعت در آن‎جا دوام نیاوردند. مردم با رهبری یک ژنرال ازبک به‎نام «عبدالملک» علیه آن‎‎ها شوریدند. این قیام فراگیر و خونین بیش از ده‎هزار کشته و مجروح و اسیر روی دست طالبان گذاشت. آن‎‎ها کینه بدی از مردم این شهر به‎ دل گرفته و به‎طور گسترد‎ه‎ای عقب‎نشینی کردند. اما در سه سال بعد دوباره آمدند و چه آمدنی!

در حمله اول طالبان که شرحش رفت، مردم که طالبان را ساخته پاکستانی‎‎ها می‎دانستند، پس از دفع و بیرون کردن طالبان از شهر، به کنسولگری پاکستان در مزارشریف حمله کردند. چند نفر را کشتند و سرکنسول را برهنه کرده و... خلاصه در انظار عمومی طرف را بی‎حیثیت کردند. پاکستانی‎‎ها امیدوار بودند با دخالت یکی از نمایندگی‎‎های خارجی بتوانند به دیپلمات‎های‎شان پناه بدهند و آنان را از چنگ مردم و مردان مسلحی که تا سرحد مرگ از آنان عصبانی بودند، ر‎هایی بخشند که چنین نشد و این کینه شتری به دل آن‎‎ها نیز ماند.

اوایل مردادماه 1377، حملات طالبان به‎سمت شمال دوباره شروع شد. استان‎‎های «بادغیس» ‎و «فاریاب» به‎سرعت سقوط کردند و «اسماعیل‎خان» که پس از احمدشاه مسعود، دومین قدرت و چهره اصلی در میان فرماندهان جهادی بود، به اسارت آنان درآمد. یک اسماعیل‎خان می‎گویم و شما یک اسماعیل‎خان می‎شنوید. باید می‎آمدید و می‎دیدید که این مرد پس از سقوط دکتر نجیب‎الله و پیروزی مجاهدین، در شهر هرات چه کوکبه و دبدبه‎ای به هم زده بود. باور نمی‎کنید اما در شهر که تردد می‎کرد، گاه بیش از چند تانک و ماشین ضد‎گلوله او را اسکورت و محافظت می‎کردند. او اسما استاندار هرات و عملا همه‎کاره یک حکومت مستقل در غرب افغانستان بود. سقوط هرات و اسارت اسماعیل‎خان ابهت تمام فرماندهان جهادی را شکسته بود.

طالبان از این تزلزل کمال بهره را برده و پس از دو استانی که آمد، در اوایل مردادماه آن‎سال، استان جوزجان به مرکزیت شهر «شبرغان» را نیز فتح کردند. این شهر پایگاه سنتی یکی از ژنرال‎‎های مشهور جهادی یعنی «ژنرال دوستم» بود. البته او در شمار افسران ارشد رژیم کمونیستی بود که در آخرین ماه‎‎های عمر این رژیم به جبهه مجاهدین پیوست. شکست ژنرال دوستم عملا مقدمه سقوط مزارشریف شد. شهر بلخ در سی کیلومتری مزار، به‎سرعت بیرق طالبان را بالا برد و صبح هفدهم مرداد آن‎‎ها به مزار شریف رسیدند.

قصه روز خبرنگار از این‎جا آغاز می‎شود. از مدتی قبل سفیر ما به تهران برگشته بود. نظر‎به‎ شدت یافتن درگیری‎‎ها و در حالی‎که شهر در برد خمپاره‎انداز‎های طالبان قرار گرفته بود، تعدادی دیگر از بچه‎‎ها به ایران آمدند. من خودم دو روز مانده به هفدهم مرداد با اصرار شهید ناصری و شهید ریگی و توصیه اداره مربوطه‎ام به ایران برگشتم. در این حال ده نفر در آن‎جا و به اصرار و توصیه مدیران بالا دستی باقی ماندند. یکی از آن‎ها خبرنگار ایرنا شهید محمود صارمی و بقیه دیپلمات‎‎های سفارت‎مان بودند. تا هنوز هیچ‎کس نمی‎داند ماندن بچه‎‎های ما در مزارشریف چه فاید‎ه‎ای داشت. از این شهر تا مرز ازبکستان و شهر «ترمذ» در این کشور فقط هشتاد کیلومتر راه است. می‎شد بچه‎‎های ما بروند و پس از فروکش کردن نبرد‎ها برگردند. درحالی‎که ما طالبان را به رسمیت نمی‎شناختیم، ماندن ما چه معنا و سودی داشت؟

از طرف دیگر طالبان ازبک و پاکستان به شدت از خاطره تصرف قبلی مزارشریف زخم خورده و کینه به‎دل داشتند. آن‎‎ها مشخصا ایران را به سبب کمک به مخالفان طالبان و به رسمیت شناختن حکومت برهان‎الدین ربانی، دشمن می‎پنداشتند. تا هنوز هیچکس نفهمیده است چرا مسئولان وقت وزارت‎خارجه به ماندن بچه‎‎های ما در وسط این میدان جنگ اصرار ورزیدند!

روز‎های قبل از سقوط مرتب این بحث میان بچه‎‎ها بود که اگر طالبان شهر را بگیرند، چنانچه آن‎‎ها کاری با ما نداشته باشند، پاکستانی‎‎ها ما را راحت نمی‎گذارند. اول به‎خاطر بلایی که بر سر دیپلمات‎های‎شان در جنگ قبلی آمده بود و شرحش رفت. دوم به سبب آن‎که ایران را مهم‎ترین حامی مخالفان طالبان می‎دانستند و در صدد بودند به نوعی تهران را ادب کنند و دلیل سوم این‎که آن‎ها به غلط یا درست احساس می‎کردند بدنه سران طالبان از تجربه ارتباط با ایران خشنود است. آن‎‎ها - طالبان- به ما اجازه داده بودند در شهر جلال آباد در پنجاه کیلومتری کابل و در منطقه تحت کنترل آن‎‎ها کنسولگری داشته باشیم. اسلام‎آباد بیم آن را داشت که این گروهک خودساخته آن‎‎ها که وقت و پول زیادی صرفش شده بود، ‎ ناگهان به ایران متمایل شده و از کنترل مطلق آن‎‎ها خارج شود. این ذهنیت پاکستا‎نی‎‎ها هم چندان بیراه نبود؛ لذا آن‎‎ها نیز به‎دنبال راهی بودند تا برای همیشه روابط میان ایران و طالبان را شکرآب کرده و احتمال نزدیک شدن آن‎‎ها را به هم، به صفر برسانند.

صبح هفدهم مردادماه پیش از آن‎که طالبان به‎طور کامل وارد شهر شوند، یک دسته از مردان مسلح به در کنسولگری یا همان سفارت موقت ما می‎آیند. این خاطره را تنها بازمانده آن فاجعه که به‎نحو معجزه‎آسایی نجات یافت نقل می‎کند؛ کارمند دبیرخانه سفارت آقای «الله‎مدد شاهسون». این گروه ده - دوازده نفری مسلح وارد ساختمان شده، بچه‎‎ها را در یک اتاق در زیرزمین محبوس کرده و با اشاره به تلفنی که در آن اتاق بوده، فرمانده آن‎‎ها می‎پرسد: «از این تلفن می‎شود به پاکستان هم زنگ زد؟»

و هنگامی که پاسخ مثبت بچه‎‎ها را می‎شنود، سراغ خط دیگرش را می‎گیرد که در اتاق طبقه بالا بوده است. به گفته آقای شاهسون این فرد برای تلفن زدن به آن اتاق می‎رود. ایشان می‎گوید نمی‎دانم چند دقیقه گذشت که همان مرد که فارسی را هم به لهجه پاکستانی‎‎ها حرف می‎زد، همراه چند مسلح دیگر برگشت و بدون مقدمه و بهصورت ناگهانی شروع به تیراندازی به‎سمت بچه‎‎ها کردند.

این‎جا شش تن از بچه‎‎ها از جمله سردار شهید محمدناصر ناصری در دم شهید می‎شوند. آقای شاهسون می‎گوید: «من تیر به پایم خورده و زیر جسد بچه‎‎ها مانده بودم. بلند شدم و صدای پای مهاجمان را شنیدم که به‎سرعت از ساختمان خارج می‎شدند. شهید نوروزی هنوز زنده بود و ناله می‎کرد: «شاهسون سوختم! خلاصم کن!»

شهید نوری کارمند بخش کنسولی سفارت هم تیر‎هایی به پا و شکمش خورده اما هنوز زنده بود و تقاضای کمک می‎کرد. بقیه همه درجا شهید شده بودند.» ایشان نقل می‎کند: «از رفتن مهاجمان که مطمئن شدم بیرون آمدم. عد‎ه‎ای از مردم و نیرو‎های مسلح ضد‎طالبان از کوچه کنار کنسولگری در حال فرار بودند. من هم آمدم با آن‎‎ها همراه شوم که از حسینیه کنار کنسولگری، کسی صدایم کرد. او یک همکار افغان ما و راننده بچه‎‎ها بود.

در حسینیه را باز کرد و رفتم داخل. هرچه اصرار کردم حاضر نشد همراهم بیاید تا شاید بتوانیم شهید نوری را که ممکن بود هنوز زنده باشد بیاوریم. حدود چهل دقیقه بعد درحالی‎که از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مرتب مراقب اوضاع بودم، تازه طالبان به آن‎جا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنان که بعد‎ها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد.»

طالبان بعد‎ها و به کرات و با اصرار دخالت در این فاجعه را تکذیب کردند. بیچاره‎‎ها درست هم می‎گفتند. وقتی مولوی عبدالمنان نیازی به کنسولگری ما می‎رسد، با جسد بی‎جان 9 تن از بچه‎‎های ما روبه‎رو شده است! اما چه‎کسی بچه‎‎های ما را و چرا این چنین وحشیانه قتل‎عام کرد؟ بعد‎ها سرنخ‎‎هایی به دست ما آمد که همه راه‎‎ها را به اسلام‎آباد می‎رساند و امروز بر همگان مسجل است که پاکستانی‎‎ها چه نیرنگ پلیدی به ما زدند. چرا نیرنگ؟! جالب است بدانید تا مدت‎‎ها انگشت اتهام اغلب ناظران و خانواده‎‎های این شهدا و حتی برخی کسانی که در حاشیه ماجرا بودند، نظیر خود من، به «علاءالدین بروجردی» نشانه می‎رفت. نگارنده سال گذشته مستند مفصلی در این‎باره ساخت، بسیار کسانی را دید و به خود آن ساختمان در مزارشریف رفت و الله‎مدد شاهسون را نیز با خود برد تا به دقت صحنه بازسازی شود. ما حتی با «وحیدالله مژده» از سران سابق طالبان مصاحبه کردیم و او هم به‎شدت دخالت طالبان را تکذیب می‎کرد. منطقی هم می‎گفت؛ اجساد دیپلمات‎‎ها به چه‎کار می‎آمدند؟

می‎شد از آن‎‎ها بازجویی کرد و اطلاعات مهمی به دست آورد؟ می‎شد به‎عنوان گروگان از آن‎‎ها برای فشار آوردن به ایران بهره برد؟ اگر هدف گوشمالی ایران بود، می‎شد در یک درگیری ساختگی دو سه نفر را زخمی کرده یا به شهادت برسانند. آخر کدام عقل سلیم و با چه عایدی و نفعی در طالبان ممکن است رأی به قتل‎عام دیپلمات‎‎ها بدهد؟ اگر بگوییم این‎‎ها دزد و سارق فرصت‎طلب بوده‎اند، چرا از میان چندین نمایندگی خارجی در آن تاریخ و در شهر مزارشریف، تنها بر سر بچه‎‎های ما چنین بلایی آمد؟

یکی از مصاحبه‎شوندگان من علاءالدین بروجردی بود. او تأکید کرد از مدت‎‎ها قبل خطری که بچه‎‎های ما را تهدید می‎کرده، گزارش داده است. حتی سفیر و چند تن دیگر را به تهران بازگردانده اما مسئولان بالا دستی در شورای تأمین و به‎ویژه وزیر خارجه وقت - کمال خرازی- به‎شدت با این مسأله مخالفت کرده و گفته‎اند بچه‎‎ها باید در آن‎جا بمانند و آن‎‎ها هم که به ایران آمده‎اند باید برگردند به مزارشریف سرکارشان. من چند بار از آقای بروجردی که در آن سا‎ل‎‎ها مدت زیادی معاون آسیا و اقیانوسیه وزیرخارجه و در هنگام این فاجعه نیز نماینده ویژه رییس‎جمهوری در امور افغانستان بودند با تأکید پرسیدم پس شما واقعا نقشی نداشتید؟ پس چه‎کسی و با چه دلیلی دستور به ماندن بچه‎‎های ما داد؟ و ایشان تأکید کرد که (نقل به مضمون) امیدوارم آقای خرازی شجاعت این را داشته باشد و بیاید به مردم بگوید که ساعت 2 شب به من زنگ زدند. گفتند چرا سفیر و چند نفر از مزارشریف به ایران آمده‎‎اند؟ مگر خونه خاله است که بیایند.

بچه‎‎ها آن‎جا می‎مانند؛ آن‎هایی که آمده‎اند هم برگردند افغانستان سر کارشان! آقای بروجردی می‎گوید من چند بار گفتم: «آن‎جا خانه خاله نیست آقای وزیر! ولی افغانستان است و خطراتی دارد و جنگ شدید است و... اما ایشان دستور صریح داد کسی برنمی‎گردد؛ آن‎‎ها که آمده‎‎اند هم باید برگردند به مزارشریف. استدلالشان هم این بود که ما با وزیر خارجه پاکستان هماهنگ کردیم. آن‎‎ها به ما قول داده‎اند که جان دیپلمات‎‎های ما در صورت سقوط شهر به دست طالبان حفظ خواهد شد!»

شما را به خدا هنر دیپلماسی را ببینید! هنری که از قاتل برای مقتول امان‎نامه می‎گیرد. به قول حاج مرتضی سرهنگی که می‎گوید: «حسین جون! ما که بچه ته خط نازی‎آبادیم، اینو می‎فهمیدیم و تحلیل می‎کردیم که پاکستانی‎‎ها بچه‎‎های ما را می‎زنن؛ بعد اینا که این همه دکترن و دیپلماتن و کلی تجربه و تحصیلات، چطور همینو نفهمیدن!» به‎خدا راست هم می‎گوید. همه ما که نیروی عادی در آن‎جا بودیم، این حدس را می‎زدیم. دلایل دو دو تا چهارتایش را هم پیش‎تر آوردم. اما این آقایان با این تصمیم عجیب و موهوم و بی‎فایده و خامشان، اسباب پرپر شدن 9 تن از بهترین بچه‎‎های این آب و خاک را فراهم کردند.

حیرتا! هنوز هم اگر کسی بخواهد این واقعه را کالبد شکافی کند و یا درباره آن چیزی بنویسد و بپرسد، فوری صدای آقایان در می‎آید که طرح این موضوع به صلاح نظام نیست. گویا نظام فقط در قد و قامت آن‎‎ها و تصمیمات آنچنانی‎شان تجلی یافته و بس! پس از این مصاحبه آقای بروجردی، بنده بار‎ها خودم به آقای خرازی زنگ زدم. خواهش کردم جلوی دوربین بیایند و شرح ماوقع کنند و پاسخ ابهامات آقای بروجردی و علت آن تصمیم شاهکار دیپلماسی‎شان را هم بدهند. ایشان اول قبول نکردند. بعد گفتند باید متن صحبت‎‎های آقای بروجردی را پیاده کنید و به من برسانید، بعد حرف می‎زنم. آخرالامر هم رییس دفترشان را فرستادند. جوان محجوبی بود. آمد بخشی از مستند و مصاحبه آقاي بروجردی را دید. هی گفت: این‎جا را حذف کنید! آن‎جا را در بیارید! گفتم برادر من! این‎جوری که نمی‎شود. چون ایشان زمانی وزیر بوده، ما که مسئولیت شرعی نداریم بر تمام اشتباهات آن بزرگوار سرپوش بگذاریم. اگر آقای بروجردی دروغ می‎گوید، ‎ بفرمایید آقای خرازی وقت مصاحبه بدهند و ما خدمت‎شان برسیم، جواب بدهند و اصل قضیه را تعریف کنند. یک‎سال برای تولید این کار افغانستان و پاکستان و اقصی نقاط ایران را زیر پا گذاشته‎ایم، حالا ایشان جواب تلفن هم نمی‎دهند، مصاحبه هم نمی‎کنند؛ راضی شدیم به یک برنامه زنده تلویزیونی بیایند، آن‎جا هم نمی‎آیند؛ فقط قاصدی را فرستاده و امر می‎کنند كه ‎این‎جا حذف شود، این برداشته شود و...

رییس دفتر ایشان شماره تلفن سفارش‎دهندگان مستند را از من گرفت. ساعت و روز و شبکه‎ای که قرار بود از آن‎جا پخش شود را هم پرسید و رفت. هفدهم مردادماه تمام خانواده‎‎‎های شهدای مزارشریف منتظر بودند این مستند که نام آن هست «چه‎کسی ما را کشت؟ » از تلویزیون و در برنامه راز پخش شود که طی یک حرکت خودجوش نه تنها نشد، بلکه در آن شب حرف زدن از مزارشریف و هرآنچه به افغانستان و هفدهم مرداد ربط داشت، ‎ ‎ممنوع شد! این لطف آن عزیزان بود با آن تصمیمات‎شان در حیات شهدا و با این تصمیم‎شان در ممات آن‎‎‎ها. جالب آن‎که به لاپوشانی‎‎‎هایی از این دست که می‎رسد، اصول‎گرا و اصلاح‎طلب و رایحه خوش و... همه و همه خلاصه، برادر و متحد و یکپارچه می‎شوند. تا هنوز هم پاسخی از جناب خرازی برای مصاحبه نگرفته‎ایم که نگرفته‎‎ایم.

البته گویا در جایی اظهار لطف‎‎‎هایی غیابا به بنده کرده‎اند. شاید به‎نظر ایشان خوب بود ما چند نفری که سالم ماندیم هم در خانه خاله می‎ماندیم و به‎جای دیپلمات زنده، می‎شدیم دیپلمات شهید. بگذریم جالب است پس از چهارده سال هنوز هیچ‎کس به خانواده‎‎‎های اين شهدا نگفته این‎‎‎ها چرا و به دستور چه‎کسی و به چه دلیلی در وسط آتش جنگ ماندند؟ قاتل این‎‎‎ها کیست؟ چرا کسی دنبال قاتل این بچه‎‎‎ها نمی‎گردد؟ اگر مسئولان خامی و ساده‎لوحی کرده و تصمیمی نابخردانه گرفته‎اند، لااقل چرا یک عذرخواهی ساده - دقت کنید یک عذرخواهی ساده به‎خاطر جان 9 انسان بی‎گناه! - از خانواده‎‎‎های شهدا و از مردم نمی‎کنند؟ اگر مقصرند، ‎ چرا یک کمیته حقیقت‎یاب تشکیل نمی‎شود و این‎‎‎ها را به دادگاه و محاکمه نمی‎کشند؟

ارزش خون این‎‎‎ها از اختلاس بیمه ایران کمتر است؟ با این همه دعوی و قاضی و دادگاه و... چرا کسی به پسر 13 ساله شهید ناصری که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، نمی‎گوید كه قاتل پدرش کیست؟ ‎نمی‎گوید پدر تو و دیگر دیپلمات‎‎ها به این دلیل مهم باید آن‎جا می‎ماندند و لذا ماندند و شهادت را به‎جان خریدند؟ چرا به خانواده آن‎‎ها نمی‎گویند ما با یک محاسبه غلط و تصمیم غلط‎تر از آن باعث این فاجعه شدیم. به‎خدا قسم قیامت و روز جزا خیلی سخت‎گیرتر از جمهوری اسلامی خواهد بود و خیلی از این آقایان باید جواب بدهند. آن‎جا دیگر با یک تلفن نمی‎توان جلوي نمایش حقیقت را گرفت و. . به‎خدا دارم دق می‎کنم. دارم خون گریه می‎کنم و این سطور آخر را می‎نویسم. چرا کسی از خدا نمی‎ترسد؟ چه‎کسی گفته است افشای تصمیم غلط یک یا چند کارگزار نظام،‎ به‎صلاح نظام نیست؟ چرا فقط این آقایان صلاح نظام را می‎دانند؟ چرا عذرخواهی برای تصمیمي چنین پرهزینه و خونین این‎قدر بر آقایان گران است؟ 

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها