کد خبر: ۶۵۵۴۱
زمان انتشار: ۰۲:۳۶     ۱۷ تير ۱۳۹۱
عمورضا رفت تو قبر، خودش اون جا رو ساخته بود، گفت: اين قبرها رو من ساختم كه تو من رو توش دفن كني، نه من تو رو دفن كنم. اين رو مي گفت و روضه مي خوند1.
حاج محمود تازه از جبهه برگشته است و چند روزي مي رود بانك تا براي بازگشت به جبهه هماهنگي كند و بعدا برايش مشكلي پيش نيايد. همه چيز براي جبهه رفتن آماده است، كه حاج عباس والي فوت مي كنند.
حاج محمود والي: عموعباس كه فوت كرد، آقاي تابع، خدا رحمتش كنه، شاعر بود و خيلي با ما رفت و آمد داشت، گفت: عباس كه مرد، رگ رضا و نصرالله رو هم زد. اين ها رو من مي شناسم، از بچگي باهاشون بزرگ شدم، مواظب اين ها باشيد. عمورضا كه مي خواست عموعباس رو دفن كنه، واقعا داشت خودش رو مي كشت.
چون عموعباس تو اسدآباد همدان داشت كار مي كرد، اون جا هم يه ختم براش گرفته بودن. وقتي با عمورضا داشتيم مي رفتيم اون جا، تو ماشين ديدم مردمك چشم عمورضا ديگه حالت مردمك چشم آدم زنده رو نداره، گفتم: عمو داري از دست مي ري!
گفت: عمو من مي ميرم، مطمئن باش، نمي خوام زنده باشم، از خدا هم مرگ رو خواستم. بعد از همدان، رفتيم كمرد، روستاي خود بابام و عموها. اون جا هم يه مراسم بود، بعد اومديم تهران، رفتيم سرخاك، دوتا داداش ها شروع كردن به خوندن، يه بيت بابام مي خوند، يه بيت عمورضا مي خوند، صداي گريه و زاري همه جا رو گرفته بود.
فردا شبش قرار بود شب هفت باشه. عمو رضام صبح زود بلند شد. سالم بود، گفت: من دارم مي ميرم. وصيتش رو به بچه هاش كرد. صداي گريه و زاري بلند شد، زنگ زديم اورژانس، آمبولانس اومد. عموم رو ديدن، گفتن: حالش خوبه.
گفتيم: نه، ببريدش بيمارستان.
عمو مي گفت: بابا من رو نبريد بيمارستان، مي خوام اين جا تو خونه خودم بميرم.
بردنش بيمارستان، دكتر گفت: چيزيش نيست.
حسين پسرعموم به دكتر گفت: تو رو خدا دكتر! بابام صبح پا شده وصيت كرده، من مي ترسم.
حالا عموم هم مي گفت: چرا حرف گوش نمي كنيد. من رو برداريد ببريد خونه، بگذاريد تو خونه خودم بميرم.
تا دكتر رفت، يه نفس عميق كشيد و تموم كرد. به همين راحتي! من شوكه شده بودم. چون از صبح باهاش بودم، نمي تونستم باور كنم. غسال خونه رو به هم ريخته بودم. نمي گذاشتم دفنش كنن، مي گفتم زوده، دفنش نكنيد. عمورضام همون صبح گفته بود مراسم شب هفت عباس رو خوب برگزار كنيد. عمورضا رو تو بهشت زهرا(ع) شستيم و تو مسجد ماشاالله كنار عموعباس دفن كرديم. شب هم رفتيم براي مراسم شب هفت عموعباس.2
اول برادر كوچك تر رفته بود و بعد برادر وسط و مرشد كه بزرگ ترين برادر بود، تنها مانده بود. هنوز ماه رمضان تموم نشده بود و حاج امير اين بار هم در مسجد است كه به او خبر مي دهند تا به پدر بگويد.
حاج اميروالي: من اصلا ريختم به هم. روزهاي پيش، ما همه خونه عمورضا بوديم تا هفتم.
حالا نمي تونستم باور كنم كه اين طوري شده. نمي دونستم به بابام چطوري بگم. ديگه جرات نداشتم بگم يكي از فاميل ها و اين حرف ها.
گذاشتم ساعت هفت صبح به بابام گفتم: بلند شيد زودتر بريم خونه عمورضا. ديگه آقام وقتي رسيد خونه عمو، شكست. رفت گوشه حياط نشست. شروع كرد به گريه كردن. بابام داغون شد، اون وقت يه سكته هم كرده بود.3
حاج محمود والي : وقتي داشتيم عمورضا رو دفن مي كرديم، بابام گفت: من نمي گذارم داداشم رو دفن كنيد، بايد برم توي قبر داداشم رو ببوسم.
هرچي گفتن: آخه مرشد! اين چه كاريه؟ نمي شه.
گفت: نه، تا نرم دلم آروم نمي گيره.
گفتند: ما كه چشممون سالمه نمي تونيم تو قبر بريم خيلي مشكله.
ببينيد بابام با چه سختي مي خواست بره، حاج عبدالله تو قبر بود، بابام رو آروم آورد تو قبر و بابام خم شد، تا تونست عموم رو ببوسه. من اون جا خيلي دلم سوخت و بعد براش يه شعر مثل نوحه ساختم كه فقط اولش يادمه:
ديدار آخر بود در دل قبر
لب را نهاد بر لب برادر
آن جا دلم سوخت براي بابا
رضا، رضاجان، رضا، رضا جان...
ديگه بعد از دفن عمورضا، كار بابام شد گريه كردن. گوشه خونه مي نشست و براي خودش زمزمه مي كرد و گريه مي كرد. حتي شعر هم مي گفت و برامون مي خوند؛ آن قدر ما گريه كرديم با شعرهاش. 4
بعد از فوت دو برادر، مرشد مرگ خود را از خدا مي خواهد. مدتي هم دربيمارستان سجاد بستري مي شود، اما به خانه برمي گردد. تا روز بيست و يكم مهر سال شصت، دقيقاً سه ماه بعد از فوت حاج عباس. بعد از انتخابات رياست جمهوري است و حاج اميربراي شمردن آرا تا صبح در مسجد است.
حاج اميروالي: صندوق رأي رو كه جمع كرديم، داشتيم فوتبال بازي مي كرديم، كه پام به شدت ضربه خورد. من مي گفتم شكسته، اما بچه ها قبول نمي كردن. تا اين كه پام باد كرد و رفتيم بيمارستان.گفتن شكسته و تا زانو گچ گرفتن. رفتم خونه. بابام داشت از راديو اخبار جبهه رو مي شنيد. وقتي فهميد پام رو گچ گرفتم، گفت: چرا مراقب خودت نيستي؟
نشستم شروع كردم به بريدن بالاي گچ. بابام گفت: چرا مي بري؟
گفتم: آقابايد تا زير زانو رو ببرم، اين جوري راحت نيستم.
مي خواستم با همون پام رانندگي كنم و اون جوري نمي شد. دوباره ديدم يه كم بالاست، باز هم ازش بريدم و گفتم: آقا ديگه عالي شد. ديدم جواب نداد. رفتم ديدم بابام خوابيده. هيچ وقت سابقه نداشت اين جوري بخوابه! قبلش رفته بود وضو گرفته بود و اومده بود تو اتاق. مادرم تو حياط داشت غذا درست مي كرد. هرچي بابام رو صدا مي زدم. آقا! آقا! جواب نمي داد، دست زدم به دستش، ديدم گرمه، با خودم گفتم نه، الحمدلله چيزي نيست. بابام رو بغل كردم، ديدم باز جواب نمي ده. نمي تونستم قبول كنم كه مرده باشه، الان داشت با من حرف مي زد! خدا گواهه يك ربع تمام همون جوري تو بغل بابام خوابم برد. روز شانزدهم ماه ذيحجه بود، همين كه خوابم برد. تو خواب همه روضه هاي شانزدهم ماه بابام رو باهاش رفتم. از خواب بيدار شدم و ديگر متوجه شدم كه چي شده.
يه داد زدم كه مردم از دو تا كوچه اون طرف تر ريختن تو خونه مون. عزيز اومد و شروع كرد به جيغ زدن.
گفتم دست به بابام نزنيد، هيچيش نيست. من مي رم الان دكتر مي آرم. حالا پام هم تو گچ بود. رفتم به حاج عبدالله زنگ زدم گفتم: آقا حالش خوب نيست، سريع بياين خونه. حاجي از طرز حرف زدن من جريان رو فهميد و زنگ زد به محمود و مجيد هم گفت كه سريع بيان خونه. حاج عبدالله بعداً مي گفت:يه كاري كردم كه تو عمرم نكرده بودم. رفتم وسط خيابون، دستم رو گرفتم جلوي يه ماشين و وايسوندمش. پريدم تو ماشين، گفتم: هرچي مي خواي بهت مي دهم، من رو برسون خونه بابام! طرف هم هيچي نگفته و حاجي رو رسونده حاجي مي گفت: از سركوچه جمعيت رو كه ديدم زدم تو سر خودم.
من بعد از تلفن، رفتم بيمارستان «مردم». به دكتر اون جا گفتم: بلند شو بيا خونه ما، بابام حالش خوب نيست.
گفت: نه، بياريدشون اين جا. ما معاينه شون كنيم.
عصباني شدم كرواتش رو گرفتم، آوردمش جلو گفتم: نمي آي؟
گفت: مي آم.
رسيديم به خونه. حاجي و مجيد و محمود هم رسيده بودن و بالا سر بابام بودن. دكتر بابام رو ديد. مي ترسيد به من بگه تموم كرده. حاجي اومد من رو كشيد كنار، گفت:امير بيا اين طرف.
دكتر به حاجي گفت: سكته است و تموم كرده- جواز و اين ها رو بياين بيمارستان، من بهتون بدم.
حاج عبدالله اومد من رو نصيحت كرد. مي گفت:زشته، اين چه كاريه مي كني؟!
گفتم:نه، آقا زنده است، آقا نمرده !
اون روز خيلي روز سختي بود برام. بابام صبح فوت كرد. چون سكته كرده بود، گفتند تا فرداش تو خونه نگهش مي داريم. اون شب هيئت فاميل هم خونه ما بود و طبقه پايين، بالا سر بابام، قرآن مي خوندن. جمعيت كل خونه رو پركرده بود. مداح ها مي اومدن مي خوندن و صداي گريه قطع نمي شد. فرداش هم بابام رو با «حسين (ع)» «حسين (ع)» شستن و تشييع كردن و تو مسجد ماشاالله، كنار برادرهاش دفن كردن. همه مداح ها هم تو تشييع بودن و تو همه مراحل مي خوندن و سينه مي زدن و شور مي گرفتن. مرشد باقر هم اومده بود و اولين بار اين نوحه معروفش رو اونجا خوند:
هرگز كسي چون من تن بي سر نبوسيد
بوسيدم آن جا را كه پيغمبر نبوسيد
حيدر(ع) نبوسيد، زهرا(س) نبوسيد
حتي نسيم صحرا نبوسيد
مردم هم جواب مي دادن و سينه مي زدن. مرشد باقر اون جا مي گفت مرشد! منم دوست دارم همين جوري وقتي مردم؛ بالا سرم سينه بزنند و دم بگيرند.
تو تمام اين مراسم ها، اوستا و برنامه ريز حاج عبدالله بود. اون هم بي قراري مي كرد. اما به وقتش همه كار رو اداره مي كرد و ما هم به حرفش گوش مي كرديم.5
مرشد چند ساعت قبل از فوتش براي عزيز وصيت مي كند و وقتي حاج عبدالله مثل هر روز صبح، به آن ها سر مي زند، عزيز به او جريان را مي گويد و چند ساعت بعد با آرامش تمام، كار تمام مي شود.
مرحوم تابع، از شعراي اهل بيت و از دوستان مرشد، در مراسم حج بودند و هنگام تشييع شركت نداشت. وقتي كه برمي گردد شعري براي اين سه برادر مي گويند.
سه برادر سوي باغات جنان
رخت بستند به كوتاه زمان
يازده روز گذشت از رمضان
رفت عباس از اين دار جهان
عجبا روز ششم در شب هفت
پي عباس، رضا پرزد و رفت
پانزده روز ز ذيحجه گذشت
ياد آن هر دو فراموش نگشت
آن برادر كه بدي نصرالله
نوكر خاص اباعبدالله
بانگ مي زد كه خداي احدم
داغ عباس و رضا مي كشدم
سوخت از داغ برادرهايش
داد جان، گشت لحد مأوايش
چون كه «تابع» پي تشييع نبود
چند بيتي در مراثيشان سرود
حاج محمود والي: عزيز رو هر شب جمعه مي برديم سرخاك، ولي من كار هر روزم بود. فوتبال رو هم كه عشقم بود، نمي رفتم! ظهرها كه از بانك مي اومدم، مي رفتم سر قبر بابام. ناهار هم نمي رفتم خونه، سرخاك بودم تا غروب كه برگردم خونه.
هرچي بچه هاي تيم فوتبالمون مي اومدن دنبالم مي گفتن: بيا سرزمين، مي گفتم: فوتبال ديگه بهم مزه نمي ده.
برنامه من هر روز همين بود؛ تا اين كه يه شب خواب ديدم. بابام بهم گفت: تو چرا اين قدر مي آي سر خاك، خودت رو خسته مي كني؟ من اصلا اين جا نيستم.
گفتم: پس كجايي؟
گفت: دستت روبده من، جام رو نشونت بدم. رفتيم يه جايي، ديدم يه بارگاه و يه ضريحي هست و پايين ضريح يه سنگ مرمر بود كه يه مقدار از زمين بلندتر بود. خيلي فضاي معطر و خوبي بود.
گفت: قبر من اينه.
گفتم: آقا، منم بميرم، مي آم اين جا؟ من كي مي ميرم؟ من ديگه نمي خوام زنده باشم.
گفت: ديگه اين حرف ها رو نزن. ديدي چقدر جاي من خوبه؛ ديگه اين قدر سرخاك نيا و خودت رواذيت نكن، منم اذيت مي شم. حالا بيا بريم سرخاك عموهات هم يه فاتحه بخونيم.
ديدم دوباره رفتيم همون جاي اول تو مسجد ماشاالله و از خواب پريدم. ديگه بعداز اون شب، سرخاك بابام حالت قبل رو نداشتم6.
بعداز اين كه مرشد از دنيا رفت، حاج عبدالله نه تنها در خانواده خودش، بلكه دركل فاميل بزرگ تر مي شود! و اين فقط يك اسم براي او نيست، بلكه در عمل هم، در عبور از اين مصيبت هاي بزرگ اوست كه كارها را جمع مي كند و همه را سروسامان مي دهد. حاج عبدالله از كودكي در بعضي امور شاخص است و اين استعدادها كم كم رشد مي كنند تا حاج عبدالله والي را مي سازند. در زمان تحصيل در دو درس مهارت دارد، رياضي و انشا! تركيب عجيبي است و حكايت از قوت همزمان عقل و احساس مي كند و اين يكي از خصايص حاج عبدالله است. حاج محمود با اين كه در درس ادبيات و دستور زبان از حاج عبدالله قوي تر است، اما انشاهايش را حاج عبدالله مي نويسد!
حاج محمود والي: معلممون هم مي دونست كه انشاهاي من رو حاج عبدالله مي نويسه. هر وقت موضوع انشا عوض مي شد مي گفت: والي بيا بخون. من هم مي رفتم و با حرارت انشايي كه حاجي نوشته بود مي خوندم. تمام كلاس ساكت بود و صدا از كسي در نمي اومد و هميشه بيست! بلا استثنا بيست، اما مي گفت: ده تاش ما دادشت عبدالله و ده تاش هم مال خودت، بروبنشين. ده!
فقط كافي بود موضوع انشا احساسي باشه. مثل پدر و مادر و اين ها. وقتي انشا رو مي خوندم همه گريه مي كردن! خيلي قشنگ مي نوشت. نمي دونم چطوري اين كلمات رو پشت سر هم رديف مي كرد! سر امتحان انشا كه مي شد بعضي چيزهايي كه از انشاهاي حاجي يادم مي اومد رو مي نوشتم. زبان حاجي هم خوب بود، كلاس زبان «شكوه» مي رفت. اون موقع اصلا باب نبود كسي كلاس زبان بره، اما حاجي علاقه داشت و مي رفت. به خاطر همين نمره هاي زبانش هم خوب مي شد.7
انشا نوشتن حاج عبدالله فقط براي حاج محمود و برادران ديگر نبود، از اهل محل و فاميل هم بچه هايي بودند كه نمره انشاي خود را از قلم حاج عبدالله مي گرفتند. كمك حاج عبدالله هم منحصر به انشاء نبود. مهدي قديري با اين كه دوست حاج محمود است. انشايش را حاج عبدالله مي نوشت.
آقاي مهدي قديري: وقتي محصل بود، هركسي مشكل درسي داشت مي رفت پيش آقا عبدالله و اون هم مشكلش رو رفع مي كرد. اصلا عين خيالش نبود كه بخواد به روش بياره. بچه برادر من از اون سر تهران مي آمد و بهش مي گفت يه انشا براي من بنويس و مي نوشت.

1-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/.1387
2-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
3-مصاحبه با حاج امير والي،بشاگرد، 21/11/.1387
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/.1388
5-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
6-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 28/6/1388
7-مصاحبه با حاج محمود والي، بشاگرد 12/7/1386

منبع: کیهان
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها