کد خبر: ۵۹۷۰۰
زمان انتشار: ۲۰:۰۱     ۲۰ خرداد ۱۳۹۱
هنوز مدت زیادی از حضورم در این محل نمی‌گذشت که متوجه شدم، زن میانسالی در کنار جسد مرده‌ای که آثار لگد روی کفن او مشاهده می‌شد، نشسته بود و اشک می‌ریخت.
شفاف،چندی پیش یکی از دوستان که به نوعی رابط خبری نیز هست در حالی که بسیار مضطرب و هیجان‌زده بود، در تماس تلفنی کوتاه از من خواست خود را در اولین فرصت به گورستان برسانم. می‌دانستم که او خبر ویژه‌ای دارد که این چنین خواسته تا سریع در گورستان حاضر شوم.به سرعت عازم گورستان شدم. همانگونه که انتظار داشتم، به فاصله کمی از محل غسالخانه انتظار مرا می‌کشید.


آن روز متوجه شدم، مرد مرده‌ای که پس از مرگ مورد حمله قرار گرفته، یکی از میلیاردرهای معروف تهران بود که جسد بی‌جان او از سوی فرزندان بی‌عاطفه‌اش مورد حمله قرار گرفته است!باور کردنی نبود؛ اما حقیقت داشت و با کنکاش‌های بعدی متوجه شدم، مرد میلیاردر سال‌ها پیش و پس از فوت همسرش به تنهایی زندگی می‌کرد و فرزندانش که هر کدام لقب دکتر و مهندس را در ابتدای نام خود یدک می‌کشند، در سال‌های تنهایی پدر در خارج از کشور به سر می‌بردند.

این بی‌توجهی باعث شده بود تا پیرمرد سرانجام برای رتق و فتق امور خویش به توصیه یکی از دوستانش، زن میانسال را به عنوان خدمتکار به استخدام درآورده بود تا این که پس از ۵ سال از استخدام زن پرستار اجل به مرد میلیارد مهلت نداده و او را به دیار باقی کشانده بود.فرزندان پیرمرد وقتی خبر فوت پدر را شنیده بودند، سراسیمه از دیار فرنگ خود را به تهران رسانده بودند تا در مراسم کفن و دفن او حضور پیدا کنند.

وقتی آنها جسد پدرشان را از سردخانه تحویل گرفته و به غسالخانه سپرده بودند، از طریق وکیل پدر متوجه شده بودند، مرد میلیاردر اموال و ثروت باقی مانده‌اش را به زن خدمتکار که کنار جسد می‌گریست بخشیده است.

فرزندان بی‌عاطفه که متوجه بخشش ثروت توسط پدر شده بودند با حمله به جسد کفن‌پیچ، او را لگدمال کرده و سپس با رها کردن پیکر بی‌جان او محل را ترک کرده بودند و...نگاهی به جسد رها شده مرد میلیاردر می‌اندازم که روزگاری نه چندان دور با اسم و شهرتی که برای خود رقم زده بود، مورد احترام بسیاری از مردم این شهر بود و اکنون جنازه او تنها و بی کس رها شده بود.

آن روز یکی از حاضران در گورستان که از موضوع اطلاع پیدا کرده بود، بانی خیر ‌شد و با کمک چهار نفر از کارگران گورستان، جسد مرد میلیاردر غریبانه از محل منتقل و دفن شد.از گورستان بیرون می‌آیم، پیرمردی در انتظار تاکسی است، باران نم نمک شروع به باریدن کرده است. او را سوار می‌کنم، بعد از سلام می‌گوید: خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند وقتی لبخند مرا می‌بیند ادامه می‌دهد: کاش ما آدم‌ها می دانستیم یک روز همه خواهیم مرد. پیرمرد حرف می‌زد و من همچنان در اندیشه مرگ مرد میلیاردر بودم.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها