بولتن: شهريور ماه 1320 محمل اتفاقاتی چون ورود قواى متفقين به ايران، تبعيد رضاخان به جزيره موريس، آغاز سلطنت محمدرضا پهلوی و در هم ريختن اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران است که مىبايست به طور دقيق تری مورد بررسى و مداقه قرار گيرد.
در همین رابطه سرویس تاریخی بولتن نیوز به واکاوی و کنکاش درباره این دوره مهم از تاریخ ایران پرداخت:
پایان عمر یک قلدر
کل این مراسمی دقائقی بیشتر طول نکشید زیرا رضاخان عجله ی زیادی برای
خروج از تهران داشت. هر لحظه ممکن بود نیروهای روس که حوالی کرج بودند
وارد تهران شوند و او را به چنگ در بیاورند. هر چند محمدرضا در خاطرات ش
سعی دارد این موضوع را کتمان کند و آن را به حساب روحیه تمکین ناپذیری
پدرش از انگلیسی ها بگذارد اما واقعیت چیز دیگری بود.
رضاخان از اصفهان
ابتدا به کرمان و از آنجا به بندرعباس رفته و با یک کشتی انگلیسی کشور را
ترک می کند. ابتدا قرار بود طبق برنامه ی انگلیسی ها به بمبئی برود.
رضاخان هم از این اتفاق خوشحال بود. اما در نزدیکی بمبئی یک دیپلمات
انگلیسی سوار کشتی شده و خود را به رضاخان معرفی می کند و اطلاع می دهد که
باید به جزیره موریس برود!
انگلیسی ها هر چند برادر دیگر محمدرضا یعنی علیرضا را هم برای
جانشینی رضاخان در نظر گرفته بودند اما در نهایت تن به سلطنت محمدرضا
دادند. علیرضا در آن ایام حدود 19 سال سن داشت و از نظر خوی و ویژگی های
اخلاقی و رفتاری شباهت زیادی به پدرش داشت. بی رحم و خشن و خشک و بدون
منطق. به همین دلیل انگلیسی ها از او روی برگردان شدند.
در اين ميان چگونگى به سلطنت رسيدن محمدرضا و تعيين سرنوشت حكومت پهلوى خود اتفاقى است كه از اهميت بالايى برخوردار است.
اين ماجرا را حسين فردوست كه از دوران كودكى با محمدرضا همراه بوده و
نه تنها به مثابه چشم و گوش وى، بلكه مهمتر از آن به مثابه مغز وى قلمداد
گرديده، به شرح زير بيان كرده است:
«دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من
درگير مسايلى بودم كه به سرنوشت بعدى حكومت پهلوى پيوند قطعى داشت. نزديكى
من به وليعهد و دوستى منحصر به فرد او با من عاملى بود كه سبب شد تا در
اين مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتى انگلستان عهدهدار
شوم... بعدازظهر يكى از روزهاى نهم يا دهم شهريور ماه وليعهد به من گفت :
همين
امروز به سفارت انگلستان مراجعه كن در آنجا فردى است به نام ترات كه رئيس
اطلاعات انگلستان در ايران و نفر دوم سفارت است. او در جريان است و درباره
وضع من با او صحبت كن... من به سفارت انگلستان تلفن كردم و گفتم با مستر
ترات كار دارم... خودم را معرفى كردم و گفتم از طرف وليعهد پيغامى دارم از
اين موضوع استقبال كرد و گفت: همين امشب دقيقا رأس ساعت 8 به قلهك بيا!...
سپس مشخصات خود را به من داد دقيقا رأس ساعت 8 فردى از درب سفارت خارج شد
و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق
مىكند. به هم رسيديم به فارسى سليس گفت: اسمتان چيست؟! گفتم: فردوست،
گفت: خوب، من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه
وليعهد مرا فرستاده و نام شما را داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه
وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ تراست مقدارى صحبت كرد و گفت محمدرضا
طرفدار شديد آلمان است... او دائما به راديوهايى كه در ارتباط با جنگ
است... گوش مىدهد و نقشهاى دارد كه خود تو پيشرفت آلمان در جبههها را
برايش در آن نقشه با سنجاق مشخص مىكنى!... من به سعدآباد برگشتم و جريان
را به محمدرضا گفتم. او شديدا جا خورد و تعجب كرد كه از كجا مىداند كه من
به راديو گوش مىدهم و يا نقشه دارم و غيره!...
محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين مىبرم و راديو هم ديگر گوش نمىكنم، مگر راديوهايى كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم! شب بعد به همان ترتيب ترات را در همان محل ديدم... به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره مىكنم و ترات گفت: خوب ببينيم كه او در اين بيانش صداقت دارد يا خير؟!...فعلاً جوابى جز اين ندارم... جريان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و... را جمعآورى كنم... فكر مىكنم چهار يا پنج روز از اولين ملاقات بود كه ترات گفت: امشب همانجا بيا! سر قرار رفتم. ترات گفت: محمدرضا پيشنهادات ما را انجام داده و اين خوب است...به هر حال يك اشكال پيش آمده...روسها صراحتا مخالف سلطنت هستند... آمريكاييها هم بىتفاوتند... ولى خود ما به سلطنت علاقهمنديم به دلايلى كه آمريكايىها متوجه نيستند... لذا من بايد نخست با آمريكاييها صحبت كنم و آنها را توجيه كنم و زمانى كه مسؤول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگين مىشود و دو نفرى به سراغ روسها خواهيم رفت. اين بحث طبعاً چند روزى طول مىكشد ولى شما طبق معمول هر روز تلفن كن! به هر حال پس از حدود چهار پنج روز مجددا او را در همان محل و در همان ساعت ديدم گفت: من آمريكاييها را قانع كردم...يكى دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و اين بار ترات گفت كه متأسفانه ما نتوانستيم روسها را حاضر به پذيرش محمدرضا كنيم!... نمىدانم حرفهاى ترات تا چه اندازه و تا چه حد با واقعيت منطبق بود؟! آيا واقعا چنين بود و يا مىخواست محمدرضا را بيشتر در ترس و انتظار و التهاب شديد قرار دهد؟!...بالاخره 24 شهريور بود كه تراست به من گفت: با عجله همين امشب ترتيب كار را بده و هر چه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخيرى در كار نباشد. من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوط را تلفنى احضار كرد، توسط فروغى استعفانامه رضاخان كه منتظر تعيين تكليف وليعهد بود، تقرير شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارك ديده شد... به اين ترتيب روز 25 شهريور استعفاى رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت اعلام شد و روز 26 شهريور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسما شاه شد.»
اما سندى كه در ذیل خواهید آمد نامهاى است كه محمدرضا پهلوى، در اين حال و هوا و در حالى كه تا حدودى خيالش از انتصاب به تخت سلطنت، راحت شده، به مادرش نوشته است. عبارات مندرج در اين سند، خود گوياى وضعيت اندرونى رضاخان در اين دوران مىباشد كه نياز به تفسير و تحليل ندارد.
اشاره مندرج در نامه، مبنى بر اين كه: «انشاءاللّه مذاكرات تا يكى دو
روز ديگر به پايان خواهد رسيد» بيانگر اوضاعى است كه از زبان فردوست نقل
شد.
متن نامه محمدرضا به شرح زير است:
در همين ايام شمس پهلوى و شوهرش ـ مهرداد پهلبد ـ نيز نامه مشتركى به همسر رضاخان نوشتهاند كه در فرازهايى از آن نيز وضعيت اين خاندان در بدر، در شهريور 1320 به تصوير كشيده است. اين نامه ـ كه به خروج رضاخان از ايران مربوط مىباشد ـ به شرح زير است :
دختر پر مهرت شمس