مشرق ،«عباسعلی قریب بلوک» بچه «دیباج» بود. ما به او می گفتیم عباسقلی. قد کوتاهی
داشت اما خیلی چست و چالاک بود. در ذوب آهن کار می کرد. نهُ تا بچه داشت ؛ پنج پسر
و چهار دختر . همه ی این ها را رها کرده و به عشق امام مدت زیادی در چبهه بود.
اسفند
سال 66 قبل ازعملیات بیت المقدس 3 در مقر گردویی بودیم . بعد از ظهرها هوا
سرد وبارانی می شد.آن روزهم یک ساعتی باران نرمی میبارید. روی ارتفاع
پوشیده بود از برف ولی مقر ما بواسطه بارندگی گلی بود.
با تعدای از رزمنده ها داخل چادر دور چراغ والر نشسته وگپ می زدیم. با شنیدن سلام سرها به طرف درب چادر چرخید.
عباسقلی
بود. گفتم:« بفرما داخل!» گفت:«بیا بیرون کارت دارم!» گفتم:« بیرون
بارون میاد، نمی شه کارتو این جا بگی؟» گفت:« نه » گفتم :« ای به چشم !»
کمی که راه رفتیم دیدم چیزی نگفت. سر صحبت را باز کردم و گفتم:« چی شده که هوس گپ زدن با منو کردی ؟»
کمی سکوت کرد و گفت :« می خوام وصیت کنم !» گفتم:« وصیت ،چی شده!» گفت:«تو این عملیات شهید می شم!»
گفتم:« کی،تو؟ اگه همه شهید بشن تو شهید نمی شی،اخه این قدر فرز و چالاکی که گلوله به گردت نمی رسه.»
گفت :« بخدا شوخی ندارم این دفعه دیگه شهید میشم!»
توی چهره اش نگاه کردم قیافه اش خیلی جدی بود.
حدود یک ساعتی صحبت کردیم. من بیشتر شنونده بودم. وقتی صحبتش تمام شد. به طرف چادر حرکت کردیم.
بعد
از اتمام عملیات یکی از برادرهای تعاون رادیدم خبر مجروحین وشهداء را
گرفتم اولین شهیدی که نام بردید عباسقلی قریب بلوک بود!
روحمان با یادش شاد