"مادر و خواهر شهدا به گريه افتادند حسابي. دامادها و برادر شهيد هم همينطور. مادر با مشت، آرام به سينهاش ميزد و ميگفت: اي خدا به مراد دلم رسيدم... خوش آمديد... خانهمان را روشن كرديد."
پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله العظمي خامنهاي، روايتي از ديدار معظمله با برخي خانوادههاي شهداي شهر قم كه شب گذشته به صورت سرزده انجام گرفت را به قلم مهدي قزلي منتشر كرده كه مشروح آن در ذيل ميآيد:
يكي از مسئولان برنامهها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داريم.
برنامه غروب پنجشنبه يعني شب جمعه چه ميتواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر كردستان هم همينطور بود و البته اين برنامه فقط براي سفرها نيست. شبهاي جمعه رهبر يك برنامه تقريباً ثابت دارد و آن هم رفتن به خانه شهيدي و ديدار با خانواده او و هيچ وقت اين جمله ايشان را فراموش نميكنم كه گفتند: من افتخار ميكنم كه به خانه شهدا بروم و روي فرششان و زير سقفشان بنشينم!
زودتر از غروب رفتيم به محل اقامت رهبر
انقلاب در قم كه به همان دفتر رهبري در قم شناخته ميشود. نماز را پشت سر
ايشان خوانديم. رهبر به آرامي به كساني كه در صف اول نشسته بودند گفتند
برنامهاي دارند و بلند شدند.
ما هم بعد از رفتن ايشان تقسيم شديم به دو تيم و حركت كرديم. رفتيم منطقه
نيروگاه كه جزو منطقههاي پرتراكم و نسبتاً محروم شهر قم است. يك چيزي
شبيه محله خزانه تهران!
رفتيم و خانه را پيدا كرديم. در ورودي خانه كنار خيابان طوري باز ميشد كه با آمدن رهبر مردم متوجه ميشدند. محافظ از اين وضعيت خوشش نيامد. چند دقيقه كنار خيابان مانديم و بعد محافظها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حياط شديم كه گوشهاش باغچه بود و درخت اناري. چند پله بالا رفتيم تا از بالكن وارد پذيرايي شويم.
خانواده شهيد به ما محل نميگذاشتند.
محافظها گفته بودند رئيس بنياد شهيد قرار است بيايد. به نظرم اين رفت و
آمد آنقدر بوده و احتمالا آنقدر ناخوشآيند كه هيچ ذوقي از خانواده ديده
نميشد.
خانواده گلستاني دو شهيد داده بودند به اسمهاي عبدالرحيم و قدرتالله.
عكسهايشان روي ديوار بود. يكي در 19 سالگي شهيد شده بود و ديگري در 16
سالگي.
چند دقيقه بعد محافظي پيرمرد و پيرزن
(پدر و مادر شهدا) را كنار كشيد و گفت: ما به شما گفتيم آقاي زريبافان
مياد ولي واقعيت اينه كه آقاي خامنهاي الان توي مسير خانه شماست.
جمله محافظ تمام شده و نشده پيرزن پقي زد زير گريه و پر چادر را كشيد روي صورتش.
پيرمرد كه گوشهايش سنگين بود كمي طول
كشيد حرف را بشنود و بعد بفهمد. يك دفعه ورق برگشت. ما همه عزيز شديم. چاي
آوردند و خواستند به اين و آن زنگ بزنند كه محافظها از آنها خواستند اين
كار را نكند.
پيرزن ميگفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم ميگفت
مادر شهدا از اينكه به برنامه ديدار خانواده هاي شهدا دعوت نشده بود،
ناراحت بوده.
دخترها به تكاپو افتادند. مادر شهدا شروع
كرد به جمع و جور كردن خانه. حولههاي آويزان به جارختي را جمع كرد.
دخترها پيرمرد را كشيدند داخل اتاق و رخت نو تنش كردند. يكي از خواهرهاي
شهدا اجازه گرفت تا ظرف ميوه بچيند. خواهرزاده شهيد كه دختري 13- 14 ساله
بود گريه ميكرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد. حال ما هم.
از درخت داخل حياط، انارهاي قرمز برعكس آويزان بودند. مثل قطرههاي آبي كه
از جايي آويزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابي.
پيرمرد رفت و عصاي چوبياش را هم آورد. مردها لبشان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهي نفس عميق ميكشيدند.
از بيسيم محافظها كدهايي به عدد گفته شد و به چند دقيقه نكشيد كه رهبر با
لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت براي خوشآمدگويي به رهبر. پدر
شهدا هم معانقه كرد. مادر و خواهر شهدا به گريه افتادند حسابي. دامادها و
برادر شهيد هم همينطور. مادر با مشت، آرام به سينهاش ميزد و ميگفت: اي
خدا به مراد دلم رسيدم... خوش آمديد... خانهمان را روشن كرديد.
رهبر زود نشست تا بقيه هم بنشينند. رهبر گفت: خدا شهداي شما را با پيامبر اكرم (ص) محشور كند...
دو تا دختر كوچك (خواهرزادههاي شهيد) از روي كنجكاوي جلو آمدند. رهبر
حرفش را قطع كرد و گفت: بياييد اينجا ببينم دخترها. و اسمشان را پرسيد كه
فاطمه بود يكي و ديگري مونا و رهبر هر دوشان را بوسيد و يكي از دخترها به
حرف مادرش دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه ميكرد. رهبر از شهدا پرسيد، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهيد هم تعريف كرد كه پسر بزرگش تركش خمپاره به پهلويش خورده و اسير.
با كاميوني بردهاندش تا كركوك در حاليكه به اسرا آب نداده بودند و وقتي
رسيدهاند به كركوك پسرش شهيد شده. (همه اينها از قول يكي ديگر از اسرا
تعريف كرد) گفت كه پسرش را همانجا دفن كردهاند و صليب سرخ هم تأييد كرده
شهادتش را. ولي آنها منتظر ماندهاند 18 سال تا بالاخره جسد را بعد از
سرنگوني صدام گرفتهاند.
پدر به گريه افتاد كه پسرم مثل ياران امام حسين (عليه السلام) تشنه شهيد شد.
پسر دوم 13 ساله بوده و شهيد زينالدين موافق رفتنش به جبهه نبوده است.
پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهايت باش. جوابم داد يك
تير هم يك تير است و ديگر خودمان به آقاي زينالدين گفتيم ببردش. 13 ساله
بود رفت، 16 ساله بود شهيد شد.
رهبر كه تا آن موقع فقط گوش ميكرد به حرفهاي پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر
شهداي شما نبودند بعثيها تا همين قم و تهران ميآمدند. آمريكاييها مگر
نيستند كه عراقيها و افغانها را ميكشند؟ خوي اشغالگري همين است. بعد
خواست تا اعضاي خانواده را معرفي كنند.
بعد از معرفي رهبر، قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل هميشه چيزي به دستخط نوشتند و دادند به پدر شهيد.
رهبر كه ديد پدر شهدا چيزي از معيشت و زندگي نگفت خودش پرسيد: شغلتان چيست شما؟
پيرمرد توضيح داد وامي گرفته و گاوداري زده و البته گاوها تلف شدهاند و
او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت مشورتي كنند براي حل
مشكل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 13-14 ساله شهيد با گريه
از رهبر خواست چفيهاش را بدهد و گرفت چفيه را. رهبر گفت كيف سياه را
بدهيد. اين همان كيفي است كه رهبر از آن به خانواده شهدا هديه ميدهد. اول
به مادر شهيد، بعد خواهر و خواهرزاده. و اين رويه ايشان است كه اول به
خانمها هديهشان را ميدهد.
دو پسر كوچك (خواهر زادههاي شهدا) وقتي رهبر از جايش بلند شد، رفتند جلو
و انگشترهاي رهبر را گرفتند براي تبرك. يكيشان يك بيماري داشت كه به خاطر
شرايط بد مالي پدرش نميتوانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: كاري كنيد
با مشكل كمتري مسالهشان حل بشود.
رهبر با خانواده شهيد خداحافظي كردند در
حاليكه همه خانمها گريه ميكردند و از پلههاي بالكن پايين آمدند. وقتي
ميخواستند سوار ماشين شوند مردم متوجه ايشان شدند و بلندبلند سلام كردند.
رهبر براي مردم كوچه و خيابان دستي تكان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.
وقتي رهبر رفت برگشتيم و خداحافظي كرديم. مادر شهدا كه از خوشحالي صورتش
شكفته بود، دعوت كرد از انارهاي درخت بكنيم و وقتي ديد ما امتناع ميكنيم
خودش چند تا از بزرگهايش را چيد و داد دستمان.
وقتي از خانه شهداي گلستاني بيرون
ميآمديم، مردم متعجب ايستاده بودند و براي هم تعريف ميكردند كه ديدهاند
رهبر چند دقيقه قبل از همين خانه بيرون آمده و رفته.
ما هم سوار شديم و برگشتيم. انار خانه شهدا را توي دستم بازي ميدادم و
فكر ميكردم قلم شكسته من كي ميتواند ذوق و شوق جاري در آن خانه را تصوير
كند.