حسین قدیانی که در استقبال تاریخی مردم قم از رهبر معظم انقلاب حضور یافته
بود، در جدیدترین مطلب "قطعه26" نوشت: با 2تا از بچه ها جوری راه افتادیم
از تهران که نماز صبح قم باشیم. در راه، کویر قم بود و یک دشت از ستاره ها
که انگار داشتند گرد ماه طواف می کردند. دست بیعت با ولی الله بدهی، فرقی
نمی کند؛ می شود غدیر خم. ما در راه کویر قم بودیم و مقصدمان غدیر خم بود.
چه خوب که “خم” بر وزن “قم” است و چه خوب که خدا گاهی با تناسب میان
واژه ها حرف می زند با آدمی. بزرگراه خلوت بود آن وقتِ شب اما تک و توک
ماشینی هم که رد می شد، نشانی از ماه بر شیشه داشت. در “عوارضی” 300 تومان
دادیم اما در “72 تن” عوضش درآمد؛ نوجوانی بسیجی مهمانمان کرد به صرف 3 آب
معدنی به تعداد نفرات ولی فقط 2 تا ساندیس مانده بود! من چون درباره
ساندیس، برادری خود را اثبات کرده ام، حق ارثم به داد رسید و یک ساندیس را
یک نفری خوردم و آن 2دوست دیگر هر کدام به نیمی از ساندیس 7میوه بسنده
کردند.
وارد شهر که شدیم انگار “سمفونی پوسترها” بود. ملت، قم را
کرده بودند پر از پوسترهای حکومتی. دروغ نگفته باشم اما شهر، آرام بود و
هنوز 3 ربع ساعت به نماز صبح مانده بود. این سکوت زد توی ذوقم. ناجور. فکر
کردم هر ساعتی که به شهر برسم چه خبر است حالا. آمار دیشب را تا ساعت 2ی
بامداد امروز داشتم که چه غلغله ای بود. یکی دو تا از دوستان زنگ زده
بودند و گزارش شور و شعف را داده بودند. پس زمینه صدای شان اما خود به
تنهایی گویای همه چیز بود. صدای بوق ممتد ماشین ها و نیز صدای نوستالژیک
هوندا 125بچه بسیجی ها. یک قم بود و یک دنیا صدای “قووم. قووم. قووم”.
از
این صدا اما ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم در آن گرگ و میش. لااقل در مسیر
محل تردد ما خبری نبود. خبری نبود تا اینکه در قم رود با ماشین بدرود
گفتیم و رهسپار حرم شدیم. خیابان های منتهی به حرم، آرام آرام داشت پر می
شد از ستاره های حضرت ماه و آرام آرام ستاره های آسمان، جای خود را به
بسیجی ها می دادند. از چند تایی اتوبوس، تعدادی دانشجو، از دختر گرفته تا
پسر پیاده شدند. این صحنه کمی به وجد آورد مرا که؛ “نه، همچین هم سوت و
کور نیست که فکر می کردی”.
نیم ساعت مانده به اذان صبح، و چند ساعت
مانده به مراسم استقبال از آقا، کدامین جاذبه شمع، خواب را حرام کرده بر
چشم پروانه؟ دانشجویی که آن نیمه شبی مرا شناخت و با عنوان “داداش حسین”
نواخت، بخوان که چه جالب همه حرف را زد؛ “آمده ایم به لج خفاشان شب پرست،
برای رصد ماه، زنبیل بگذاریم. دیر بجنبی، کلاهت پس معرکه است” و چون نمی
خواستیم کلاه مان پس معرکه باشد، رفتیم وارد حرم شدیم برای وضو و نماز که
راه مان ندادند. پاسداری درآمد؛ “تا نماز ظهر بسته است”. پرسیدم؛ “چرا”؟
گفت: “من هم مثل تو. چه می دانم”؟ یعنی که یعنی! و یعنی که آن خدای بالای
سر می شنود ذکرت را؛ چه نماز را در آستان حرم بخوانی و چه در خیابان
اِرَم، به امامت آن سید معممی که از “کهک” آمده بود و می گفت: “قم همه اش
رواق معصومه است”.
لابد به دلیلی موجه حرم را بسته بودند اما گمانم
از خود آقا می پرسیدی، به این کار راضی نبود. بگذریم که امنیت ماه در چنین
سفری حتی برای ما ستاره های بعضا نکته گیر، حرف اول را می زند و حرف دوم
را قطعا میزان و اندازه حضور حماسی ما می زند. هر چه هم که جسور باشی، باز
زورت به ذهن تخمین گر نمی رسد. یعنی چقدر شلوغ می شود؟ چقدر موج می زند
جمعیت؟ آیا بی سابقه می شود امروز در تاریخ قم… و در قمقمه ذهنم پر بود از
این سئوالات که ناگهان دوستم ندا داد بهتر است ماشین را از قم رود برداریم
و جای بهتری بگذریم؛ نه از خطر باران و سیل که از سرریز سیل جمعیت، بعد از
اتمام مراسم و شلوغی خیابان و ترافیکی از ماشین ها و قیامتی از ستاره های
ماه دیده و چه و چه و اینگونه بود که حتی در اوج عاشقی هم عقل کردم و بردم
ماشین را نزدیکای خیابان 19 دی تقاطع پل فرهنگیان گذاشتم که خروجم از قم
برای رساندن این گزارشی که می خوانید، والذاریاتی نشود برای خودش.
ماشین
را که پارک کردم هوا داشت روشن می شد اما هنوز ماه و ستاره ها به چشمان
آدمی خوش می نشستند. این هم برای خودش بی حکمت نیست؛ خورشید که طلوع کند،
این شب و شب پرستی است که می رود، نه ماه و ستاره ها. به قول “جلال” بس
کنم. چند تایی کوچه پس کوچه را رد کردیم و رسیدیم به خیابان 19 دی که مسیر
استقبال از آقا بود. با آنکه از قبل گفته شده بود ساعت حضور رهبر در قم
حول و حوش ساعت 9 است اما می دیدم که چه عجولانه گام برمی داشتند ملت.
گویی
مسابقه ای است که یک نفر هم از دیگری جلوتر و بالاتر باشی، موثر است در
رده بندی نهایی و در 19 دی، می دیدم که مصداق “خیرٌ خیرِ عاجلا”، اغلب نسل
9دی بودند و حتی یک نسل عقب تر که گویی می خواهند این بار قبل از فتنه و
در خیابان 19 دی، “9 دی” دیگری خلق کنند. از این نسل از این نسل بابصیرت،
نوجوانی بود شاید 12 ساله یا همین طورها که دفترچه ای دستش بود و از هر
آنکه جلویش سبز می شد امضایی می گرفت که وقتی طرف من آمد، پرسیدم از حکمت
کارش. درآمد؛ من 2 فردای دیگر که دلم برای امروز تنگ می شود؛ نگاه کردن به
این امضاها آرامم می کند. خوشم آمد ازش و از ابتکارش و حتی به سرم زد
تقلید کنم از او در مناسبتهای بعدی. نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز
از 6 صبح چیزی نگذشته، جمعیت قابل ذکری شکل گرفته. یکی از ما 3نفر قرار شد
برود “خیابان آستانه” و گزارش دهد از میزان حضور نه در محل استقبال که در
مکان سخنرانی آقا. رفت و برگشتش نیم ساعت طول کشید و در این فاصله، تا او
بیاید، به شدت خالی احساس کردم جای دوربین رسانه ملی را. باز هم دوربین
صدا و سیما از مردم جا ماند و عمدتا همین طور است! و تا دوستم برگردد، ما
از اوایل خیابان 19 دی تا میدان جهاد را رفتیم و یک سرکی کشیدیم ببینیم چه
خبر است. به سنت مالوف خیابان پر بود از تصاویر شهدا و دیدم که انگار
دارند با برق چشمان شان حرف می زنند با آدم.
در طول این مسیر چه خانه
های مسکونی، چه ساختمان های اداری و چه اماکن تجاری، همه و همه آماده
بودند تا رهبر وارد قم شود. یکی اسپند آماده می کرد و دیگری گلاب می پاشید
و از همه جالب تر آن پیرمرد دوچرخه سوار بود که فِرت و فِرت بوق دوچرخه اش
را به صدا در می آورد. گفتم: بی قراری حاج آقا؟ گفت: “این دوچرخه تا پیش
از این فقط یک بار اینچنین به شادی بوق می زد و آن روزی بود که خمینی
برگشت به قم. امروز تکرار آن روز است برای من” و اینگونه شد که دیدم قمی
ها از همه بیشتر، بوی خمینی می شنوند از خامنه ای. از پیرمرد در میدان
جهاد خداحافظی کردم و برگشتم سر همان کوچه ای که قرار داشتم با محمد.
دیرتر
از من آمد و چه هن هن کنان که؛ “نیمی از محل سخنرانی آقا در خیابان آستانه
پر شده و وقت برگشت، مگر می شد آن جمعیتی که داشت مثل سیل می آمد، بشکنی”؟
خسته نباشیدی گفتم و طبق قرار قبلی مان 3تایی رفتیم آن سر خیابان 19 دی که
منتهی می شود به پل فرهنگیان. این مکان، مطلع و اولین جای تجمع ملت برای
استقبال از رهبر است. با اینکه تقریبا نیمی از این راه را همین دقایق پیش
رفته بودم اما این بار واقعا به سهولت نمی شد حرکت کرد. در میدان جهاد
نگاه انداختم به ساعتم، دیدم از 7 تنها 24 دقیقه گذشته و راستش بی خوابی
دیشب را بهانه کردم و از بچه ها خواستم از فرعی های موازات خیابان 19 دی
برویم که بیش از این خسته نشویم. همین که خواستیم وارد یک کوچه فرعی شویم،
اولین دوربین سیما پیدایش شد و دیدم خانم گزارشگر، دختربچه ای اگر اشتباه
نکنم 9 ساله را دست گرفته که من الان از تو فلان سئوال را می پرسم و تو
این را جواب بده، که عجب کوبنده بود جواب این دخترک؛ “خانوم مجری! هر
سئوالی می خواهی بپرس. من خودم بلدم”! آنقدر خوش نشست حرف دخترک به ما
3نفر که جملگی رفتیم جلو و با او و پدر و مادرش سلام و علیکی کردیم. یعنی
نشد به سکوت بگذارانیم؛ یعنی که یعنی! دقایقی بعد رسیدیم پل فرهنگ.
پاسدار
ایستاده در ابتدای پل را راضی کردم که تا وسطای پل بروم و از آن بالا
جمعیت را ببینم. بدقلقی نکرد و گذاشت بروم. خدای من! نیم ساعت از 7گذشته
و 19 دی پر شده از خیل جمعیت. مردمانی که قطره قطره جمع شده اند و از این
بالای پل گویی دریا شده اند. دریایی آرام که چند جایی هم از این دریا
البته تُنُک است اما سر که می چرخانی، به طرفه العینی پر می شود. از پل
آمدم پایین با این امید که امروز بی شک، بی سابقه است استقبال. دیگر مطمئن
شده بودم و شاید همین اطمینان باعث شد که در چمن پارک المهدی دراز بکشم و
دراز نکشیده خوابم ببرد! 2شبی می شد که نخوابیده بودم.
شاید هیچ چیز،
حتی اخم و تَخم دوستان هم نمی توانست مرا از خواب بیدار کند، الا اینکه یک
دفعه طوفانی شد این دریای آرام و ناگهان از خواب برخاستم و دیدم همه بنا
گذاشته اند به دویدن و مدام تکرار این حرف که؛ “آقا آمد”. موج این دریا
مرا هم از خواب بلند کرد و برد به اوج بیداری. من هم همراه بچه ها و همراه
دیگر ستاره های حضرت ماه بی اختیار دویدم تا مگر آقا را از نزدیک ببینم.
خیلی زود خود را از تقاطع پل فرهنگیان، نجات دادم و دیدم که یک ردیف
ماشین، میان جمعیت انبوه قفل شده و یارای حرکت ندارد. از توقف ماشین ها
سوء استفاده کردم و به بچه ها گفتم: زود باشید تا برسیم به ماشین آقا و
دیدم همه مثل من، شاید بدتر از من و البته بهتر از من به تکاپو افتاده اند
برای زیارت ماه. دوان دوان و اندکی هراسان. این هیاهو چه کرد با دلم که
بغضم شکست، نمی دانم و نمی دانم چه شد که وقتی روی پنجه پا ایستادم و برای
لحظه ای دیدم آقا را، بارانی شد چشمانم… آفرین! به این دقیقا می گویند؛
ریا.
دوست و دشمن باید ببیند اشک شوق ما را. راز ماندگاری جمهوری
اسلامی را باید در همین گریه ها جست. یک سو رهبری است که دارد دست تکان می
دهد برای ملتش و دیگر سو ملتی که دارد دست تکان می دهد برای رهبرش و هر که
را می بینی، شعاری دست گرفته اما شعاری که بیشتر شنیده می شود این است؛
“علمدار ولایت، بسیجیان فدایت” و می بینم که آقا طوری دست تکان می دهد
برای مردم که هر کسی می تواند مطمئن شود رهبر او را دیده و شعارش را شنیده
و همین طور شاخه گلی است که پرت می شود به سوی ماشین و همین طور گلابی است
که معطر کرده فضا را و همین طور اسپندی است که دارد دود می شود. دود عود.
“خامنه ای! دشمنت نابود”. این را عاقله مردی می گفت که داشت مثل ابر بهاری
زار می زد. چه بد می لرزید شانه هایش و چه دستی تکان می داد برای آقا.
فشار جمعیت به حدی بود که اولین تلفات را دادم و تسبیحم را گم کردم اما
“فدای یک تار موی رهبر”، آنجایی خوش تر و با معنی تر است که مرتضی گفت.
این دوست ما نمی دانم چگونه شکافته بود آن همه ستاره به هم پیوسته را و
خودش را به ماه رساند. گریه می کرد و می گفت: “دستم را گذاشتم روی شیشه و
آقا هم دستش را گذاشت روی شیشه و اگر بدانی چقدر زیبا بود ماه. آنقدر که
وقتی به خود آمدم دیدم زیر دست و پای جمعیت دارد همین طور لگد می شوم”.
پایین
شلوارش را زدم بالا و دیدم چه خونی دارد می آید از پایش اما عین خیالش
نیست. واقعا درد نداشت. داشت می خندید و همه اش می گفت: چقدر زیبا بود
ماه. بچه های هلال احمر اما باید کارشان را می کردند و سرپایی پانسمان
کردند پای مرتضی را. یکی شان که اهل این حرفها نبود، داشت توصیه می کرد
مرتضی را به تعقل که حوصله نبود ما را به شنیدن نصیحت این جناب و اینطور
شد که از ماشین آقا جا ماندیم. بهتر آن دیدیم که کوچه فرعی های موازات 19
دی را برویم و یک طوری هم بدویم که در هنگام ورود به خیابان اصلی، جلوی
ماشین آقا ظاهر شویم. وسطای یکی از این کوچه ها پیرمرد دوچرخه سوار را
دومرتبه دیدم که گوشه ای نشسته. زانوی غم بغل کرده بود و چقدر هم مظلوم.
رفتم جلو. خودش بود. چه اشکی داشت می ریخت؛ انگار دختربچه ها. گفتم: چه ات
شده حاج آقا؟ گفت: “این مرد که من دیدم، خمینی است؛ خودِ خمینی است. شک
نکنید. این نور را فقط خمینی داشت”. بیش از این مجال صحبت با پیرمرد نبود
الا همدلی مختصری که کردیم و 2تا صدا هم ما درآوردیم با بوق دوچرخه اش.
شکر
خدا وقتی در خیابان 19 دی وارد شدیم، از ماشین آقا جلوتر بودیم. خیلی
جلوتر. بچه ها برایم قلاب گرفتند و رفتم بالای یک بلندی که درست شده بود
برای تبلیغات و دیدم هر انگشتری برای خودش نگین می خواهد و نگین بسیجی ها
بی شک، سیدعلی است
و دیدم در بالکن خانه روبرویی، پیرزنی با قدی
خمیده ایستاده و دستش یک عکس دارد با تصویر 2 شهید و آن یکی دستش هم عصایی
چوبی و چه زیبا. از همان جا داشت دست تکان می داد برای آقا و اشک می ریخت.
دلم سوخت. از آن فاصله شاید آقا او را نمی دید ولی ماشین حامل ایشان که
انصافا چقدر هم بدیع و زیباست، همین که نزدیکتر شد، دقت کردم ببینم آقا چه
واکنشی نشان می دهد در قبال اشک های این مادر شهید که داشت عکس 2 پسر
شهیدش را نشان ماه می داد. خوب دقت کردم. خوبِ خوب. دیدم آقا وقتی نگاه
شان به این مادر گره خورد، دستشان را برای لحظاتی، به شکل ثابت، طرف این
مادر شهید گرفتند و بعد… و بعد دیدم آقا عینک شان را درآوردند و دستی به
گوشه چشم کشیدند و…