فارس، یکی از دوستانم در عملیات والفجر مقدماتی در فکه پشت کمین زخمی شد. او آرپیجی زن بود و من هم کمکش بودم. کمکش بودم اما شب عملیات تخریبچی بودم. تانک عراقی که به ما رسید، گفت: «من بلند شم با آرپیجی تانکو بزنم».
گفتم «نه من میزنم»
ـ «نه من باید بزنم».
ـ «بابا تو زن داری یه بچه تو راهی هم داری».
یک دختر چهار ساله داشت و یکی هم تو راهی. شب قبلش با هم جناق شکسته بودیم که چه کسی تانکها را بزند. گفت نه من باید بزنم. گفتم: «دلیل نداره حالا که من کمک تو هستم و برای تو موشک میآورم تو تانکها را بزنی».
جناق که شکستیم من باختم اما شب عملیات زیر بار نمیرفتم. شیمیایی که زدند ماسکم را به صورتم زدم اما احمد در حالتی که زخمی هم بود، ماسک نداشت. سریع ماسک خودم را درآوردم و دادم به احمد. دستم را پس زد و خندید. آن لحظه را فراموش نمیکنم.
گفت: «جناق که شکستیم تو باختی».
ـ «حرف نزن، عراقیها اومدن. یه کاری کن، دخترت چشم به راهه».
قبول کرد. تا ماسک را به صورتش زد، تانک عراقی به سمتمان چرخید. احمد آرپیجی را برداشت و ذکر «و ما رمیت...» را زمزمه کرد. در این لحظه تانک شلیک کرد و سر احمد را از بدنش جا کرد. بدن بدون سر احمد چند قدم حرکت کرد و ماشه را چکاند و یک تانک دیگر را زد.
نمیدانم که شلیک کرد یا نه اما چون احمد به تانک رسیده بود شاید خورد به تانک منفجر شد. در این لحظه دوشکاچی تانکی که احمد را زده بود وقتی دید بدن بی سر حرکت میکند وحشت زده شد و فرار کرد. غرش تانک و دود همه جا را پر کرده بود و من که از نزدیک صحنه پیکر خونی احمد را میدیدم و داشتم دیوانه میشدم.
راوی: حاج امیر عابدی