کد خبر: ۶۲۵۳
زمان انتشار: ۲۳:۱۲     ۰۷ آبان ۱۳۸۹

«آقا. آقا. آقا قربونت برم. آقا فدات بشم. توروخدا من رو دور آقا بگردون. توروخدا من رو دور آقا بگردونین.» این‌ها را مادر شهیدی می‌گوید كه حالا دیگر روی ویلچر نشسته. رهبر را كه می‌بیند، به نفس‌نفس می‌افتد. اصرار كرده بود كه بیاورندش جلوی در، برای استقبال. لابد می‌خواست اولین نفری باشد كه رهبر را می‌بیند. از نیم‌ساعت پیش كه شنیده میهمانش فرد دیگری است، آرام روی ویلچر نشسته و آرام شكر خدا كرده و آرام اشك ریخته. اما حالا دیگر خبری از آن مادر آرام نیست. هنوز روی ویلچر نشسته و هنوز شكر خدا می‌كند و هنوز اشك می‌ریزد، اما این‌بار با صدای بلند. درست مثل دخترش. درست مثل نوه‌اش.

وقتی وارد خانه شدیم، تازه به اعضای خانواده گفته بودند كه قرار است رهبر بیاید به منزل‌شان. قبلا به مادر شهید گفته بودند قرار است استاندار و رئیس بنیاد شهید بیایند و حرف‌هایشان را بشنوند و شاید هم فردا ببرندش به دیدار رهبر. رازداری كرده‌بود و به كسی نگفته بود كه قرار است فردا كجا برود. امروز هم منتظر استاندار بود و رئیس بنیاد شهید، كه گفتند قرار است رهبر بیاید به خانه‌شان. برای همین، مدام می‌پرسد: «خواب می‌بینم؟»

دو پسرش شهید شده‌اند؛ یكی قبل از انقلاب در سال 54 و دیگری پس از انقلاب در سال 64. در و دیوار خانه هم پر است از عكس دو فرزند. به‌خصوص عكس سیدحمیدرضا كه در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری (موزه عبرت فعلی) بوده و حتی عكس شكنجه‌اش هم قاب‌شده روی دیوار است. بعد از همین شكنجه‌ها بوده كه اعدامش كرده‌اند. گوشه دیگر، عكس دو فرزند و پدرشان را بزرگ روی بنر چاپ و به دیوار نصب كرده‌اند. پدری كه پس از شنیدن خبر شهادت سیدفرید در عملیات والفجر8، فوت كرده و مادر را با یك دختر تنها گذاشته است.

بقیه اعضای خانواده در تكاپوی آماده‌كردن منزل هستند. مرد فعلی خانه، «محمدآقا»ی جوان است كه نوه دختریِ مادر شهید است و همه او را صدا می‌زنند برای كارها، حتی محافظ‌ها. خواهرش هم با دو پسرش به همراه مادرشان، امروز از تهران آمده‌اند. شوهر خواهرش كربلاست. برای همین، خواهرش یواشكی زنگ زده به برادر شوهرش و ماجرای آمدن رهبر را گفته تا او به‌عنوان یك روحانی به منزل مادربزرگ بیاید. و به همین راحتی داد همه محافظ‌ها را درآورده.

مادر به محافظ‌ها گلایه می‌كند كه چرا زودتر ماجرا را نگفته‌اند. اما خودش حرفش را كامل می‌كند: «اگه گفته بودین، تا حالا سكته كرده بودم.» از دخترش تسبیحی می‌گیرد كه هدیه كند به رهبر. بعد هم كلی نامه را می‌دهد به دخترش. نامه دوست و آشناست كه داده‌اند به او برای پیگیری. ظاهرا از آن‌هایی‌ست كه حلال مشكلات محله است.

صندلی رهبر را می‌گذارند كنار عكس شهدا، ویلچر او را هم كنار صندلی رهبر. اما او می‌خواهد به استقبال رهبر برود. برای همین با همان ویلچر می‌برندش جلوی در. برای این كه نفسش نگیرد، به نوه‌ها می‌گوید اسپری‌اش را بیاورند. دو مدل اسپری مختلف توی گلویش می‌زند. نوه‌ها چادرش را مرتب می‌كنند. و حالا او آماده استقبال از رهبرش است.

رهبر را كه می‌بیند، اسپری‌ها خاصیت‌شان را از دست می‌دهند. به نفس‌نفس می‌افتد. یك نفس «آقا آقا» می‌گوید و قربان‌صدقه «آقا» می‌رود. به همه التماس می‌كند «تو رو خدا من رو دور آقا بگردونین» اما رهبر تشكر می‌كند و منع. او هم عبای رهبر را می‌گیرد و چندین‌بار می‌بوسد.

رهبر می‌نشیند و حال و احوالی با مادر می‌كند و پرس‌وجویی از نحوه شهادت فرزندان و دعایی به حال فرزندان: «خدا ان‌شاءالله كه هردوشون رو با پیغمبر محشور كنه. با اولیائش محشور كنه. خدا به شما اجر بده. چشم شما رو روشن كنه»

مادر از بیمار بودنش می‌گوید و بستری بودنش در بیمارستان. این كه خواب دیده رهبر به پرستارها گفته مواظب او باشند. و این كه رهبر به او گفته خودم به عیادت شما می‌آیم. «حالا خوابم تعبیر شد»

آیت‌الله سعیدی (امام‌جمعه قم) ادامه می‌دهد: «ایشون یه بار حالشون خیلی بد می‌شه. یه خانم دكتری خواب می‌بینه كه بهش می‌گن به خانم فاطمی سر بزن. تو خیابون فاطمی. خانم دكتر اعتنا نمی‌كنه. اما 3 بار این خواب رو می‌بینه. شوهرش می گه لابد خبری هست. میان خونه ایشون. در هم باز بوده. خانم دكتر میاد بالاسرشون و ایشون رو نجات می‌ده.»

پیرزنی كه كنار نشسته، توجهم را جلب می‌كند. كارگر و پرستار مادر شهید است. دعوتش می‌كنم كه جلوتر بیاید. یك نفر معرفی‌اش می‌كند و رهبر دعایش می‌كند.

آیت‌الله سعیدی خاطره دیگری تعریف می‌كند: «بعد از شهادت آسیدحمید، آدرس قبر را به مادر نمی‌دن. فقط می‌گن تو بهشت‌زهرا دفن شده. اما ایشون می‌ره و قبری رو به‌عنوان قبر پسرش مشخص می‌كنه. بعد از انقلاب كه اسناد منتشر می‌شه، می‌بینن كه ایشون قبر پسرشون رو درست تشخیص داده بوده.»

مادر كه كمی سرحال‌تر شده، از فعالیت‌هایش می‌گوید. از این كه خانه‌اش 8سال پایگاه بوده. پشت جبهه كار كرده. دو مدرسه ساخته و اهدا كرده. تازه می‌فهمم فلسفه پلاك و زنجیر آویزان از گلدان را كه رویش نوشته شده بود: «یادمان مردان آفتاب/ آموزشگاه راهنمایی شهیدین فاطمی»

از رهبر می‌خواهد تا دعایش كند و رهبر جواب می‌دهد: «من دعا می‌كنم شما رو. شما هم ما رو دعا كنید. دعای شماها ان‌شاءالله پیش خداوند مسموعه. مقبوله»

مادر شعری را كه برای رهبر گفته، می‌خواند و بعد هم خاطراتش را از زمان انقلاب تعریف می‌كند. از زمانی كه پسرش را زندانی كرده بودند و او و همسرش را بارها به ساواك برده‌اند. از این كه به‌عنوان مادر، حس كرده سینه حمیدرضایش موقع بازداشت، بین در و دیوار شكسته. خاطره‌هایش زنده شده. كه بدون این كه وقت ملاقات بدهند، از او خواسته‌اند پسرش را مجبور به همكاری كند تا چرخ مملكت بچرخد، وگرنه اعدامش می‌كنند. و او جواب می‌دهد كه حمیدرضا قبول نمی‌كند و اگر هم این كار را بكند، من نمی‌بخشمش. معلوم است كه شهادت حمیدرضا برایش خیلی دردآور بوده. به خصوص زخم‌زبان‌ها و اذیت‌هایی كه در كنار آن كشیده: «ساواك بهم گفت با اعدام پسرت، تا آخر عمر مهر ننگ زدیم رو پیشونیت» پیرزن از خاطراتش می‌گوید و رهبر اشك چشمش را با انگشت پاك می‌كند و می‌گوید:

«همین شهادت‌ها پایه‌های جمهوری اسلامی را مستحكم كرد. اگر این جوان‌های امثال فرزند شهید شما، در دوران اختناق جهاد نمی‌كردند، مبارزه نمی‌كردند، صبر نمی‌كردند، این اتفاق نمی‌افتاد. اگر مادرها، پدرها بی‌صبری می‌كردند، ناراحتی اظهار می‌كردند، دیگران را پشیمان می‌كردند از رفتن این راه، این اتفاق نمی‌افتاد. این اتفاقی كه افتاد، كه دنیا را تكان داد، تشكیل جمهوری اسلامی، این به بركت همین مجاهدت‌های فرزندان شماست.»

دو نفر وارد خانه می‌شوند. صاحب مغازه مجاور خانه است و رفیقش كه در مغازه بوده. خودش برادر شهید است و همراهش جانباز. رهبر را دیده‌اند كه وارد خانه شده و اصرار كرده‌اند كه وارد شوند. به اشاره مسوول بیت، دعوت‌شان می‌كنم كه جلو بنشینند.

رهبر قرآن و سكه‌ای را به یادگاری به مادر می‌دهد. مادر هم كفن‌اش را می دهد تا رهبر امضا كند. بعد هم تسبیحی را كه آماده كرده‌بود، به رهبر هدیه می‌كند. انگشترش را هم درمی‌آورد كه هدیه كند: «نگین این انگشتر از اولین سنگ قبر امام حسینه. مال پونصد سال پیش.» رهبر می‌گوید انگشتر دست شما باشد بهتر است. همین تسبیح بس است و من با آن ذكر خواهم گفت. با همان تسبیح سبزرنگ قدیمی رنگ و رو رفته.
 
رهبر اجازه مرخصی می‌خواهد كه خواهر شهید جلو می‌رود و چفیه رهبر را برای پسر دیگرش كه اینجا نیست می‌گیرد. رهبر كه بلند می‌شود، قربان‌صدقه رفتن مادر دوباره شروع می‌شود. اما این بار به زبان تركی: «آقا! اوزوم. بالام. سَنَه قربان» و رهبر هم به همان تركی جواب می‌دهد. بقیه حرف‌ها هم به همین زبان تركی رد و بدل می‌شود و رهبر خداحافظی می‌كند. این بار كارگر خانه است كه جلو می‌آید و عبای رهبر را می‌بوسد و زارزار اشك می‌ریزد. خیالش راحت است كه می‌تواند به تركی با رهبرش صحبت كند. رهبر كه بیرون می‌رود، صدای خانمی از توی كوچه می‌آید كه چفیه رهبر را می‌خواهد.

فوری برمی‌گردم توی خانه و می‌روم سراغ كفن تا رویش را بخوانم: «اللهم انا لانعلم منها الا خیرا. و انت اعلم بها منا. سید علی خامنه‌ای»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
ارسال نظرات
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۴:۴۳ - ۱۲ آبان ۱۳۸۹
۰
۰
جان همه ی عالم به فدای حضرت آقا.جان همه ی هستی به فدای نایب المهدی امام خامنه ای . به ابی انت و امی یا امام خامنه ای.اللهم احفظ امامنا الخامنه ای
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها