حکايت بقيع، حکايت غربت است، غربت اسلام، و با که بايد اين راز را باز گفت
که اسلام در مدينةالنبي از همه جا غريبتر است؟
خطاب ما اينجا با عاشقان است، و با درد آشنايان، که اين حکايت را ديگر، هر
دلي تاب شنيدن ندارد. اي اشک مهلتي، تا بازگويم حکايتي را که قرنهاست در
سينهام مستور مانده است، و درد آشنايي نيافتهام، که اين راز سر به مُهر
را با او زمزمه کنم.
اينجا گورستان بقيع است، و اين خاک گنجينهدار فريادي است که قرنها ارباب
جور آن را در سينه ما محبوس کردهاند، و هر چند اشک ما تاب مستوري نداشته
است، اما اين بار، اين بغضي نيست که فقط با گريه باز شود، و اين جراحت نه
جراحتي است که با مرهم اشک شور التيام يابد.
حکايت بقيع، حکايت غربت است، غربت اسلام، و با که بايد اين راز را باز گفت
که اسلام در مدينةالنبي از همه جا غريبتر است؟
خطاب ما اينجا با عاشقان است، و با درد آشنايان، که اين حکايت را ديگر، هر
دلي تاب شنيدن ندارد. اي چشم، خون ببار، تا حجاب از تو بردارند، و ببيني که
اين خاک گنجينهدار نور است و مدفن عشق و اينجا، بقعهاي است از بقاع
بهشت. و آن نفخهاي که در بهشت روح ميدمد، از سينه اين خاک برميآيد، چرا
که اينجا مدفن کليدداران بهشت است.
و اگر حجاب از گوشها و چشمها بردارند، طنين ناله کروبيان را در ملکوت
اعلي خواهد شنيد، و خواهي ديد که چگونه فرشتگان بال در بال جلوههاي
جاوداني رحمات خاص حضرت حق را بر اين خاک گسترانيدهاند.
اي بقيع، اي مطهر، اي رازدار صديق صديقه اطهر(عليهاالسلام)، و اي همنواي
مولا مهدي (عج) آنگاه که غريبانه، آنجا به زيارت ميآيد، اي بقيع مطهر، اي
گنجينهدار نور، اي مدفن عشاق، و اي حکايتگر غربت، به راستي اين راز را با
که بايد گفت؛ که اسلام در مدينةالنبي از همه جا غريبتر است؟
اي بقيع مطهر، منتظر باش، اگر آنان توانستند، که نور را در حبس کشند، تو هم
غريب خواهي ماند، اي بقيع، با ما سخن بگو، با ما، از رازهاي سر به مُهري
که در سينه داري بگو.
اي بقيع، اي همنواي مولا مهدي (عج) اي رازدار آن يار غريب، بگو آنجا چه
ميگذرد، هنگامي که او به زيارت قبور ميآيد؟
بگو، با ما بگو لابد صداي گريه غريبانه آن يار مضطر را هنگامي که بر غربت
اسلام ميگريد، شنيدهاي؟
بگو، با ما بگو که حبيب ما، در رازگوييهاي عليوار خويش، و در مناجاتهاي
سجادانهاش چه ميگويد؟
اي تربت مطهر، اي آن که بر تربت تو، جايجاي نشانه پاي حبيب و اثر اشکهاي
غريبانه او باقي است.
اي همنواي «امن يجيب» مولا مهدي (عج).
اي مصداق، «طبتم و طابت الارض التي فيها دفنتم»، اي کاش که ما به جاي خاک
تو بوديم و هنگامي که آن يار غايب از نظر به زيارت قبور ميآمد، بر پاي او
بوسه ميزديم. اي بقيع، اي تربت مطهر، اي کاش ما نيز چون تو، ميتوانستيم
که با آن محبوب، وقتي که «امن يجيب» ميخواند، همنوا شويم، و به راستي که
«امن يجيب» حکايت دل پر غصه اوست، گوش کن ....
«امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء و يجعلکم خلفاءالارض.»
چرا که اوست مصداق اتم "مضطر"، و خلافت ارض ميراثي است که به او باز
ميگردد. و اي بقيع مطهر، منتظر باش.
اگر آنان توانستند، که براي هميشه شمس را در غربت غروب نگاه دارند، تو نيز
غريب خواهي ماند.
در ميقات
تمثيل حج، تمثيل آفرينش انسان است، و تو، اي انسان، اي آن که مشتاقانه به
لقاء محبوب شتافتهاي.
اينجا، تمثيل مرگ است، که فرمود: «موتوا قبل ان تموتوا» و اين کفن است که
ميپوشي تا پيش از آن که مرگ ترا دريابد، تو با پاي خويشتن به مقتل عشق
بشتابي و به مذبح معشوق. و چه ميگويي؟... لبيک اللهم لبيک، اکنون به ميقات
آمدهاي، و تمثيل ميقات، تمثيل وعدهگاه قيامت است که فرمود: «قل ان
الاولين والاخرين لمجموعون الي ميقات يوم معلوم» و اکنون تو به ميقات
آمدهاي و اينجا باب ورود به حرم کبريايي است، اي آن که از خود به سوي خدا
گريختهاي و به نداي آسماني «ففروا اليالله» (3) لبيگ گفتهاي، ورود به
حرم کبريايي، بياحرام جايز نيست. و تو نخست بايد باطن را از حب ماسوي
الله تطهير کني، و اينگونه لباس عصيان را که شيطان بر تو پوشانده است، از
تن برآوري و لباس ورود به حرم عشق بپوشي، و تمثيل احرام همين است، سفيد
است، چرا که کفن است، و دوخت و آرايش ندارد، چرا که لباس تقوي است.
رنگها از رخسارهها پريده است، و ... دلها در سينه ميلرزد، و ... صداها
در گلوها پيچيده است... چرا که لحظه تشرف نزديک است، و دعوتها به اجابت
رسيده و حضرت حق (جل و علا) ترا به حرم خوانده است. بشتاب، بشتاب، اي از
خود گذشته، به سوي خدا بشتاب.
لبيک اللهم لبيک، لبيک لا شريک لک لبيک، ان الحمد والنعمه لک و الملک
لبيک لا شريک لک لبيک.
به سوي کعبه
و اکنون لحظه تشرف نزديک است، و وعدهگاه معشوق در پيش. دلهاي مشتاق، آرام و
قرار ندارد و تو گويي همچون طايري قدسي، ميخواهد از قفس تنگ سينه پر
بکشد، و خود را به بحر معلق آسمان آبي، بسپارد و غرقه در جذبههاي روحاني
محبت يار، خود را به حرم دوست برساند. و ارواح مشتاق، تو گويي تاب هماهنگي و
همقدمي با تنهاي سنگين دنيايي را ندارند و پيشاپيش بدنها، خود را به حريم
وصل رساندهاند و به حضرت اقدس او تعليق يافتهاند، همچنان که اشعه شمس،
به شمس. چرا که فرمودهاند، پيوند روح مؤمن به ذات اقدس پروردگار محکمتر
است و شديدتر، از اتصال شعاع خورشيد به ذات خورشيد، و چه عجب اگر اين طاير
قدسي روح، در اشتياق حرم وصل به ترنم درآيد و تلبيه کند، آنچنان که تو گويي
به نداي دعوت فطرت خويش پاسخ ميگويد، به همان پيمان نخستين، آنگاه که
پرسيد: «الست بربکم» و پاسخ داديم، «بلي، بلي» لبيک اللهم لبيک. و اين نواي
دلنشين «لبيک، لبيک» ترنم روح مؤمني است، که وعدههاي پروردگار خويش را
محقق شده يافته است، و ميشتابد تا خود را به مبدأ و معاد خويش پيوند دهد، و
با فناي در معشوق، به جاودانگي برسد.
لبيک اللهم لبيک، لبيک ذالمعارج لبيک لبيک.
و اينجاست بيت الله الحرام
اللهم البيت بيتك و الحرم حرمک و العبد عبدک؛ خدايا، اين خانه، خانه تو است
و اين حرم، حرم تو است. و اين بنده، بنده ذليلي...
که از خود و نفس خويش به سوي تو گريخته است. تو گويي اينجا مرکز آفرينش
است، و اين طواف، تمثيل حرکت سبحاني عالم وجود است. يعني که کائنات بر محور
وجود مطلق حق ميگردد و حکايت اين انسانهاي شيدايي که سر از پا ناشناخته
گرداگرد بيتالله طواف ميکنند، تفسير عيني اين آيت است که «يسبح لله ما
فيالسموات والارض» و تو اي انسان، به ياد آر که هماکنون بر کوکبه ارض،
گرداگرد خورشيد و در عمق آسمان لايتناهي شناوري. و از دل ذره تا بي نهايت
اين آسمان، لايتناهي، همه جا، همه چيز در طواف است، و همه ميچرخند و از
يک مدار وضعي به گرد خويش، به مدار بزرگتري بر گرد خورشيدها منتقل ميشوند و
تو گويي که اين همه، تمثيل اين معناست، که تو اي انسان بايد از مدار معرفت
نفس خويش به مدار معرفت، رب منتقل شوي که فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف
ربه». مجموعه مناسک حج، تمثيلي جامع است از سير روحي انسانهاي متکامل در
سير اليالله و اين چنين است که مناسک حج، از طواف آغاز ميشود و به طواف
خاتمه مييابد، و به کمال ميرسد. و سرّ اين که حجت خدا علي (عليه السلام)
در کعبه متولد ميشود همينجاست، يعني که کعبه جسم است و روح آن، حجت خدا و
انسان کامل است و تو نيز بايد با اتمام مراحل و موقف حج به کمال برسي و
مدار رجعت تو به مبدأ و معاد کامل شود. انالله و انا اليه راجعون.
حالا هنگام سعي در رسيده است
گويي هنوز آواي پر غصه هاجر، به گوش ميرسد، که «هل بالوادي من انيس؟»
گويي هنوز اين هاجر است که هرولهکنان در هُرم آفتاب ظهر بيابان مکه، از
اين سراب به آن سراب در جست و جوي آب است .
اي مضطر، خسته مشو، خسته مشو، در باطن اين سعي تو چشمه زمزم نهفته است.
حکايت آن وادي خشک و سوزان، حکايت دنياي ماست، و آب، تمثيل حيات طيبه و
اخروي است و انسان فطرتاً تشنه و عطشان آب حيات است و اين آب، از چشمه
ولايت و خلافت ميجوشد که در قلب تو است .
«امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء و يجعلکم خلفاء الارض.» اي مضطر
خسته مشو، آب زمزم اجر سعي تو است، مبادا که اين سرابهاي فريبنده تو را به
ياس بکشاند، که يأس، چشمههاي روح را ميخشکاند، سعي بين صفا و مروه سعي
بين خوف و رجاست و خوف و رجا، بالهاي طيران الي الله هستند .
و عاقبت سعي تو، چشمه زلالي است که از زير پاي اسماعيل جوشيده است. يعني که
اي انسان، چشمههاي حيات طيبه از منابع غيب، اما از درون همان فطرت پاکي
ميجوشد که بر آن تولد يافتهاي.
خسته مشو، از مضطر، خسته مشو، سعي تو مشکور افتاده است و دعايت به استجابت
رسيده.
وقوف به عرفات
مناسک حج از يک سو تمثيل سيري است که انسانهاي متکامل به سوي الله طي
ميکنند و از سوي ديگر، تذکاري است بر تاريخ زندگي انسان بر کوکبه ارض در
منظومه شمسي و اين چنين وقوف در عرفات هم براي کسب معرفت و عرفان است و هم
... براي تأمل و تفکر در تاريخ حيات انسان بر کره زمين. و «وقوف» هم به
معناي درنگ و تأمل آمده است و هم به معناي آگاهي و عرفان، و همين عرفان است
که در مشعرالحرام بايد به شهود متنهي شود.
"سفرنامه شهيد مرتضي آويني"