قلبم ریخت... 4 سال که اونجا بودیم همه جوره چشم انتظار تدفین بودیم.
کجا هستند اون شبهه آدم هایی که میگفتند وضعیت دانشگاه حساسه و نمیشه شهید آورد؟
کجا هستند اونهاییی که مثلا غیرتی می شدند و می گفتند اگر شهید بیاد به شهید بی حرمتی میشه پس نیاد؟
چقدر بحث و چقدر جدال؟؟
روری که رفتم سر مزار شهدای گمنام دانشگاه علم و صنعت ازشون خواستم که پای رفقاشون را به دانشگاه ما باز کنند...
نذر زیارت عاشورا ها یادم اومد...
سلام دادن به تندیس شهدا هر روز صبح و کلی کار دیگه...
قلبم دیگه سر جاش نیست پر کشیده سمت دانشگاه سمت تندیس شهدا ...
خدایا صد شکر که شهدا آمدند و صد حیف که من نیستم.
تصور میکردم اگر اونجا بودم الان چیکار می کردم. اما نه... همه اش تصوره ... واسه شهدا کار کردن لیاقت می خواهد که من ندارم.
دوستان تربیت معلمی ... تو رو خدا و به حق حضرت زهرا (س) وقتی این شهدا
آمدند به جای من هم اشک بریزید... درحقشون خواهری و برادری کنید... ازشون
بخواهید ما را هم دعا کنند....
بگذارید غربت چندساله شان یکباره از یادشان برود...
من با چشمهام این شهدا را از دو کوهه، جایی که تشییع شدند، دنبال کردم قسمت بود چشم هام برسند به تربیت معلم...
عکاس: عمادقبادی