بخشي از خاطرات «مريم كاتبي» از امدادگران دفاعمقدس كه با آغاز
تحركات ضدانقلاب و به توصيه دكتر «فياضبخش» به غرب كشور ميرود در ادامه خواهد آمد:
كاتبي
در گفتوگو با ايسنا، درباره چگونگي حضورش در شهر سنندج ميگويد: من بر
عكس بانواني كه به صورت داوطلبانه و با شجاعت به جبهه ميرفتند اصلا شجاع
نبودم. با آغاز تحركات ضدانقلاب در كردستان دكتر فياض بخش از من خواست كه
به سنندج بروم اما من قبول نميكردم و دكتر تصميم گرفت كه اين مساله را با
مرحوم مادرم در ميان بگذارد.
مادرم به من اصرار كرد كه به استان
كردستان بروم اما من باز هم سازناسازگاري زدم چرا كه اصلا دوست نداشتم به
آنجا بروم و حتي به او گفتم: تو ميخواهي من را به كشتن بدهي. با تمام اين
ناخرسنديها من به كردستان رفتم در آنجا با شهيد محمد بروجردي ملاقات كردم.
او از من پرسيد كه دوست داري به پاوه بروي يا مريوان؟ من كه از قبل
ميدانستم اوضاع شهر پاوه بسيار خطرناك است بيدرنگ گفتم مريوان.
ديدن
صحنههايي از شجاعت، ايثار و مظلوميت رزمندگان باعث شد تا آخرين روز جنگ
در جبهه بمانم و در آخر هم بعد از عمليات «مرصاد» با اشك جبهه را ترك كردم.
پس از ختم قائله كردستان و با آغاز جنگ تحميلي به عنوان «ماما» به جبهه
جنوب رفتم و در بيمارستان شهيد «كلانتري» انديمشك حضور يافتم. در ماه رمضان
سال 1362 به دنبال عمليات «والفجر» دشمن چند پاتك به ما زد كه در آن تعداد
بسياري از رزمندگان مجروح شدند از جمله رزمندگاني كه در اين پاتكها به
شدت مجروح شده بودند ميتوان به رزمندگان گردان تخريب استان فارس اشاره كرد
چرا كه آنها بر اثر انفجار «مين»، از ناحيه دست و پا دچار آسيب ديدگي شده
بودند.
در آن سال من مسئول بخش «ريكاوري» بودم و با پايان يافتن
كارم در اين بخش به اتاقهاي ديگر سر ميزدم. با ورود به بخش «ارتوپدي» به
همراه دوستانم مجروحان را پانسمان ميكرديم. بعد از پايان كارهاي اين بخش
نيز بايد غذاي مجروحان را آماده ميكرديم و به آنها ميداديم. وقتي به
آشپزخانه بيمارستان رفتم تا براي مجروحان غذا بياورم متوجه شدم كه ناهار
آنها قورمه سبزي است و از آنجايي كه روزه بودم و بسيار قورمه سبزي را دوست
داشتم گفتم: «واي خدا چند ساعت ديگر بايد تا افطار صبر كنم؟» پرستاران
مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در ميان آنها رزمندهاي بود كه هر دو دست
و پاهايش شكسته بود به همين دليل بايد من به او غذا ميخوراندم با هر
قاشقي كه به دهان او ميگذاشتم اشك ميريخت تا اينكه به قاشق ششم رسيد.
از
او پرسيدم: «چرا اشك ميريزي؟» چيزي نگفت دوباره پرسيدم تا اينكه گفت: خدا
من را بكشد، شما بايد در حالي كه روزه هستيد به من غذا بدهيد از قورت
دادن آب دهانتان معلوم است كه با هر قاشق كه من ميخورم شما نيز دلتان
ميخواهد از اين قورمه سبزي بخوريد.
در ماه رمضان سال 1360 برق
انديمشك بر اثر موشكباران عراق قطع شد. در آن زمان آب بيمارستانها از
طريق پمپهايي كه با برق كار ميكردند تامين ميشد. هوا به شدت گرم بود و
هيچ وسيله خنك كنندهاي نداشتيم. براي آنكه بتوانيم گرما را تحمل كنيم بر
روي كاشيهاي بيمارستان ميخوابيديم تا كمي از حرارت بدنمان كاسته شود و
چون احساس ميكرديم كه شايد كاشيها براثر ريختن خون مجروحان نجس شده باشد
خدا خدا ميكرديم كه برق تا زمان افطار وصل شود.
ماه رمضان سالهاي
59،60،62 به دليل شرايط سخت از جمله ماههايي بود كه به سختي روزه گرفتيم
اما اين روزهداري عاملي بود تا دامنه صبر و استقامتمان را در برابر مشكلات
افزايش دهيم.