کد خبر: ۶۲۴۲
زمان انتشار: ۰۳:۵۷     ۰۷ آبان ۱۳۸۹
آقا می‌گویند :«شما در ایران غریبه نیستید، حتی مهمان هم نیستید، شما صاحب‌خانه‌اید، شما فرزندان عزیز من هستید» صدای گریه‌ی شوق طلاب خارجی بلند می‌شود. شوق دارد كه آقا خطاب به آنها بگویند "فرزندان عزیز من" حسودی‌ام می‌شود.

تلاشم برای زود رسيدن به برنامه، به ساعت 8:15 منتهی می‌شود، صف ورود خانم‌ها را كه می‌بينم اميدوارم می‌شوم كه خيلی هم دير نرسيده‌ام ولی هرچه نگاه می‌كنم اكثر چهره‌ها شبيه ايرانی‌هاست حتی به فارسی سليس صحبت می‌كنند، از انتظامات می‌پرسم مگر ديدار طلاب خارجی نيست؟ می‌گويد: «از ساعت سه صبح يكسری آمده بودند و از پنج وارد حرم شدند، الان هم اجازه داديم ايرانی‌ها وارد شوند» عجب همتی دارند طلاب خارجی.

چهره‌ها متفاوت است، یاد مكه می‌افتم و مسجد النبی كه هر طرف را نگاه می‌كردی چهره متفاوتی را می‌دیدی؛ یكی صورت سیاه و لب‌های كلفت، یكی سفید با چشمان سبز، یكی سبزه و نمكی. آنجا هم با همه‌ تفاوت‌ها كنار هم نشسته بودند برای زیارت، اینجا هم؛ زیارت و دیدار.

ساعت 8:30 است كه مجری برنامه را شروع می‌كند؛ اعلام می‌‌كند كه همه به سمت حرم حضرت معصومه برگردند و زیارت‌نامه را بخوانند، جمعیت كه بلند می‌شود یكعده از فرصت استفاده می‌كنند و خودشان را به صف‌های جلو می‌رسانند، انگار این اشتیاق و زرنگ‌بازی‌ها مخصوص ایرانی‌ها نیست؛ جهانی است. دختر سیه‌چرده‌ای كه چادر سیاهی هم به سر دارد، چند ردیف میتواند برود جلو، با خوشحالی و احساس پیروزی برمی‌گردد و برای دوستش كه عقب مانده است، دست تكان می‌دهد.

معلوم است از كسانی هستند كه ساعت پنج آمده‌اند، ردیف‌های اول نشسته‌اند؛ از پوست سیاه رنگشان معلوم است كه آفریقایی هستند. به چهره‌اش می‌خورد بیست و هفت سال داشته باشد ولی 23 ساله است، مریم خانم هفت سال پیش با همسرش از بوركینافاسو به ایران آمده‌اند و هر دو هم طلبه هستند. سه‌شنبه هم در مراسم استقبال بوده و می‌گفت :«خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمش و اشكم جاری شد، خدا به هركسی توفیق دیدن رهبر را نمی دهد» خدا را شكر می‌كند به‌خاطر همه توفیق‌هایی كه پیدا كرده، درس خواندن در قم و حالا هم دیدار آقا.

از دوستش می‌پرسم شما از كجا آمدید؟ یك ماه است از نیجریه آمده و هنوز فارسی را خوب بلد نیست، انگلیسی صحبت می‌كنیم. وقتی از "عایشه" پرسیدم «چرا آمدی رهبر ایران را ببینی؟» عصبانی شد و با اخم و به انگلیسی گفت :«ایشان رهبر همه جهان است نه فقط ایران» وقتی فهمید از سؤالم منظور خاصی نداشتم خندید و گفت :«از دیدن ایشان بسیار "هپی" هستم»

می‌روم سمت راست شبستان، چند نفری كنار هم نشسته‌اند و می‌گویند از بنگلادش هستند، خوش‌صحبت‌ترین‌شان "سیده اشرف" است، می‌گویم :«مگر بنگلادش هم سید دارد؟» می‌گوید :«خیلی‌كم، ما جدمان به امام رضا علیه السلام می‌رسد» بیست و چهار سالش است، چهارده سالگی ازدواج كرده و همراه همسرش آمده‌اند ایران برای درس خواندن. الان هم گاهی برای تبلیغ به بنگلادش می‌روند. این چند سال كه ایران زندگی كرده، هیچ‌وقت نتوانسته رهبر را ببیند و همیشه منتظر چنین روزی بوده تا این آقای خوب و مهربان را ببیند.

دوستش هم یازده سال است كه آمده ایران و بنت‌الهدی درس می‌خواند. از هركدام كه می‌پرسم چرا امدی رهبر ایران را ببینی، عصبانی می‌شود و اعتراض كه ایشان فقط رهبر ایران نیست، رهبر مسلمین جهان است، اشرف هم می‌گوید :«شاید ایشان رهبر ایران باشد ولی نائب امام زمان است پس رهبر ما هم می‌شود چون ما محب اهل بیت هستیم. ایشان نشانه‌ای از امام زمان هستند» بعد هم می‌گوید «ما هرجا كه هستیم باید رهبرمان را همراهی كنیم و ایشان را تنها نگذاریم» مثل ایرانی استفاده می‌كند و می‌گوید :«دوست نیمه راه نباشیم» بعد هم یكی از دوستانش را كه وسط جمعیت نشسته نشانم می‌دهد و می‌گوید :«برو پیش او، خیلی خوب صحبت می‌كند»

دختر هشت - نه ساله‌اش روی پایش خوابیده. اجازه می‌گیرم و كنارش می‌نشینم. اسمش "سری سیتی" است و هفت سال است از اندونزی با همسر و بچه‌اش آمده‌اند ایران. می‌گوید دو سال پیش برای دیدار آقا با مردم قم، به تهران آمده و اولین‌بار آنجا اقا را دیده است. می‌گویم :«چرا الان آمدی» می‌گوید :«برای پشتیبانی از انقلاب اسلامی، برای پشتیبانی از رهبر انقلاب، برای فراهم كردن حكومت مهدی (عج)، می‌خواهم به جهان نشان دهم كه ما هستیم، آگاه هستیم. به مستكبرین نشان می‌دهیم كه نمی‌توانند به اسلام ضرر بزنند...» بعد از هر جمله‌اش چند ثانیه‌ای مكث می‌كند با برای فكر كردن یا به‌خاطر من كه همه صحبت‌هایش را روی كاغذ بنویسم. ازش می‌پرسم «وقتی به كشورت برگردی، درباره‌ی ایران و مردمش به مردمت چه می‌گویی؟» جواب می‌دهد: «اول از همه می‌گویم همه حرف‌ها و تبلیغاتی كه رسانه‌های غربی درباره ایران و شیعه بودنش گفته‌اند، درست نیست و دروغ است» پر از انرژی مثبت است. دخترك بنگلادشی راست گفت، "سری" خیلی خوب صحبت می‌كرد.

می‌روم آخر شبستان، فكر می‌كنم معجزه شده، چون به اندازه نشستن چهار نفر جای خالی است. با خیال راحت می‌نشینم ولی وقتی به طرف جایگاه نگاه می‌كنم تازه می‌فهمم چرا آن قسمت خالی مانده! ستون بزرگی روبرو است و هیچ دیدی به سمت جایگاه، باقی نذاشته است. نگاه می‌كنم به كل سالن، پشت ستون‌ها اكثرا خالی است و خانم‌ها هرطور شده در قسمت‌هایی كه جایگاه دیده می‌شود نشسته‌اند. حق دارند؛ همه می‌خواهند آقا را ببینند.

ساعت 9:55 است. مجری دوباره شروع كرده به تمرین شعر. می‌گوید :«وقتی آقا تشریف آوردند، این شعر را بخوانید» همان جمله اولش كافی بود تا مردمی كه دیگر تحمل نداشتند فكر كنند آقا آمده اند و همه بلند شوند و به سمت جلو بروند تا آقا را ببینند. مجری خودش می‌فهمد چه شده و می‌گوید :«آقا هنوز نیامده‌اند، گفتم هروقت آقا آمدند» مردم می‌خندند.

ساعت ده و پنج دقیقه است كه آقا می‌آیند، جمعیت بلند می‌شود و این‌بار همه به سمت جلو حركت می‌كنند. یك عده گریه می‌كنند، از فرصت استفاده می‌كنم و جائی كه جایگاه دیده شود پیدا می‌كنم و می‌شینم. سمت چپم چند خانم لبنانی نشسته‌اند و راستم یك مادر و دختر كه با چادر سفید نشسته‌اند، از چهره سفید و چشمان رنگی‌شان مشخص است كه اروپایی هستند. خانم‌های لبنانی مدام به نفرات جلوئی‌شان، كه ایرانی هستند، اصرار می‌كنند كه بنشینند تا آنها هم آقا را ببینند ولی اصرارها فایده‌ای ندارد. در دلم می‌گویم هنوز مانده تا ایرانی جماعت را بشناسد. سر صحبت را با یك‌نفرشان باز می‌كنم. دوازده سال است كه ایران درس می‌خواند و اولین‌بار است به دیدار رهبر آمده است. می‌گوید :«وقتی برگردم لبنان، اولین چیزی كه به خانواده و دوستانم می‌گویم همین دیدار است و بین آنها افتخار می‌كنم كه من رهبر را دیده‌ام. ان‌شالله خدا رهبر ما را حفظ كند تا امام زمان بیاید»

هنوز صحبت‌های آقا شروع نشده، فرصت را غنیمت می‌دانم و برمی‌گردم به سمت راست. حدسم درست بود، بوسنی‌یایی هستند و با یك گروه زنانه یك هفته است برای گردش و زیارت به ایران آمده‌اند، امروز هم به قم آمده بودند و وقتی فهمیدند رهبر ایران را میتوانند ببینند خیلی خوشحال شدند، نه او فارسی بلد است نه من بوسنیایی، برای همین دوستش كه خودش لبنانی – بوسنیایی است و چند سالیست ایران زندگی می‌كند، شده مترجممان. تصور كنید، یك نفر بوسنیایی حرف بزند بعد یك نفر دیگر كه نه فارسی نه بوسنیایی زبان اصلی‌اش است ان را به فارسی ترجمه كند! داشتیم حرف می‌زدیم كه صحبت آقا شروع شد، مترجممان ساكت شد برگشت به سمت جایگاه نگاه كرد و آرام لبخند زد، میدانستم می‌خواهد گوش دهد با دقت، تشكر كردم و از هر دو خداحافظی. دختر بوسنی‌یایی به انگلیسی گفت :«بیا بوسنی، مثل ما كه الان آمدیم ایران» از دعوتش تشكر می‌كنم و بلند می‌شوم تا جائی پیدا كنم و به سخنان آقا گوش بدهم. اخر سالن خالی است، میروم همان‌جا.

آقا می‌گویند :«شما در ایران غریبه نیستید، حتی مهمان هم نیستید، شما صاحب‌خانه‌اید، شما فرزندان عزیز من هستید» صدای گریه‌ی شوق طلاب خارجی بلند می‌شود. شوق دارد كه آقا خطاب به آنها بگویند "فرزندان عزیز من" حسودی‌ام می‌شود.

كنارم دختری نشسته و گریه می‌كند، می‌پرسم «چرا گریه می‌كنی؟» اول جواب نمی‌دهد ولی وقتی مهربان‌تر با او حرف می‌زنم، می‌گوید :«خیلی دوست داشتم آقا را ببینم، الان هم  بعضی چیزها یادم افتاده، مردم قدر این نعمت‌ها را نمی‌دانند، خیلی خوب بود مردم همه جهان همچین رهبری داشتند» از چشمان سبز یشمی و صورت سفیدش معلوم بود او هم از یك كشور اروپائی است، بوسنیایی بود و اسمش "آرمینا"، میگفت :«یك‌سال و نیم پيش با دو نفر از دوستانم به ایران آمدیم و در بنت الهدی درس می‌خوانیم، یكسال در كشور خودم رفتم دانشگاه و روابط بین‌الملل خواندم ولی دیدم هیچ چیز دینی ندارد، تمام دانشگاه‌های دولتی كشورمان هم غیر دینی و به شیوه اروپایی است و برای همین تصمیم گرفتم بیایم ایران برای تحصیل. آدم وقتی جائی باشد كه اعتقاد مردمش مثل خودش است، می‌تواند اعتقاداتش را عمیق‌تر كند»

وسط سالن یك خانم چفیه‌اش را بالای سرش تكان می‌دهد، به نظر من هوا خوب است و اگر ان خانم، هوای حسینیه امام خمینی تهران را تجربه كرده بود، اینجا برایش بهشت حساب می‌شد!

صحبت‌های آقا مثل دیدار طلاب خیلی طولانی نیست، وقتی تمام می‌شود دوباره همان شور اول بین مردم می‌افتد، بلند می‌شوند شعار می‌دهند دست تكان می‌دهند، گریه می‌كنند، شكر می‌كنند خدا را به خاطر این نعمت. حتما خیلی‌هایشان در خواب هم چنین روز و دیداری را تصور نمی‌كردند.

قسمت مردانه خیلی زودتر خالی می‌شود ولی خانم‌ها، خیلی ها تازه یادشان افتاده نامه بنویسند. به مردم نگاه می‌كنم. هركس به یك زبان با دوستانش صحبت می‌كند، دو نفر در بغل هم رفته‌اند و گریه می‌كنند یكی‌شان می‌گوید :«دیدی آقا چه گفتند، گفتند شما فرزندان عزیز من هستید. ما فرزندان آقا شدیم» انتظامات هم از همین جمله استفاده می‌كند و مدام می‌گوید :«فرزندان عزیز آقا، بروید بیرون. نماز اول وقت. اقا الان روی چه تاكید كردند؟ نماز اول وقت»

یك دختر حدود بیست ساله می‌آید و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ می‌گویم بله، خبرنگارم. می‌پرسم شما از كجائی و وقتی می‌گوید استرالیا، تعجب می‌كنم. دو دوست دیگرش هم از تركیه و پاكستان هستند. می‌گویم :«چطور خانواده‌ات اجازه دادند از استرالیا بیایی ایران؟ برایشان سخت نبود؟» گفت :«سخت كه خیلی بود مخصوصاً برای مادرم كه مریض است. ولی برای تبلیغ دینم آمده‌ام درس بخوانم» وقتی می‌پرسم چند سالت است؟ می‌خندند و می‌گوید :«اوه، مای گاد» نمی‌دانستم برای خانم‌های استرالیایی هم نگفتن سن مهم است.

یك خانم تاجیكستانی می‌اید طرفم و می‌خواهد كه نامه‌اش را به رهبر برسانم، انتظامات را نشانش می‌دهم و می‌گویم به آنها بده. از فرصت استفاده میكنم و از فرزانه می‌پرسم وقتی برگشتی تاجیكستان به مردم كشورت و دوستانت درباره این دیدار چه می‌گویی؟» می‌گوید: «مردم كشور من چهار امامی هستند، وقتی برگشتم حتماً بهشان می‌گویم كه اسلام را خوب بشناسند، دوازده امام را بشناسند، امام زمان را بشناسند. من سال دیگر به كشورم بر می‌گردم» برایش آروزی موفقیت می‌كنم.

انتظامات دیگر دارد عصبانی می‌شود. می‌آیم بیرون؛ آنجا هم هنوز ملت در حال نامه نوشتن هستند! تصور می‌كنم اگر قرار بود خود آقا این حجم نامه را می‌خواندند چه می‌شد. می‌نشینم گوشه‌ای و نكته‌هایی كه دیده بودم را سریع می‌نویسم. یك دختر آفریقایی به طرفم می‌آید و می‌گوید :«شما خبرنگارید؟ می‌شود چیزهایی كه من می‌گویم را بنویسید؟» می‌گویم بگو فقط زود :«بنویسید، بسم الله الرحمن الرحیم. من فاطمه خلیفه از كشور نیجریه از جامعة‌المصطفی تشكر می‌كنم كه ما را دعوت كردند برای دیدن این آقای مهربان. جانم فدای رهبر. خونم برای آقا». خواهرش زینب هم می‌آید و همان حر‌ف‌های فاطمه را تكرار می‌كند و اصرار دارد كه اخرش حتماً بنویسم "والسلام" حتما برای اینكه یك كلمه بیشتر از خواهرش گفته باشد.

همه می‌روند وضو بگیرند و به سفارش رهبرشان برای نماز اول وقت، گوش دهند؛ و من فكر می‌كنم به این همه شور و اراده و عزم؛ و به تك‌تك حرف‌هایی كه امروز از «فرزندان رهبر» شنیدم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها