فارس، اصغر آبخضر نویسنده کتاب «گردان عاشقان» درباره آخرین لحظات زندگی معلم شهید «فرهاد نصیر قرچهداغی» در عملیات الی بیتالمقدس چنین مینویسد:
با شنیدن اسم فرهاد و حالت چهره ایرج، متوجه شدم که حتما...
پاهایم سست شد، برای چند لحظه خودم را فراموش کردم. با اشاره دست ایرج، نگاهم به جنازههای چند برادر شهید افتاد. خدایا چه میبینم. بدنهای معطر جوانان اسلامی به مانند ورقهای قرآن، تکه تکه شده بودند. تیر مستقیم تانکهای عراقی از چهار برادر که کنار هم بودند، چیزی سالم نگذاشته بود. یکی از آنها سر در بدن نداشت، دیگری از کتف دستش جدا شده، دیگری سینهاش دریده شده بود و همگی غرق در خون، به فاصله دومتر آن طرفتر... فرهاد مظلوم، آن جوان باوقار محلهمان را دیدم که دو زانو روی زمین از کمر خم شده و صدای ناله نحیفی از ته دلش بیرون میآمد. احساس کردم که آخرین نفسهایش است. تیر مستقیم دوشکا یا چهارلول به پهلویش اصابت کرده بود. خون زیادی از او میرفت.
به پشت روی زمین خواباندمش، خاکهای صورتش را با باقیمانده شربت آبلیمو که در قمقمهام داشتم شستم. صدایش کردم:
ـ فرهاد! فرهاد!
دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. برق نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد. آخرین نگاههای فرهاد روی چشمانم قفل شده بود. خجالت میکشیدم به چشمانش نگاه کنم. آنقدر خودم را باخته بودکه زبانم بند آمده بود.
آن لحظه باید میفهمیدم که فرهاد با نگاهش میخواست به من بگوید که من، انتظار مولایم، سرورم و همان که از کودکی برایش اشک میریختم را میکشم. حتی به ذهنم هم نیامد که از او طلب مغفرت و آمرزش کنم.
شفاعتم را از فرهاد بخواهم. لحظه استثنایی عجیبی برایم بود. ولی هزاران هزار افسوس که مفت رهایش کردم.
نگاه فرهاد همچنان بیرمق و نازک بر روی چهرهام بود. به خاطرم آمد که داخل کولهپشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی هست. چند تا عکس قبل از آمدن، دستهجمعی با بچهها گرفته بودیم. دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به فرهاد گفتم:
«فرهاد جان، اگر میتوانی یکبار دیگر چشمانت را باز کن و لبخندی بزن که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از شهید شدنت بگیرم و برای پدر، مادر و دوستان یادگاری باشد.»
فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای آخرین بار چشمان نازنینش را باز کرد. لبخندی پرمعنی بر دو غنچه لبش نقش بست. ای کاش فرهاد میتوانست با من حرف بزند! یا شاید بهتر است بگویم، ای کاش من سعادت آن را داشتم که با فرهاد در آخرین لحظات عمرش گفتگو کنم.
وقتی لبخندش را از دریچه دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم. به محض اینکه دریچه دوربین را از روی چشم کنار زدم، فرهاد بدنش لخت و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد، نگاهش ثابت ماند و ... و به لقاءالله پیوست. غم و اندوه، تمام وجودم را فراگرفت. خدایا میدانم مصلحت تو بود که دوستان و برادران یکی پس از دیگری شهید شوند. گلها را تو گلچین میکنی. ولی بار پروردگارا! به من صبر و استقامت بده که بتوانم فراق دوستانم را تحمل کنم. با توکل به خدا، صلوات و فاتحهای برای شادی روحش خواندم.
هرچه به خود فشار آوردم که بغض گلویم بترکد، بلکه قطره اشکی بر پیکر شهید دشت کربلای خوزستان بریزم و از این بابت فیضی نصیبم گردد، موفق نشدم. اشکم خشک شده بود. چه میدانم! شاید خواست خدا اینچنین بود.
با صلواتهای پی در پی دیگر و خواندن آیاتی از قرآن که از حفظ داشتم، چشمان بازمانده فرهاد را بستم. با حسرت نگاهی به چهره کبود شده فرهاد انداختم. هنوز لبها و گونههایش ته رنگی از خنده را به همراه داشت. شهد شیرین لبها و گونههایش را با بوسیدنش احساس کردم. بیاد تمامی برادران مسجد محلهمان، مخصوصاً بچههای کتابخانه و شاگردان فرهاد که از کودکان معصوم محل هستند، پیشانی بلند فرهاد را که حکایت از بخت بلندش میکرد بوسیدم و برای آخرین بار نگاهی را با تمامی وجود به او انداختم و چفیه سیاهرنگش را روی صورتش پهن کردم.