فارس، انقلاب اسلامی آغاز شده بود و گروههای مبارز یکی پس از دیگری اعلام موجودیت می کردند تا گوشه ای از این انقلاب را با طرز تفکر مبارزاتی خود پیش ببرند. در این میان گروه هایی هم پیدا شدند که وقتی دیدند شهر شلوغ است آنها هم خودشان را چسباندند به انقلاب تا از این موضوع نانی هم آنان به نفع خود به تنور بزنند. یکی از این گروه ها منافقینی بودند که با نقاب مجاهد به میدان آمدند.
اینان که هوادارانشان بلاتکلیفانی بودند که یا ژست روشنفکری داشتند و یا در جهل خود به دنبال مکانی میگشتند که مثلا رژیم را براندازی کنند و تفکرات مارکسیستی خود را روی کار بیاورند.
وقتی انقلاب امام روح الله به پیروزی رسید بیچاره ها فکر می کردند می توانند رهبر انقلاب را فریب داده و انقلاب مردم را به دست بگیرند. مسعود رجوی که خود نتوانست در زندان طاقت بیاورد و با اولین سیلی که حتی معلوم نیست خورد یا نخورد تمام آنچه می دانست و نمی دانست را اعتراف کرد حالا شده بود فرمانده گروه.
آنها که وقتی دیدند در این نظام جایی ندارند نقاب از چهره خائنشان برداشته و به دولت بعثی عراق پناهنده شدند که هم زمان با مردم کشورشان، همسایه و برادرانشان در جنگ بود و با توپ و خمپاره آنان را تکه و پاره می کرد. عده ای از جوانان هم که هنوز نمی دانستند کی به کی است و چی به چی است. گوش به حرف های پر زرق و برق مسعود رجوی دادند و به او پیوستند. چند سال پس از فرار از ایران رجوی که سودای ریاست و قدرتش شده بود رویای هر شبه او تمام قوایش را به خط کرد تا به تهران برسد. قوایی که نه آموزش نظامی دیده بودند و نه سواد جنگ شهری و چریکی را بلد بودند.
فروغی که در انتهای توهمات مسعود جاودانه شده بود در کمین گاه فرزندان خمینی تا ابد خاموش شد. مرصاد ننگی بود که تمام ماهیت سازمان منافقین را به لجن کشید و هوادارانی که بر سر مسعودشان قسم می خوردند حالا او را یک احمق می دانستند و یکی پس از دیگری به فکر فرار افتادند.
اعضایی که به خاطر جهل و ناآگاهی به منافقین پیوسته بودند حالا بیدار شده و بقای ایدئولوژی سازمانشان را به بقایش بخشیده و حتی حصر و شکنجه هم نتوانست مانع از فرار آنها شود.
آنچه پیش روی شماست گفتگو با مریم سنجابی یکی از اعضای جدا شده سازمان منافقین است که توانست پس از 15 سال از اردوگاه اشرف فرار کند.
*فارس: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
*سنجابی: من مریم سنجابی متولد سال 1347 در کرمانشاه هستم. خانواده ام به صورت سنتی مذهبی بودند. خانواده که می گویم یعنی مادرم، من و دو برادرم. پدرم را هم وقتی خیلی کوچک بودم از دست دادهام.
*فارس: چطور شد که به سازمان پیوستید؟
*سنجابی: برادر بزرگم شهریار به نوعی باب آشنایی من بود با سازمان، در اواخر سالهای پیروزی انقلاب. آن زمان گروه های زیادی در ایران وجود داشت مثل جبهه ملی، نهضت آزادی، سازمان چریک فدایی خلق، گروهکی به نام امت و ... که من شناختی از هیچکدام نداشتم.
برادرم که خود حدودا 18 سال داشت هوادار سازمان بود و من را که دختری 13 ساله بودم جذب کرد. البته به دلیل سن کمی که داشتم خیلی قدرت تجزیه و تحلیل نداشتم و اینکه مثلا با دلیل بروم عضو این سازمان شوم و یا به دلایل دیگر گروه های دیگر را نفی کنم.
برادر کوچکترم اصلا تمایل به عضو شدن در سازمان را نداشت و علی رغم اصرار ما عضو نشد. انگار او بیشتر عقلش می رسید. ایشان دنبال کارهای هنری بود و هنوز هم در همان حال و هواست. شهریار اما فعالیتش با سازمان خیلی گسترده بود تا جایی که سال 67 در ایران اعدام شد. من حتی یک جزوه از سازمان نخوانده بودم و کاملا تحت تأثیر برادرم وارد این فرقه شدم.
*فارس: همانطور که خودتان هم اشاره کردید آن زمان گروه های زیادی در ایران وجود داشت، شما و برادرتان چرا سازمان مجاهدین خلق را انتخاب کردید؟
*سنجابی: شاید یکی دیگر از دلایلی که من سازمان را قبول کردم این بود که مجاهدین تبلیغات خوبی برای جذب نیرو داشتند و خانمها را بیشتر وارد صحنه می کردند. مثلا روزنامه می دادند ما بفروشیم و ... که این موضوع برای ما که دختران جوانی بودیم خیلی مهم و جالب بود.
مجاهدین این کار را می کردند تا زنان را بیشتر به خودشان جلب کنند. من آن مقطع ماهیت سازمان و اینکه آخرش ممکن است به کجا برسد را نمی دانستم و به آن فکر هم نمی کردم.
البته این را هم بگویم که چریک فدایی ها هم خانمها را داخل کارهایشان می کردند اما من با آنها از نظر ایدئولوژی مشکل داشتم. آنها کمونیست بودند اما مجاهدین نقابشان اسلام بود و من هم که خانواده ام مذهبی بودند به این گروه گرایش پیدا کردم.
*فارس: شما یک دوره از سازمان جدا شدید، علت آن چه بود؟
*سنجابی: همکاریام با این سازمان ادامه داشت تا سال 60 که سازمان فاز مسلحانه اش را اعلام کرد. به این دلیل با برادرم از این سازمان جدا شدیم و ارتباط دیگری هم نگرفتیم تا اواخر سال 65 که مسعود رجوی پیام داد کسانی که قبلا عضو سازمان بودند می توانند مجددا بپیوندند.
*فارس: جز شما و برادرتان کسی از اقوام عضو سازمان نبود؟
*سنجابی: غیر از من و برادرم کسی در فامیل و آشناها عضو سازمان نبود. البته یکی از قوام دور قبل از مسلح شدن عضو بود اما دیگر ادامه نداد.
*فارس: چه شد که مجددا تصمیم گرفتید به سازمان بپیوندید؟
*سنجابی: برادرم پیشنهاد داد ما دوباره عضو سازمان شویم. برای این کار باید از ایران رفته و خودمان را به ترکیه می رساندیم، آنجا افراد سازمان ما را شناسایی کرده و با خود به اردوگاه اشرف می بردند. ما پاسپورت گرفتیم و به صورت قانونی خودمان را رساندیم به کمپ اشرف و همان شد که 24 سال از زندگی ام را آنجا بودم.
سازمان در ترکیه تعدادی نیرو داشت که فکر می کنم هنوز هم داشته باشد. این افراد که به اصطلاح پیک نامیده می شوند رابط هستند و با کسانی که از خارج و یا ایران می خواهند به سازمان بپیوندند ارتباط برقرار می کنند. آنها این افراد را با پاسپورت منتقل می کنند عراق.
*فارس: چطور در ترکیه با رابطهای سازمان را پیدا کردید؟
*سنجابی: آن زمان که من و شهریار به ترکیه رفتیم کسی را نمی شناختیم. پیک ها معمولا داخل هتل ها بودند و کسانی را که می خواستند به سازمان ملحق شوند را شناسایی میکردند. ما هم از طریق آنها وصل شدیم و رفتیم عراق. البته اینطور نبود که ما خیلی هم از چگونگی پیوستن بی اطلاع باشیم چون فراخوانی که داده بودند برای جذب، شیوه هایی را هم گفته بودند که از آن طریق می پیوستیم. بعدها برادرم هم گاهی می آمد به ایران و افرادی را که می خواستند به سازمان بپیوندند همراه خود می کرد.
*فارس: وقتی خواستید ایران را ترک کنید با مخالفت خانواده رو به رو نشدید؟
*سنجابی: چرا. موقع رفتن مادرم وقتی متوجه شد خیلی تلاش کرد جلوی ما را بگیرد اما نتوانست. من و شهریار تصمیم خودمان را گرفته بودیم.
*فارس: هزینه سفر به ترکیه و رسیدن به اردوگاه توسط سازمان تامین می شد یا خودتان؟
*سنجابی: برای پیوستن به سازمان مسیری را که طی کردیم با هزینه خودمان بود و حتی چند دلاری را هم که همراه داشتیم آنجا تحویل دادیم به سازمان.
*فارس: شروع فعالیت هایتان در سازمان چگونه بود؟
*سنجابی: مدتی که از حضورمان در سازمان می گذشت یعنی از سال 66 آموزش نظامی ما شروع شد. یگان های نظامی به تفکیک زن و مرد تشکیل شده بود و آموزش سلاح می دادند. اسم هر یگان هم به نام فرمانده اش بود مثلا اسم یکی از یگانهای زنان سوسن بود و یکی آذر. هر یگان هم حدودا 110 نفر بودند.
در اردوگاه کارها به این ترتیب بود که کسانی که در واحدهای نظامی بودند آموزش نظامی می دیدند و آموزش هایشان هم تکرار می شد. کسانی که در قسمت های ستادی بودند کارهای مربوط به خودشان را انجام می دادند.
*فارس: چند ساعت کار می کردید؟
*سنجابی: از 6 صبح تا 6 بعد از ظهر همه بچه ها کار می کردند. شاید باورتان نشود، مریض شدن در اشرف ممنوع بود! جلسات اجباری آنجا در مورد مسائل انتقادی بود و همه باید شرکت می کردند و گزارشی از خودشان در روزی که سپری کردند می دادند. حتما باید از خودشان انتقاد می کردند.
مثلا در گزارشها می نوشتند من اگر کم کاری نمی کردم می توانستم فلان کار را بهتر انجام دهم. اگر چند گزارش این چنینی از خودمان نمی دادیم مورد مواخذه جمع قرار می گرفتیم. حتی در بدترین شرایط باید در جلسات شرکت می کردیم. فرماندهان می گفتند اگر حالتان خیلی هم بد است و حتی ممکن است در جلسات بمیرید هم باید حضور داشته باشید.
*فارس: در این جلسات راجع به چه موضوعات دیگری صحبت می شد؟
*سنجابی: در اردوگاه اشرف دورنمایی از هدف و آینده را نشانمان می دادند و می گفتند تو یک مبارزی هستی که از همه چیزت گذشتی، پس بنابراین باید بیشتر از خودت مایه بگذاری. دنبال رفیق بازی نباشید. شنیدن هر نوع موسیقی در آنجا ممنوع بود. در واقع عقاید آنجا کاملا التقاطی است همین عقاید فرقه ای هم آموزش داده و هم اعمال می شود.
سازمان اینطور خودش را برای ما معرفی می کرد که ما هم می خواهیم در کنار دیگر سازمان ها برای به دست آوردن آزادی مبارزه کنیم. خصوصا آزادی جامعه بی طبقه توحیدی که فقر و بیکاری نداشته باشد.
*فارس: همانطور که می گفتند عمل می کردند؟
*سنجابی: تا سال 67 هم چیزهایی را که تبلیغ می کردند واقعا بود. یعنی همه اعضا از یک لباس متحدالشکل و یک نوع غذا استفاده می کردند. به دنبال همین به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک، تز رجوی این بود که ما می خواهیم کاری کنیم که افراد بیشتر جذب سازمان شوند.
اما واقعیت این بود که سازمان افراد را به حالت برده ای درآورد که همه در یک تشکیلات کار می کنند. مسعود محور های فرقه ای شدن را یکی یکی تبیین کرد و به صورت مکتوب در آورد. در همین تغییر بود که اولا ازدواج ممنوع شد. یعنی تمام کسانی که همسر داشتند باید از هم طلاق می گرفتند.
دوم آنهایی که بچه داشتند بچه ها را از خانواده ها جدا کردند فرستادند خارج. کسانی هم که قبلا ازدواج کرده بودند حق بچه دار شدن نداشتند. شما زوجی را در سازمان نمی بینید که بعد از سال 65 بچه داشته باشند.
روزانه 4 تا 5 ساعت جلسات اجباری داشتیم. صحبت کردن افراد حتی دو نفره ممنوع بود. تردد با هم ممنوع بود. از مقر خودمان که بیرون می آمدیم کارتی درست کرده بودند به اسم ویزا که برای رفتن به مقری دیگر این برگه باید به امضا فرمانده مان می رسید تا ما بتوانیم مثلا برویم درمانگاه و بدون آن نمی توانستیم برویم.
*فارس: امکانات سازمان مختص چه افرادی بود؟
*سنجابی: کم کم محدودیت ها در اردوگاه بیشتر میشد. تمام امکانات به صورت طبقاتی شده بود. در جامعه ای که شعارش جامعه بدون طبقه توحیدی بود حالا امکانات فقط به افراد رده بالا داده می شد. ماشین ها و واحدهای شیک مختص فرماندهان بود. مثلا اگر 5 هزار نفر در اردوگاه بودند به جرات می گویم 4500 نفر در فلاکت بودند.
مردها با ماشین های آیفای رو باز زیر آفتاب رفت و آمد می کردند اما بعضی از خانم ها که درجات بالاتر داشتند با ماشین های شیک رفت و آمد می کردند.
*فارس: محدودیت استفاده از وسایل ارتباط جمعی مثل تلویزیون در چه سطحی آزاد بود؟ مثلا شبکه های ایران را هم نگاه می کردید؟
*سنجابی: شاید برایتان خنده دار باشد که بگویم در این قرن ما از عالم بیرون کاملا بی اطلاع بودیم. استفاده از اینترنت و تلفن ممنوع بود! یعنی ما نمی دانستیم موبایل چیست و من تا قبل از فرارم موبایل ندیده بودم. شبکه های تلویزیونی را نمی دیدیم. دسترسی به تمام کانال های تلویزیونی علی الخصوص ایران قطع بود. هیچ روزنامه ای ندیده بودیم. از پیشرفت های دنیا و ایران بی خبر بودیم. فقط کانالی داشتیم به نام سیمای آزادی که داخلی بود و هر چه خودشان می خواستند پخش می کردند. البته همان را هم وقت نمی کردیم ببینیم چون شروع کار از 6 صبح بود تا 12 شب. یعنی 18 ساعت کار مستمر.
*فارس: چطور می توانستید این فشارها و محدودیت ها را تحمل کنید؟
*سنجابی: کارهایی که ما می کردیم خیلی سخت بود و البته طاقت فرسا اما چیزی که باعث میشد بتوانیم این فشارها را تحمل کنیم به این علت بود که فکر می کردیم داریم در راه هدفمان مبارزه می کنیم.
*فارس: اگر کسی می خواست خانواده اش را ببیند چطور می توانست؟
*سنجابی: در سازمان تماس با خانواده یک کار ضد ارزش محسوب می شد. افرادی بودند در سازمان که بیست و چند سال از خانواده هایشان بی خبر بودند، اگر هم می خواستند خبری بگیرند اجازه نداشتند. بعضی از اعضا فقط گاها پنج سال یکبار به خانواده هایشان زنگ می زدند که همین اندازه هم نکوهش می شدند. من سالها در پرسنلی بودم و بیشتر خبر داشتم. کسانی که هرچند سال یکبار تماس می گرفتند این افراد جزو افراد ضعیف شناخته می شدند.
ادامه دارد...
گفتگو و تنظیم: مهدی بختیاری - زهرا بختیاری