کد خبر: ۶۱۵۲۹
زمان انتشار: ۱۳:۱۰     ۲۸ خرداد ۱۳۹۱
یک گوشه ایستاده بود و داشت چشم می‌چرخاند بین سنگ‌هایی که به بهانه‌ی بازسازیِ مزار شهدا، حالا کم از قبرستانِ کشته‌های لشکر‌کشی‌های آمریکایی ندارند.

فارس ، نویسنده وبلاگ سرلوحه در آخرین پستش نوشت: ک گوشه ایستاده بود و داشت چشم می‌چرخاند بین سنگ‌هایی که به بهانه‌ی بازسازیِ مزار شهدا، حالا کم از قبرستانِ کشته‌های لشکر‌کشی‌های آمریکایی ندارند؛ یک دست و یک رنگ و یک شکل؛ شاید اگر یک صلیب بگذاری بالایشان، بشود همان که گفتم.

نگاه‌مان که به هم دوخته شد، خیز برداشتیم سوی یک‌دیگر.

حاج علی از بچه‌های ناب اطلاعات عملیات لشکر ثارالله است. آرام، صبور، قوی و در عین حال، معروف است که زیبا می‌خندد؛ خنده‌ای که هر‌طور تصورش کنی، یک حزن آن پشت‌هایش مخفی مانده.

نمی‌دانم چه طور شد که بین آن‌همه حرفی که از هر دری می‌زدیم، ناخودآگاه پرسیدم: حاجی چرا شهید نشدی؟

خندید. سکوت کرد. بغض کرد حتی. گفت من نمی‌توانستم مثل شهدا باشم.

وقتی دید نگاه‌هایم دست بردار نیستند ازچشم‌های خیسش، دستم را گرفت توی دست‌هایش که حالا می‌لرزیدند.

حاج علی آن‌روز برایم خاطره‌ای تعریف کرد.

گفت: «چهار نفر بودیم؛ من، حاج مرتضی، حمید و یک نفر که همراه حاج مرتضی بود و بعدها شهید شد.

یک‌روز که با هم به خط رفته بودیم، من و حاج مرتضی رفتیم داخل یک سنگرِ روباز، که فقط دور تا دورش گونی‌های شنی گذاشته شده بود.

حمید هم رفت داخل یک سنگر زیرزمینی که برای وارد شدن به آن می‌بایست حتماً سینه‌خیز می‌رفت. سنگر به قدری محکم و خوب درست شده بود که داخلش هم دیده نمی شد و مطمئن بودیم هیچ اتفاقی برای کسی که داخل آن است، نخواهد افتاد.

با حاج مرتضی مشغول حرف زدن بودم که یک گلوله کنارمان خورد به زمین. حاجی زخمی شد، من هم از ترکش‌های گلوله بی‌نصیب نماندم و ترکش بزرگی خورد به دستم. ترکش از یک طرف دستم وارد و از طرف دیگر خارج شد. خون زیادی از دستم می‌آمد. حاج مرتضی به همراه‌اش اشاره کرد و گفت: با من راه بیفت که برگردیم عقب. تا هر جا که توانستم، خودم می‌روم و از هر جا که دیگر توان رفتن نداشتم، تو به من کمک کن.

من اما با همان دست زخمی خودم را به عقب رساندم و وارد بهداری مستقر در خط شدم.

ساختمان بهداری متعلق به نیروهای اصفهان بود. امدادگرها مشغول بستن زخم دستم شدند.

چند دقیقه از آمدنم گذشته بود که یک آمبولانس تعدادی زخمی را به بهداری آورد.

با تعجب دیدم حمید، که رفته بود توی آن سنگر زیرزمینی هم ترکش خورده و به شدت مجروح شده. باورش برایم سخت بود؛ من که داخل سنگر روباز نشسته بودم فقط ترکشی به دستم خورده بود، ولی حمید که داخل آن سنگر زیرزمینی بود، حالا این طوری زخمی شده و بی‌هوش افتاده بود کف آمبولانس.

خون‌ریزی دستم شدید بود. به همین دلیل قرار شد من را هم با همان آمبولانس به عقب منتقل کنند.

همین که رفتم سوار آمبولانس شوم، خون‌ریزی دستم شدّت گرفت و خون از زیر باندهایی که روی زخم بسته بودند، بیرون زد.

برگشتم و دوباره زخم را بستم. وقتی برای دومین بار خواستم سوار آمبولانس شوم، باز همان اتفاق افتاد و خون‌ریزی دستم شدید شد.

این اتفاق چند بار دیگر هم مانع سوار شدن من به آمبولانس شد.

دفعه‌ی آخر، یکی از امدادگرها من را برگرداند و مقداری باند از سوراخی که روی دستم ایجاد شده بود، رد کرد و محکم روی آن را بست. مطمئن شدم که زخم دستم دیگر خون‌ریزی نخواهد کرد.

جلوی بهداری، همین که آمدم سوار آمبولانس شوم، یکی از دوستانم که از نیروهای لشکر ثارالله بود، وارد بهداری شد.

چشمش که به من افتاد و دید زخمی شده‌ام، ناراحت شد. شاید از شدت ناراحتی بود که بر سر امدادگرها فریاد می‌زد و می‌خواست به من رسیدگی کنند.

آن میان، در بحبوحه‌ی آن همه سر و صدا و شلوغی بهداری، این بنده‌ی خدا خطاب به امدادگرها گفت: شما نمی‌دونید با کی طرف‌اید؛ با حاج قاسم سلیمانی...

همین حرف کافی بود تا امدادگرها من را برگردانند و بخوابانند روی یک تخت. آمبولانس هم بدون من راه افتاد.

حق هم داشتند؛ تکلیف‌شان این بود که در صورت زخمی شدن فرماندهان، از آن‌ها مراقبت بیشتری به‌عمل بیاورند که خدای نکرده در روند عملیات خللی وارد نشود.

این میان، هم من و هم دوستم فهمیدیم چه اتفاقی افتاده؛ منظور دوستم از حرفی که زده بود، این بود که اگر برای من اتفاقی بیفتد، امدادگرها با حاج قاسم طرف می‌شوند که چرا خوب از من مراقبت نکرده‌اند. امدادگرها هم برداشت‌شان این بود من، که حالا زخمی روی تخت افتاده‌ام، حاج قاسم سلیمانی هستم.

چند لحظه بعد متوجه سرو صدای شخصی شدم. او را می‌شناختم؛ راننده‌ی آمبولانس بود. چند دقیقه بعد از حرکت از بهداری، عراقی‌ها آمبولانس را زده بودند و خیلی‌ها شهید شده بودند. راننده آمده بود چند نفر را با خود ببرد تا پیکر شهدا را نجات دهند که توی آتش نسوزند.

القصه، این همان آمبولانسی بود که قرار بود من هم داخلش باشم و حالا میان شهدا باشم، اما تنها نگفتنِ یک جمله، که من حاج قاسم سلیمانی نیستم، و تنها سکوتم در مقابل فهمِ اشتباهیِ امدادگرها، باعث شد نتوانم سوار آمبولانس شوم و به همین آسانی از شهادت عقب بمانم و تا آخر جنگ حسرت همان یک لحظه سکوت را بخورم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها