کد خبر: ۷۱۴۰۴
زمان انتشار: ۱۲:۱۵     ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
من تازه پسر بزرگم شهید شده، از او زن و بچه برایم مانده است. نمی‌گذارم این یکی هم برود. هرچه اصرار کردیم، مادرش نرفت و با گریه جلوی مینی‌بوس خوابید و گفت: اگر می‌خواهید، بروید! باید از روی جنازه من حرکت کنید.

فارس، خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. علی محمد زند در قسمت اول خاطراتش می نویسد:

 

*روز اول - 2/5/67

 

صبح روز 2/5/67 بود. نمی‌دانم تصمیم کبری بود، صغری بود، یا هر اسمی که شما دوست دارید. فقط می‌دانم باید می‌رفتم می‌دیدم و اگر سعادت رفتن نصیبم نمی‌شد امروز برای تکیه دادن، فکر کردن و اطمینان پیدا کردن، نقطه اتکایی نداشتم! شاید برای خیلی‌ها قابل لمس نباشد که این چند روز حضور در جنگ چه تأثیری بر من گذاشته است. به جرئت قسم می‌خورم، این احساسی را که دارم با همه عمرم برابری می‌کند.

 

خلاصه، دل به دریا زدم. حداقل فهم من این بود که مسیر را از لحاظ تئوری می‌شناختم و تصمیم من از روی عقل و فهم بود و زور و اکراه یا خودنمایی در هدف خود نمی‌دیدم. مسیری بود که با اشتیاق پذیرفته بودم، هر چند هنوز آن را کامل درک نکرده بودم. تصمیم گرفتم بروم و خدا سعادت را نصیبم کرد. ای کاش این سعادت خیلی پیش‌تر نصیب من می‌شد.

 

دنیا هرگز نامردی‌های ظالمان و مالکان زر و زور در مقابل ایران اسلامی را هرگز فراموش نخواهد کرد. زیرا جنگ هشت‌ساله، با پشتیبانی همه دنیای ظلم به ایران تحمیل شد و به پیش رفت. جنگ، اسلام در مقابل همه کفر بود.

برای رفتن به جبهه باید اول دل می‌دادم که قبلاً داده بودم، و بعد چاره می‌اندیشیدم که بتوانم بی‌اطلاع خانواده بروم. من باید طوری عمل می‌کردم که کسی از خانواده شک نکند؛ تا بتوانم با آرامش و بی‌سروصدا به منطقه بروم.

 

او دل سپرده می‌خواست    من سر سپرده بودم

 

تابستان با روزهای زیبایش در حال گذر بود و مردم در فکر پایان جنگ بودند. هرکس در فکری بود. بعضی از خانواده‌ها به دنبال گم شده خود بودند که کی به میهن بر می‌گردند. بعضی به این فکر که امام(ره) چرا قطعنامه را پذیرفت. بعضی به دنبال خاطرات گم شده و بعضی در پی تلنبار کردن منافع دنیوی و در نهایت برخی به دنبال دنیایی که ندانسته از آن دور شده بودند و می‌خواستند سریع‌تر به دنیا و دنیاطلبی خود برگردند. با توجه به پذیرش قطعنامه، جبهه کم‌کم خلوت، و شور اعزام به مناطق جنگی کم می‌شد.

 

قصه از آنجا شروع شد که برادرم روز قبل برای عزیمت به جبهه با خیال راحت سوار مینی‌بوس شده بود تا اعزام شود. مینی‌بوس برای سوختگیری به پمپ بنزین رفته، و آنجا متوجه شده بودند برق قطع شده و نمی‌توانند گازوئیل بزنند! دست از پا درازتر برگشته بودند. این روزها بازار بمباران مناطق استراتژیک و غیر استراتژیک کشور روی بورس بمباران و موشک‌باران صدام بود. به همین دلیل برخی منابع حیاتی و صنعتی کشور آسیب دیده بود. ولی هرکس به حق خود قانع بود و کسی کمبود را احساس نمی‌کرد. هرکس هرچه داشت با همسایه تقسیم می‌کرد و مردم می دانستند که حمایت خداوند بر اتحاد مردم استوار است.

 

آن زمان‌ها بعد از هر نماز جماعت دست‌ها در هم گره می‌خورد و شعار وحدت خوانده می‌شد. به خاطر قطع بودن برق، پمپ گازوئیل کار نمی‌کرد و مجبور شدند اعزام را به فردا موکول کنند. به هر کدام برگه‌ای داده بودند که فردا برای اعزام مراجعه کنند و یا اگر هم خواستند خودشان به همدان بروند و اعزام انفرادی شوند.

 

نمی‌دانم من این قضیه را چگونه متوجه شدم ولی با مطلع شدن از این موضوع، انگار جرقه‌ای در ذهنم زده شد و در فکر فرو رفتم. شاید به دنبال انتقام گرفتن افتادم! با خود گفتم: داداشی یادت میاد چطور حال منو گرفتی، حالت رو می‌گیرم! یادت میاد بابام رو فرستادی منو از اتوبوس پیاده کردند... حالا منم نمی‌گذارم سوار بشوی و بروی. سال‌ها در این فکر بودم که چطور بابام درست سر وقت آمد و مانع اعزام من شد.

 

نمی‌شد پنج دقیقه دیرتر می‌آمد! و من می‌رفتم. هرچه فکر و چاره‌جویی می‌کردم، بیشتر بر این هدف مصمم‌تر می‌شدم. خدا را شکر می‌کردم و از خدا می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم به هدفم برسم. با خودم گفتم: شانس به من رو کرده و باید از این اتفاق استفاده کنم. به دنبال راه چاره افتادم. بهترین راه و ساده‌ترین مسیر که به نظرم می‌رسید این بود که به سراغ خواهرم بروم. وقتی به سراغ او رفتم، گفتم:«داداش داره میره جبهه،‌بیا برو نذار بره.» خواهر که نه، مادر. کسی که من را از دو سالگی بزرگ کرده بود. تنها کسی که می‌توانست برادرم را منصرف کند، همین خواهرم بود. همین کار هم خیلی جالب انجام شد. حالا نوبت طرح و نقشه عالی‌تری برای ادامه کار بود.

 

شب شد و همه خانواده به خانه آمدند. برادرم با خانواده اش در خانه ما زندگی می‌کردند. وقتی شب همه جمع بودند، من که با میل و اشتیاق عجیب و دلهره، به دنبال فردا بودم، در مورد واقعه امروز نمی‌توانستم حرف بزنم.

 

آخر شب بود که برادرم خود را به کنار من کشید و به آرامی گفت: «علی فردا صبح بیا در کارگاه بایست، تا من به جبهه بروم.»

گفتم:«باشه!»

در دلم می‌خندیدم و می‌گفتم فردا انتقام چند سال پیش را می‌گیرم. با شنیدن درخواست برادرم، دلیلی برای فرار از باغ و کمک به پدرم درست شد. حالا باید به دنبال فرار از کارگاه نجاری برادرم می‌بودم.

به همین علت به پدرم گفتم که فردا صبح می‌روم برایت سم درخت می‌گیرم. به برادرم هم گفتم: فردا دیر می‌آیم.

خلاصه کار همین‌جا تمام شد و هر دو قبول کردند.

 

صبح شد. به پدرم گفتم: من می‌روم مواظب باشم داداش به جبهه نرود و سم هم برای درخت‌ها بخرم و بیاورم.

راستش متوجه نمی‌شدم و حالا که فکر می‌کنم، اگر پدرم می‌خواست برادرم به جبهه نرود، می‌رفت در کارگاه می‌نشست و مواظب می‌شد که او به جبهه نرود. من هرگز متوجه اینکه پدرم موافق رفتن است ولی به زبان نمی‌آورد، نبودم. شاید هم فقط با رفتن من مخالف بود. هر چند حالا متوجه شده‌ام که مخالف نبود.

پدرم با تکان دادن سر، حرف من را تأیید کرد و پذیرفت و گفت: برو!

 

ساعت8صبح بود. برای گرفتن سم درخت رفتم. مقداری سم آفت درخت سیب معروف به پروانه تاردار خریدم. راستش پدرم از دار دنیا یک باغ داشت که همه خاطراتش در آن باغ بود. به همین خاطر به این باغ علاقه خیلی زیادی داشت. باغ ما درخت انگور و میوه زیاد داشت اما یک درخت گردو و یک درخت انگور در باغمان بود که به یادگار از برادر شهیدم باقی مانده بود. هر وقت پدرم به باغ می‌رفت، زیر سایه درخت گردو می‌نشست و نیم ساعتی گریه می‌کرد و چند تا چپق می‌کشید تا آرام می‌گرفت. بعد از آرامش به کارهای روزانه می‌پرداخت. به همین دلیل حساسیت زیادی روی حفظ درختان داشت و سالی چهار بار درختان را سم‌پاشی می‌کرد. شاید تنها باغی که در منطقه ما سالم مانده بود، درخت‌های باغ ما بود؛ با درختان متنوع میوه مانند زردآلو، سیب، آلو، هلو، گردو انگور.

 

از آنجا که می‌دانستم برادرم منتظر من است، با خودم گفتم بگذار در این انتظار بماند. او فکر می‌کرد من طبق معمول دیر از خواب بیدار می‌شوم و تا به دنبال خرید سم بروم، چند ساعتی طول می‌کشد. او هم با داشتن کارت اعزام انفرادی، خیالش راحت بود. راستش هنوز هم نمی‌دانم که چرا او منتظر من مانده بود! او کم طاقت بود و منتظر نمی‌ماند. ولی از لطف خدا و خوش‌شانسی من، او منتظر مانده بود. بعد از ظهر فهمیده بودند که من رفته‌ام!

 

به بسیج که در خیابان امیرکبیر، اول 16متری بود، رفتم. در بدو ورود بلافاصله با دو تا از دوستان بسیار خوبم مواجه شدم.

 

بعد از احوالپرسی و سؤال و جواب به من گفتند: برو اتاق بالای راه پله ثبت نام کن و پرونده‌ات را تکمیل کن.

برای تکمیل پرونده رفتم. پرونده که چه عرض کنم! فقط یک فرم بود. هیچ مدرکی نه من با خودم داشتم، و نه آنها از من خواستند. اطلاعات فردی خود را در فرم نوشتم.

یکی دیگر از دوستانم را هم دیدم. چهارسال دبیرستان را همکلاس بودیم. در آن چهارسال، از خصوصیات این دوست عزیز این بود که از او حتی یک بی‌حرمتی هم ندیدم. او یکی از بچه‌های روستایی نزدیک ملایر بود. بچه‌هایی که از روستا می‌آمدند، یک خصوصیاتی داشتند که به صورت گروهی زندگی می‌کردند؛ یعنی حق یا ناحق از یکدیگر حمایت می‌کردند. دوم اینکه اعتقاد داشتند به بچه‌های شهر نباید رو داد و باید حال‌شان را گرفت. به همین خاطر بچه‌ها بیشتر در دعوا با هم بودند و حال بچه‌های شهری را می‌گرفتند. هرگز از دعوا عقب‌نشینی نمی‌کردند و وقتی یکی از آنها دعوایش می‌شد، چند نفری به جان طرف می‌افتادند و درس خوبی به او می‌دادند.

 

یکی از این اتفاقات و دعواها که برای من اتفاق افتاد، موضوع کتک خوردن ما بود. یک روز یکی از دوستان ما با یکی از بچه‌های روستایی دعوایش شده بود. ما هم هواداری او رفتیم. بعد از تعطیلی مدرسه جمع شدیم و برای دعوا رفتیم. وقتی کار بالا گرفت، متوجه شدم که حدود بیست نفر با زنجیر و چوب دور ما را گرفتند و از شما چه پنهان کتک خوبی به ما زدند و رفتند. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم که همه بدنم سیاه شده است.

 

این دوست عزیز هرگز در این دعواها شرکت نکرد و به فکر درس خواندن و آینده بود. همیشه در این نوع برخوردها به فکر اصلاح امور و آشتی دادن بود. دوست دومی هم آنجا بود که از بچگی با هم آشنا بودیم. شاید از بهترین افرادی بود که در طول عمرم به عنوان دوست داشتم. خدا را شکر می‌کنم که در مواقعی از زندگی از این قبیل دوستان نصیب من کرده و از آنها به عنوان راهنما استفاده کرده‌ام.

 

او را از بچگی می‌شناختم. جوانی بسیار ساده و صادق بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را با هم بودیم. بعد او به دبیرستان رشته علوم انسانی رفت و من به رشته تجربی رفتم. اما ناگفته نماند که همه تابستان و تقریباً در طول سال با هم بودیم. در کار بسیار جدی بودو همیشه لبخندی منحصر به فرد بر لب داشت.

 

در حال تکمیل پرونده بودم که مادر دوستم که زنی مسن و بسیار عزیز و محترم بود، با پاهای خسته و لرزان و لنگان آمد. سریع پرونده را تکمیل کردم و به پایین آمدم. برادر دوستم هفته گذشته شهید شده بود. با ناله و زاری و التماس مادرانه، می‌گفت که نمی‌گذارم پسرم به جبهه برود، من تازه پسر بزرگم شهید شده، از او زن و بچه برایم مانده است. نمی‌گذارم این یکی هم برود. هرچه اصرار کردیم، مادرش نرفت و با گریه جلوی مینی‌بوس خوابید و گفت: اگر می‌خواهید، بروید! باید از روی جنازه من حرکت کنید. با هزار التماس او را بلند کردیم و با توجه به آشنایی که با دوستم داشتم به او گفتم: «تو رو خدا بیا برو، کار من رو هم خراب نکن!»

 

او هم راه افتاد و با مادرش برگشت. هرچند او همه راه‌ها را برای راضی کردن مادرش رفت، ولی نتوانست مادرش را راضی کند. من هم مجبور شدم او را با خواهش، با مادرش راهی منزل کنم. من از هر لحظه آزادی که گیرم می‌آمد، استفاده می‌کردم و سریعا به سراغ مسئول اعزام می‌رفت. شاید تا این لحظه من پنج‌بار سراغ مسئول اعزام رفته بودم و سؤال می‌کردم که کی حرکت می‌کنید؟ چرا حرکت نمی‌کنید؟ حقیقتش ترس دفعه پیش در دلم بود که نکند خانواده بیاید سراغم. اگر می‌آمدند من جرئت رو در رو حرف زدن با آنها را نداشتم و به ناچار بر می‌گشتم. فکر کنم تا مینی‌بوس راه افتاد، من ده بار شاید هم بیشتر سراغ مسئول اعزام رفتم.

 

یک نفر هم که با ما داشت اعزام می‌شد، خانمش آمده بود و به او می‌گفت: تو تازه آمدی،‌ کجا می‌خواهی بروی؟ ولی او خانم را راهی خانه کرد. یکی دیگر هم از روستای قلعه خلیفه(یکی از روستاهای ملایر) آمده بود. چون با دایی من هم روستایی بودند در ذهنم باقی ماند. دوستم که برگشت، من مانده بودم و این سه نفر که بارها به جبهه رفته بودند و فقط من اولین بارم بود.

 

به هر ترتیب ما 9نفر بودیم که سوار مینی‌بوس شدیم و به راه افتادیم. حدود ساعت یازده مینی‌بوس حرکت کرد. من از یک طرف احساس آرامش می‌کردم و از طرف دیگر در دلم بلوا برپا شده بود.

 

حالا که خیالم از برگشتن راحت شده بود، افکار دیگری ذهنم را مشغول کرده بود و سؤالای در ذهنم می‌چرخید.

به کجا می‌رویم؟ کی می‌رسیم؟ چطور می‌رسیم؟ که هیچ پاسخی نیز برای آنها نداشتم. هر چند لحظه صلواتی که فرستاده می‌شد، افکار من را به راه می‌آورد و از پراکندگی نجات می‌داد. این صلوات‌ها، صلوات‌هایی بود که از شعار به شعور تبدیل می‌شد. خیلی دلچسب و از تمام وجود بود. خلاصه صلوات‌ها هم کم‌کم جای خود را به چرت زدن داد و به تعریف و گفت‌وگو و خنده‌های زیبای دوستان که همیشه در دلم یاد آنها مانده است، تبدیل شد.

 

وقتی سکوت تقریباً همه جا را گرفت، شاید مانند همه به فکر صحنه‌سازی جنگ رفته بودم. من تا آن لحظه جنگ ندیده و حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودم. تنها تجربه من از جنگ، دیدن فیلم‌های جنگی بود که بسیار هم از دیدن آنها لذت می‌بردم. خود را با افکار فیلم‌های سینمایی مشغول می‌کردم و خود را قهرمان اول فیلم می‌دیدم.

 

بعضی وقت‌ها خود را شهید تجسم می‌کردم که مردم داشتند تشییع می‌کردند. بعضی وقت‌ها جانباز و... با همین افکار زمان بسیار شوریده احوال می‌گذشت.

در این لحظات بود که یکی از دوستان سر صحبت را با من آغاز کرد.

 

-کجا هستی؟ چه می‌کنی؟

 

وقتی فهمید من دانشجوی ژنتیک هستم، شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره شروع خلقت کرد. او سؤال می‌کرد و من هم به هر چه یاد گرفته بودم، دو تا دیگر اضافه می‌کردم و اسم چند تا دانشمند مرتبط با موضوع را نیز می‌آوردم و به او جواب می‌دادم. خلاصه برای هر سؤال او جواب ناقصی داشتم. هر لحظه که سکوت می‌شد، ذهن من هم آش شله‌قلمکار می‌شد. سؤالات مانند قطار در ذهن من حرکت می‌کردند.

 

-چی شد؟

 

-چی میشه؟

 

-کجا؟

 

-کی؟

 

و...

 

حدود ساعت 12ظهر بود که به همدان رسیدیم و به یک سالن ورزشی که محل تجمع نیروها بود، رفتیم. آن روزها هر سالنی که می‌شد نیرو در آن سازماندهی کرد، مورد استفاده قرار می‌گرفت. نماز جماعت ظهر بود. تا وضو بگیرم، نماز جماعت تمام شد. راستش خاطره خوبی از نماز جماعت نداشتم زیرا دفعه قبل اگر به خاطر نماز جماعت نبود و ما را برای نماز جماعت نگه نمی‌داشتند، بابام نمی‌آمد و من با لشکر حضرت صاحب‌الزمان(عج) به جبهه رفته بودم.

 

نماز را انفرادی خواندم. برای گرفتن ناهار به صف شدیم. ناهار عدس‌پلو بود. بعداً فهمیدم که بیشترین وعده‌های غذا در جبهه عدس‌پلو است. زیرا هم راحت درست می‌شد و هم راحت بسته‌بندی و جابه‌جا می‌شد. ناهار را خوردیم. اعلام کردند آماده باشید. ما هم که آماده بودیم اما چند ساعتی معطل شدیم. مسئولین اعزام آمدند و گفتن که برادران بر اساس آموزش دیده، آموزش ندیده و عملیات رفته، جدا شوند. تا من این موضوع را شنیدم، به دوستان گفتم که ما چهار نفر بگوییم ما آموزش دیده‌ایم تا یکجا بیفتیم. همین‌طور هم شد و ما چهارنفر در گردان 143 افتادیم. افرادی از همدان، تویسرکان و نهاوند هم به ما ملحق شدند و یک گردان شدیم. بعد آهسته آهسته و دسته‌دسته به اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌ها سوار شدیم و با ایمان و توکل بر خدا به راه افتادیم.

 

غروب به رستورانی بعد از کرمانشاه رسیدیم. در آنجا مسجدی بود، نماز خواندیم. شام هم مثل ظهر عدس پلو بود. خوردیم و با سرعت سوار ماشین‌ها شدیم و حرکت کردیم. حدود ساعت 11شب بود که به مکانی به نام پادگان «چهارزبر» رسیدیم. ما را به چند چادر که در انتهای پادگان بود بردند و پیاده کردند. به هر کدام چند پتو دادند و خوابیدیم.

با توکل بر خدا، برای دیدن فردا خوابیدیم. شاید تنها آرزویم بیدار شدن و دیدن فردا بود. تا حداقل از جنگ چیزی ببینم و اگر مرگم رسید، مشکلی نباشد. این تنها زمانی بود که در طی عمرم تا کنون چنین دعایی کردم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها