کد خبر: ۵۹۸۸۳
زمان انتشار: ۱۳:۳۷     ۲۱ خرداد ۱۳۹۱
خبرنامه دانشجویان ایران: محمدمهدی امجد – اهواز// قصه پریا بیش از هرچیز قائم به‌ذات کارگردان است. کارگردانی که تا آن‌جا که توانسته است عقده‌های شخصی و شخصیتی خویش را در جزء به جزء فیلم دمیده. فریدون جیرانی این‌بار شمشیر را از رو بسته و فیلمنامه‌ای که هرچند ضعیف و سطحی و دست و پا شکسته سعی در تعریف یک داستان عشقی با نگاهی اجتماعی به معضل اعتیاد دارد را چنان با حقد و کینه‌های شخصی درآمیخته که ماحصل فیلم یک مانیفست روشنفکرانه - بخوانید کوته‌فکرانه - بر علیه گسترده‌ترین و اصیل‌ترین طبقه اجتماع یعنی مذهبی‌ها ست و این عقده‌گشایی‌ها و موضع‌گیری‌های فاشیستی یک‌شبه روشنفکر کم‌سواد و بی‌ذوق است که هیچ ربط مستقیمی به داستان و فیلمنامه ندارد چرا که حذف این مولفه‌های ناقص و شعاری کوچک‌ترین ضربه‌ای به ساختار ویران داستان نیم‌بند فیلمنامه نمی‌زند.

یعنی کارگردان فارغ از زیرمتن‌های نمایشی موجود در بطن دراماتیک اثر مورد استفاده دست به جعل فرم بصری زده و بر اساس عداوت و قضاوت از پیش تعیین شده‌ی خویش به صورت ناشیانه‌ای آنچه می‌خواسته در یک بیانیه شعار بدهد را در کارگردانی جار زده است.

داستان فیلم ماجرای روزنامه‌نگاری(سیاوش) است که بجای ازدواج با دختر عمویش(حدیث) برای اینکه دختری هرزه و معتاد(سروین) را نجات دهد با او ازدواج می‌کند. اما وقتی می‌بیند که سروین تمایلی به ترک ندارد و او در این کار شکست می‌خورد، برای اینکه به سروین ثابت کند می‌شود ترک کرد خودش رو به اعتیاد می‌آورد. سروین هم که نمی‌تواند سیاوش معتاد را تحمل کند او را ترک می‌کند. حدیث سعی می‌کند به داد سیاوش برسد اما سیاوش مبتلا به ایدز شده و می‌میرد. سروین هم که دیگر اعتیادش را ترک کرده همراه با فرزندی که از سیاوش دارد ایران را ترک می‌کند.

در این داستان تنها یک شخصیت منفی وجود دارد و آن هم عموی سیاوش است که با فشارهای خود بر سیاوش و حدیث، برای ازدواج با هم سیاوش را فراری و حدیث را دلشکسته می‌کند. وقتی سیاوش ازدواج با حدیث را نمی‌پذیرد دچار قهر عموی خویش می‌شود که او را از کار و نان خوردن می‌اندازد و سیاوش روزنامه‌نگار مسافرکش می‌شود. در تمام فیلم منشأ همه بدبختی‌ها به عموی سیاوش بر می‌گردد.

نویسندگان فیلمنامه اما در پرداخت شخصیتی آدم‌های قصه به‌حدی سطحی عمل کرده‌اند که هیچ‌کدام از آدم‌ها از مرز تیپ نمی‌گذرند و تبدیل به شخصیت نمی‌شوند. و حتی عقبه‌ی فکری و رفتاری همین تیپ‌ها هم مشخص نیست و اعمال‌شان برای مخاطب قابل فهم و هضم نیست. البته بیان این نکته هم ضروری است که تنها می‌توان کاراکتر حدیث را به‌عنوان یک شخصیت در این فیلمنامه از سایرین متمایز کرد چرا که تقریبا زوایای زندگی و علل رفتاری او به نسبه مشخص است و در ابتدا تا انتهای فیلم تنها کسی که رشد می‌کند و دچار تغییر و تحول می‌شود او ست. بر خلاف دیگران که تصاویر کاریکاتوری و تک‌بعدی و لایتچسبکی هستند.

اما با این‌همه فرهنگ و هویت آدم‌ها در دل فیلمنامه مغفول مانده و از رفتار این آدم‌ها عقبه‌ی فکری و اعتقادی‌شان قابل درک و لمس نیست. به این معنی که رفتار این آدم‌ها نه به پرداخت شخصیتی منبعث از متن داستان برمی‌گردد و نه به فرهنگ و جامعه روانی آنها. و شناخت شخصیت‌ها از رفتارهای آنان غیر ممکن است.

در این‌میان اما فیلم‌ساز ابعادی را به کاراکترهای فیلم می‌دهد تا بتواند امیال شخصی خویش را ارضا کند، بی‌توجه به مخاطب و باورپذیری و ساختار درام و تعهد به متن و...

فریدون جیرانی در مقام کارگردان تنها آدم منفی و سیاه داستان را که ما در کنش‌ها و واکنش‌ها و حتی دیالوگ‌هایش رنگی از هیچ اعتقادی نمی‌بینیم را با ظاهری مذهبی - و تاکید می‌کنم که صرفا ظاهری مذهبی - نمایش می‌دهد. و ظاهر مذهب را برساخته است از عینک و ریش خط نگرفته و یقه‌ی بسته، تسبیح و شکم برآمده!

در یکی از سکانس‌های اصلی فیلم عموی سیاوش که متوجه ارتباط سیاوش و سروین شده است از او می‌خواهد که این ارتباط را خاتمه دهد و با حدیث ازدواج کند و به همه‌جا برسد! اما وقتی با مخالفت سیاوش روبرو می‌شود می‌گوید او را صیغه کن و با حدیث ازدواج کن. و کارگردان در اوج بلاهت و سفاهت این صحنه را این گونه طراحی کرده که در نقطه‌ی طلایی سمت راست و پایین کادر تسبیحی در دست عموی سیاوش قرار داده است...

باز هم شعار. باز هم تمسک به فمینیسم علیل و دست و پا شکسته برای حمله به مذهب و مذهبی‌ها. فریدون جیرانی هم مثل دیگر هم پالگی‌هایش از خواستگاه فکری بیماری برخواسته که نگاه انسانی شارع مقدس به زنان و جامعه را برعلیه آن‌ها تعریف و تفسیر می‌کند و این نگاه ایدئولوژیک شده، که مثل تار عنکبوت روح و ذهن‌شان را در خویش تنیده است، به شکلی ابتدایی و شعاری در جزء جزء کارهای‌شان بیداد می‌کند.

روشنفکران مرتجع هنوز دچار معضل لاینحل تعارض میان مبانی تفکری غرب مدرن از یک‌سو و مفاهمه عمیق مبانی فکری اسلام از دیگرسو هستند و این دعوا مادامی که مرتجعان روشنفکری نتوانسته باشند نسبت خود را با آرمان‌های اعتقادی جغرافیای سیاسی موطن خویش روشن کنند گره در گره باقی خواهد ماند و هرگز امثال حسین حاج‌فرج‌دباغ(عبدالکریم سروش) نخواهند توانست ضرورت اجتناب ناپذیر احکام اجتماعی اسلام مانند متعه و قصاص و امثالهم را فهم کنند چه رسد به جیرانی که روشنفکر درجه پنج هم نیست.

جیرانی در برنامه هفت بارها و بارها سعی کرده بود سینماگران منزوی و مترود و عقب‌مانده از مردمی، مثل کیمیایی و مهرجویی را از صافی صدا و سیمای جمهوری اسلامی گذر داده و مطهر کند و در عوض نیروهای ارزشی و دینی را با برچسب‌های ایدئولوژی زدگان سوسیالیست، منزوی و بدنه مردمی آن‌ها را نیز در این بازی رسانه‌ای منفعل و خلع سلاح کند. صریحا اشاره می‌کنم به متن گفت‌وگوی جیرانی و دکتر صادق کوشکی که در آن برنامه با وقاهت تمام این الفاظ به تفکر انقلابی مردم معترض به فیلم‌های خصوصی و گشت ارشاد نسبت داده شد. جالب این‌جاست که جیرانیِ روشنفکرِ مدعیِ هنر و زبان غیر ایدئولوژیک در هنر، اسیر باتلاق تفکری معارض خویش می‌شود و در ساخته اخیرش به‌شدت دچار ایدئولوژی‌زدگیِ شعاری و منحطی ست که بیرون آمدن از آن برایش غیر ممکن می‌شود. و این ایدئولوژی‌زدگی نه فقط به داستان که در فرم و کارگردانی هم اسیرش کرده و مجال تنفسش را سلب نموده است. زمانی که سیاوش به شکلی کودن‌وار برای نجات سروین از ماشین بیرون می‌دود و دیالوگ - بخوانید شعار - هایی که بین او و افسر انتظامی رد و بدل می‌شود و تیپ افسر مرد و نحوه دستگیری سروین و حرکت دوربین در آن سکانس را به خاطر بیاورید.

نمونه دیگر نماد تحجر و تعصب - و به زعم مولف شخص مذهبی داستان، عموی سیاوش - است و ارتباط او با دخترش و چادری که در تمامی سکانس‌ها از سر حدیث می‌افتد و پدر در غیرقابل باورترین رفتارها و بی‌روح‌ترین کنش‌ها مثل یک رباتِ چادر به‌دست پشت سر حدیث ظاهر می‌شود و مسخره‌تر از آن، این است که در تکرار مداوم این حرکت احمقانه هیچ کنش و واکنشی اتفاق نمی‌افتد و گویی دو جسم بی‌روح و مجبور در یک عمل غیر ارادی از پیش دیکته شده یکی وادار به برداشتن و همراه داشتن چادر است و دیگری ملزم به ایستادن مجسمه‌وار رو به روی دوربین است تا آنجا که در آخرین سکانس چادرکشی! وقتی پدر، رباتِ چادر به دست به‌روال سابق به سمت دخترش می‌آید تا چادر - نماد دین تحمیلی - را باز هم به‌سان زندگی حقنه شده‌ی حدیث به او اجبار کند، دختر به جلو حرکت می‌کند، یعنی چادر را، که به طبع آن یعنی پدر را، و به طبع آن یعنی فکر و روش و فرهنگ تحمیلی پدر را، و به طبع آن خواستگاه اعتقادی دیکته ای او را، پس می‌زند!

جیرانی در سراسر فیلمش سعی کرده بود از عموی سیاوش شخصیتی بسازد در وجهه اعتقادی دیندار و در وجهه اجتماعی مقصر محض، نان به نرخ روز خور، خائن به همسر، دگم و نفهم که وجودش و روابط و رفتارهایش فساد انگیز است، که در انتهای فیلم وقتی حدیث در برابر او ایستادگی می‌کند در برابر فساد ناشی از بود و نبود او و اعتقاد او و خواستگاه فکری او و آنچه را که با فریب و دروغ فیلم‌ساز به عنوان مکتب برای او جعل کرده است ایستادگی کرده باشد. این همه اما آب در هاون کوبیدن بوده و بس، چرا که در تمام این بالا و پایین پریدن‌های نویسندگان و کارگردان اولین اصل اساسی هنر یعنی باورپذیری اتفاق نیافتاده و تمام این زشت‌نگاری‌های ناتورالیستی، جز یک تهوعِ طولانی را به ارمغان نمی‌آورد و فیلم برغم بازی‌های نسبتا قوی و محکم امکانیان و کوثری و بازی‌های قابل توجه زمانی و افشار و اسکندری و همچنین تعلیق نیم‌بندی که کششی برای تماشا بوجود می‌آورد نمی‌تواند با مخاطب خویش ارتباط برقرار کند و به ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه او بقبولاند این کاریکاتور کج و معوج را.

وقتی حمید بهمنی کارگردان فیلم سیب و سلما در برنامه هفت از مخاطب خویش گفت که مومن است و او برای خانواده‌های مذهبی و دیندار فیلم ساخته، مجری برنامه - فریدون جیرانی - برآشفت که شما مردم را خط‌کشی می‌کنید و مرز دین‌دار و بی‌دین را بین آحاد جامعه می‌گسترید و... این نگاه ایدوئولوژیک را باید کنار گذاشت، تمام مردم دین‌دارند و مومن! حالا این خود اوست که این‌چنین خط پررنگی را میان آدم‌های فیلم و طبقات اجتماع رسم می‌کند و گناه تمامی فساد و خرابی‌های اجتماعی را برشانه مذهبی‌ها و مکتب فکری‌شان می‌گذارد.

با این‌همه چرا نمی‌شود فیلم جیرانی را باور کرد و با آدم‌های فیلمش هم‌ذات پنداری داشت؟ جوابِ روشن صغری و کبرای غلطی ست که مولف نتیجه‌ی غیرمنطقی‌اش را از آن وام گرفته، نگاه آسیب‌شناسانه‌ای که در ابتدای فیلم ادعا می‌شود، ممزوج حب و بغض‌های غیرعلمی و شخصی گشته تا تصنع آزار دهنده‌ای که بر روح و جان فیلم سایه افکنده روان مخاطب را بیازارد. داستان فیلم هم که مهم‌ترین اتفاقش در بی‌منطقی محض رخ می‌دهد یکی دیگر از دلایل عدم باورمندی قصه پریاست. آشنایی و ارتباط سروین و سیاوش به‌قدری غیر معقول و غیر معمول است که شاید در داستان‌های هنرآموزان نوپای داستان‌نویسی هم چنین اشکالات فاحشی را نتوان تا این حد غیرحرفه‌ای مشاهده نمود. گویی وجود سروین در داستان سیاوش اماله نویسندگان است به داستان، که هرچه با خود کلنجار می‌روی نمی‌فهمی کجای آسمان پاره شده بود و این سروین از آن سوراخ جلوی پای سیاوش افتاده و مانده‌ای که سنخیتِ نداشته این دو با هم چگونه حل خواهد شد؟! غافل از این‌که جوابی برای این سوال نخواهی یافت...

با این‌همه مشکل اما اساسا به مولف باز می‌گردد که در شناخت جهان پیرامونی خویش و بعد از آن دنیای داستان و آدم‌هایش علیل بوده و در پرداخت به زوایای جزئی و کلی آن‌ها دست به تخیل جعلی و عقده‌های شخصی زده و دنیای داستان را با ضمیر آشفته و مذبذب خود تحریف کرده و از پس تعریف قصه، پرداخت مضمون و تفسیر آدم‌ها بر نیامده و چون آدمی مایوس و شکست‌پذیر یک محصول خراب و ناقص و بی‌سر و ته ارائه کرده که تکلیفش با خودش و سازنده و مخاطب و جغرافیایش مشخص نیست. نه می‌داند چه می‌خواهد بگوید و نه می‌داند چه باید بگوید. خروجی کار می‌شود یک فیلمِ سیاهِ باتلاقیِ بی‌حرکتِ کسل‌کننده‌ی یاس‌آور.

فریدون جیرانی با ساختن فیلم قصه پریا ثابت کرد، نه تنها از سواد هنری بی‌بهره است، که از شعور اجتماعی و شرافت اخلاقی هم محروم مانده.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها