کد خبر: ۶۲۸۰
زمان انتشار: ۱۲:۵۳     ۰۸ آبان ۱۳۸۹
بابای زینب هم شهید شد
م.طاهری در وبلاگ « ما با ولایت زنده ایم » نوشت :


بابای زینب هم شهید شد

مثل دو تا خواهر بودیم. من كه خواهر و برادری نداشتم، زینب هم به هیچ وجه ابش با برادرش تو یه جوی نمی رفت. پدر زینب جبهه بود و بابای من شهید شده بود ولی به نظر من فرقی بین این دو تا نبود. شاید اگر مراسم های بابا رو به یاد داشتم وضع فرق می كرد، شایدم نه. چون باهام درباره شهادت بابا حرف زده بودند، زمان شهادت عمو رضا هم بودم تا تفاوت بین جبهه رفتن و شهید شدن را بفهمم و یا می دیدم دایی صادق بعضی وقت ها بر می گردد خانه، ولی بازم به نظرم فرقی بین ادمی كه شهید شده باشه و ادمی كه رفته باشه جبهه وجود نداشت.جبهه بودن بابای زینب برای من یه قوت قلب بود. زینب یكی بود مثل خودم. زینب رو كه می دیدم با خودم می گفتم درسته دیگه باباها میرن جبهه، مثل بابای من و زینب و علی كوچولوی تلوزیون. دیگه برام مهم نبود كه چرا بابای هاله همین جا پیش هاله است. زینب و خانواده اش همسایه طبقه پایینی ما بودند و هاله همسایه دیوار به دیوارمان. بچه كه بودم فكر می كردم هاله خیلی دختر بدجنسیه، ولی الان می بینم فقط یه بچه بوده كه گاهی بچگی می كرده. مثل وقت هایی كه مدام از پدرش و خوبی هاش برای من و زینب تعریف می كرد. زیاد به حرف هاش توجه نمی كردیم. نهایت چند دقیقه بعد از اینكه هاله می رفت با زینب درباره حرف هاش بحث می كردیم و بعد می رفتیم سر كار خودمون. البته پیش می امد كه حرف هاش كارگر بیفتند و من و زینب مستقیم بریم سراغ مادرهایمان. هرچه فكر می كنم در قبال بدقلقی هایم جز مهربونی مادرم چیزی یادم نمی اید.

جنگ كه تمام شد چهار سالم نشده بود. یه چیزهایی از داداش زینب شنیده بودم كه این دفعه باباش بیاد دیگه بر نمی گرده.اون روز رو خوب یادمه.شلوغی حیاط و خوشحالی و هیجان تك تك اعضای خانواده زینب و خود زینب كه منو كشونده بود پشت پنجره. قبلا هیچ وقت ندیده بودم باباش برگرده خانه. بزرگ تر كه شدم فهمیدم روزهایی كه مادرم دستمو می گرفت و چند روز چند روز می رفتیم خانه مادربزرگ ها، روزهایی بوده كه بابای زینب می امده مرخصی. اون روز خیلی بهم بر خورد وقتی دیدم جدی جدی باباش برگشت. خیلی سنگین بود برام. زینب باید مثل من می ماند. با یه غیظ و عصبانیتی رفتم سراغ مادرم و تشر زدم به اون بنده خدا. تك تك كلمات و حالت خودم و مادرم رو كاملا یادمه انقدر كه ان روز بد بود در نظرم

- بابای زینبم آمد بابا نمی آد؟

مادرم سرشو بلند كرد، لبخندی نشت رو لبش و گفت: بابا شهید شده.

- شهید شده یعنی چی؟ یعنی نمی آد؟

- ما نمی بینیمش.

- چرا شهید شد كه نبینیمش؟

- بعضی ها به خاطر خدا شهید میشن دیگه.

- پس چرا بابای زینب به خاطر خدا شهید نشد؟

همون موقع با خودم قرار گذاشتم چند روزی با زینب قهر كنم به جرم اینكه باباش برگشته! ولی زینب سرش انقدر شلوغ بود كه چند روزی اصلا سراغ من نیامد. بعد از سه- چهار روز هم هر وقت امد پشت در، نشستم پای تلوزیون كه دارم كارتون می بینم! یه مدت بعد همه چیز عادی شد و شدیم همان دو تا خواهری بودیم. عادی شد و گذشت. گذشت و بعده ها كه بزرگ تر شدیم و بابای زینب شد عمو منصور، یه روز این ماجرا رو برای زینب تعریف كردم.

بابای زینب اون سال برگشت ولی یه خروار یادگاری با خودش اورده بود و تا همین چند ماه پیش باهاشون سر می كرد. این اواخر اصلا حالش خوب نبود. از دو هفته پیش رسما اسمانی شده بود منتها هنوز از زمین كنده نشده بود. یك ساعت پیش زینب بهم یه اس ام اس داد. فقط یه جمله نوشته بود:" بابای زینب هم به خاطر خدا شهید شد "


"روح شهید حاج منصور فلاحی پور را با یك صلوات شاد كنید"

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها