فارس، با نام «علی تاجیک» اولین بار در وصیت نامه شهید کاظم رستگار آشنا شدم . او از بچه های شهرری است. آن دو با هم رفیق صمیمی و جدا ناشدنی بودند. از حضور در کردستان گرفته تا عملیات فتح المبین و بیت المقدس و ... . خطارات تاجیک از آن روزگار شیوا و شنیدنی است. به خصوص اینکه او از افرادی نام میبرد که کمتر از رشادتهای آنها نام برده شده است. نمونه بارز آن سردار شهید عباس شعف است. حال که او بعد از آن سالهای زیبا مشغول کار کشاورزی است به دیدارش رفتیم و بخشی از خاطراتش که پیرامون عملیات الی بیت المقدس در منطقه خین بوده است را برای مخاطبین خود منتشر مینماییم.
* نحوه ورودتان به عملیات بیت المقدس چگونه بود؟
* من به همراه شهید کاظم رستگار تا قبل از عملیات الی بیت المقدس در تیپی که متعلق به بچه های اصفهان بود حضور داشتیم. فرماندهی آن را هم سردار مرتضی قربانی به عهده داشت. خب ما فرماندهی یک گردان در این تیپ را به عهده داشتیم و انصافا هم توانسته بودیم خوب عمل کتیم. یکی از عملیات هایی که گردان ما در آن حضور فعال داشت، آزاد سازی منطقه چزابه بود. این پیروزی آنقدر ارزشمند بود که آقای هاشمی رفسنجانی شخصا به منطقه آمد و از طرف امام ما را دعوت کرد تا به دیدن ایشان برویم. حتی می توان گفت بعد از این عملیات بود که شهید داود کریمی(فرمانده وقت سپاه تهران) به این فکر افتاد تا من و کاظم رستگار را به تیپ محمدرسول الله (ص) منتقل کند. حاج داود خیلی پا فشاری کرد و آخر هم توانست من و کاظم را برای عملیات الی بیت المقدس به تیپ محمد رسول الله(ص) منتقل نماید.
* بعد از معرفی به تیپ محمد رسول الله(ص) چه سمتی به شما محول شد؟
* در اولین دیداری که با حاج احمد متوسلیان داشتیم. او به ما ( من و کاظم) گفت شما باید به گردان میثم بروید و آنجا را جمع و جور کنید. به دلیل اینکه من و کاظم از ابتدای جنگ با هم دوست و رفیق بودیم و هر جا که می رفتیم با یکدیگر کار میکردیم. یعنی اگر فرمانده دو گردان به من و کاظم پیشنهاد می دادند، حاجی قبول نمی کرد و میگفت ما تنها مسئولیت یک گردان را به عهده می گیریم. یعنی همیشه با هم در یک گردان تا آن زمان مشغول فعالیت بودیم. همیشه کاظم انتهای ستون را جمع میکرد و من هم در ابتدای ستون جلودار بودم.
علی تاجیک(نفر دوم از سمت چپ)/ یکی از رزمندگان سالهای دفاع مقدس در تصویر شهید کاظم رستگار نیز دیده میشود |
* قبل از این نام احمد متوسلیان را شنیده بودید؟
* رفاقت من با حاج احمد از قبل آمدن او به جنوب بود. ما در کردستان همدیگر را ملاقات کرده بودیم و حتی مدتی هم با هم کار کرده بودیم.
* قبل از آمدن شما فرماندهی گردان میثم بر عهده چه کسی بود؟
* وقتی ما وارد تیپ محمد رسول الله شدیم، مدتی بود که فرمانده گردان میثم شهید شده بود و عباس شعف که قبلا معاون گردان بود، فرماندهی گردان را برعهده گرفته بود که پس از مدت کوتاهی مجروح شد و به عقب منتقل شد. آن زمان فرماندهی دقیقهای بود، یعنی هر لحظه امکان داشت فرمانده به شهادت برسد و بر طبق یک قانون نانوشته همه نیروها می دانستند که بعد از شهادت فرمانده چه کسی فرمانده ای را بر عهده میگیرد.
با تحویل گرفتن گردان میثم چند عملیات کوچک انجام دادیم. میزدیم به خط و پدافند میکردیم و عراقی ها هم تک میزدند. این مدت گذشت تا زمان شروع عملیات «الی بیت المقدس» فرا رسید. در همین روزهای بود که یک روز دیدم عباس شعف به منطقه بازگشته است. همدیگر را بغل کردیم و به او خوش آمد گفتم. با این حال وقتی او را بغل کردم، متوجه شدم که تمامی شکم او بر اثر اصابت ترکش دچار جراحت شده اما خب او آدمی نبود که در بیمارستان ماندگار شود.
با بازگشت عباس، به حاج کاظم پیشنهاد دادم تا او را به عنوان فرمانده گردان مجددا معرفی کند اما عباس قبول نکرد . دلیلش هم این بود که میگفت: من چون هنوز جراحت دارم و نمی توانم فرماندهی گردان را به عهده بگیرم. تنها می خواهم با گروهان باشم که قرار است اول به خط بزند. می خواهم از تجربیاتم برای آزاد سازی خرمشهر استفاده کنم چون امام دستور دادند که خرمشهر باید آزاد شود.
* مقداری در مورد عباس شعف برایمان میگویید.
* او در چند عملیات در کردستان و جنوب شرکت فعال داشته است. حضور درخشان عباس شعف در عملیات بازی دراز یکی از کوچکترین افتخارات او بود. اما با این حال حتی خیلی از بچه رزمنده ها هم عباس را نمی شناسند. او جزو افرادی بود که باعث پیروزی در جنگ شدیم. از نمونه های عباس شعف در طول جنگ بسیار بودند اما هیچ کس نامی از آنها نمی برد. شما خودت تا به حال نام عباس شعف را شنیده بودی؟
عباس شعف یک آدم لاغر اندام با قد بلند و بسیار بسیار آرام اما در صحنه نبرد مثل یک شیر بود. او خیلی کم حرفی بود و وقتی بهش نگاه میکردی آرامش را در چهرهاش حس میکردی. اصولا آدم شلوغ کاری نبود اما واقعا شجاع بود. مقداری هم شوخ طبع بود. کمتر عضوی در بدن عباس وجود داشت که ترکش به آن اصابت نکرده بود. صورتش که داغون بود. یک چشمش هم کاملا از بین رفته بود. با این حال او واقعا یک مرد بود.
سردار شهید عباس شعف(نفر دوم از سمت راست)/ یکی از دلیرمردان سال های دفاع مقدس |
وقتی در خین عباس در وسط میدان مین، من را به آغوش کشید و مثل باز شکاری دور شد، کمتر از ده دقیقه دیدم از پشت بیسیم میگوید: برادر علی من در کمربند سیاه قرار دارم. ان روز در کلمات رمز ما جاده شلمچه - خرمشهر را کمربند سیاه مینامیدیم. تا قرار بود بعد از رسیدن به کمربند سیاه پدافند بکند اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. بالا را پاک سازی کرد، پایین را پاک سازی کرد.
* محوری که قرار بود گردان میثم عمل کند، کجا بود؟
* منطقه عملیاتی ما دقیقا روبروی «خین» بود. وقتی عملیات کردیم و عباس از پشت بیسیم گفت : من در کمربند سیاه هستم، ما تخته گاز آمدیم و در آنجا مستقر شدیم. آنهایی هم که مانده بودند، برگرداندیم عقب. خیلیها تسلیم شدند، خیلیها از سنگرهاشان بیرون نیامدند و دستشان را روی سرشان گذاشتند. ما مستقیما تا سعیدان آمدیم. شهرکی در آنجا بود به نام ولیعصر که در کنار خین قرار داشت. الان تماما آنجا را آب گرفته است. به ما اطلاع دادند که عراق قرار است از این منطقه نیرو وارد کند به همین دلیل ما در همانجا مستقر شدیم. عباس شعف در قلب منطقه شلمچه شهید شد. یادم نمی رود که بیسیم چی گفت: بردار شعف شربت خورد. یعنی همان لحظه شهید شد.
برادر همسر حاج کاظم (جواد حاج ابوالقاسمی) هم در کنار عباس ترکش خورده بود که نهایتا بر اثر آن نابینا شد. یعنی این دونفر آنچنان با سرعت به طرف تیر بارچی که منطقه را زیرو رو کرده بود رفتند که سرباز عراقی کاملا غافلگیر شد و نتوانست گلوله ای به طرف آنها شلیک کند.
نیروها را در سعیدان مستقر کردیم و وارد خرمشهر شدیم. در مسیر میدیدم که چه ازدحامی از اسرای عراقی وجود دارد. دیدن آن صحنه ها برایمان بسیار عجیب و غریب بود. شما حساب کن یکدفعه حجم بالای اسیر عراقی در حال منتقل کردن به عقب خط تنها توسط چند رزمنده کم سن و سال. به نظر من اگر عراقیها اراده میکردند به سمت این چند نفر محدود حمله ور شوند به راحتی میتوانستند آنها را از بین ببرند اما لطف خدا و پشتیانی او چنان قدرتی در نیروهای ما ایجاد شده بود که به جرات میتوان گفت کسی حریف آنها نبود.
علی تاجیک، یکی از رزمندگان سالهای دفاع مقدس- در کنار شهید کاظم رستگار |
* خاطرهای در این زمینه دارید؟
* پیرمردی در گردان ما حضور داشت. من به او گفتم شما کار پشتیبانی و تدارکات را نجام بدهید. بچهها که از عملیات بازگشتند شما نوشیدنی یا شربتی تهیه کنید تا بچه ها با خوردن آن سرحال بیایند. این آقا بالای 70 سال سن داشت و لاغر اندام و ترک زبان بود. پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: برادر اگر من را به خط نبری، فردای قیامت جلوی خانم فاطمه زهرا(س) جلویت را میگیرم. با این حرف، بند دلم پاره شد. در همین حین یکی از نیروها هم به دلیل مبتلا شدن به بیماری نمی توانست با ما جلو بیاید. جای این پیرمرد را با او عوض کردم و پیرمرد را با خودم به خط بردم. در راه رفتن به خط به من گفت: می دانی چرا اصرار داشتم که با شما خط بیایم؟ برای اینکه از من سن و سالی گذشته و به اندازه خودم دنیا را دیده ام اما جوان ترها تازه اول راه هستند و باید به زندگی خود ادامه بدهند. بعد که رسیدیم به میدان مین، آن وسط یه گلوله آرپی جی به صورتش برخورد کرد و نیمی از صورتش را از بین برد. با این حال از جا بلند شد و تا حدود 10 قدم هم شروع به راه رفتن کرد. تا قبل از شهادتش یک مین هم زیر پایش منفجر نشد. جنگ از این دلاورها زیاد داشت.
*روز سوم خرداد کجا بودید؟
* ما روز سوم خرداد یک عملیات سنگین انجام دادیم. شبش حاج احمد متوسلیان به سعیدان آمد و گفت: صدام به تمام خبرنگارهای جهان اعلام کرده که یاران [امام]خمینی دروغ گفته اند، خرمشهر هنوز در اختیار عراق است، فردا به خرمشهر بیایید تا خودتان ببینید.
حاجی ادامه داد: عراقی به تعداد بالایی تانک به خین آورده اند. من نمی دانم به هر جوری که شده ما نباید بگذاریم تا حرف امامان روی زمین بماند.
حاج احمد خیلی حرفش دلنشین بود. او واقعا مرید امام خمینی بود. در جواب به حاجی گفتم: داداش خیالت راحت، اگر خود صدام هم به منطقه آمده باشد، زنجیر شده تحویل امام میدهیم.
از طرفی هم نیروهای ما به دلیل اینکه در تمامی مراحل عملیات الی بیت المقدس، شاید بتوان گفت یک روز در میان عملیات میکرد، به شدت خسته بود. هر دفعه اگر شده بود 2 کیلومتر به عمق دشمن میزدیم، عراقی ها هم خیلی ترسیده بودند. آخر سر حاجی گفت: من نمیدانم خین باید امشب آزاد شود و پلی هم روی رودخین قرار دارد باید از بین برود.
بهرام میثمی معروف به «آقا شیره» یکی از بچه های اطلاعات و عملیات تیپ محمدرسولالله(ص) رفته بود و منطقه خین را شناسایی کرده بود. من و بهرام و کاظم رستگار برای شناسایی منطقه رفتیم. بهرام در دل شب دستی به کمر زد و گفت: خین رو نگاه کنید، روبروی اون خانه خرابهها، محدوده 500 متر را در نظر بگیرید. پل در همین محدوده است.
در دل شب هیچ چیزی معلوم نبود. از طرفی دیگر هم معلوم نبود آنها چه روزی برای شناسایی رفته بودند، چون تاریخ ماه در شناسایی خیلی تاثیر گذار است و عملیات کردن هم در طول شب های ماه تاثیر به سزایی دارد. برای اینکه ما باید از نور ماه استفاده میکردیم. بچه ها زمان شناسایی به همین دلیل نتوانسته بودند محل دقیق پل را شناسایی کنند.
عراقی ها برای اینکه تانکهایشان بتواند تخته گاز برانند، تمامی درختان نخل را قطع کرده بودند. حالا کل خین، چند خانه مخروبه بیشتر نبود و رودخانه کنار آن را نیز به همان نام رودخانه خین میشناسند. این رودخانه به اروند در انتها وصل می شد.
ما به بچه های گردان گفتیم نارنجک با خود زیاد بیاورند. عراقی ها قصدشان این بود که شب را استراحت کنند و صبح به سمت مواضع ما حمله ور شوند. به همین دلیل ما باید قبل از صبح به آنها حمله میکردیم و غافلگیرشان میکردیم. قرار شد هیچ کس تیراندازی نکند و وقتی به تانکها رسیدیم توسط نارنجک آنها را از کار بیاندازیم. چون بعثی ها پیاده هیچ کاری ازشان بر نمیآمد. آنها خیلی از رزمندههای ایرانی میترسیدند. امام آنچنان تاثیری بر روح رزمندهها گذاشته بود که هیچ ترسی در دل بچه ها راه پیدا نمیکرد. شما امکانات آن زمان را نگاه کنید. سنگین ترین سلاح ما آرپی جی هفت بود در صورتی که آن سمت عراقیها انواع و اقسام تانک و سلاح را در اختیار داشتند. و این مسئلهای است که در جنگی رخ نداده، با این حال پیروز نبرد رزمندگان اسلام بودند.
لذا ما تنها می دانستیم که روبروی ما پل هست اما جای آن را دقیقا نمی دانستیم. قرار بر این شد که بچه به حالت دو به سمت تانکها بروند و نارنجک ها را داخل تانکها پرتاب کنند. یک گردان رزمنده به سمت این تانکها که تعداشان زیاد بود حمله ور شدند.
بیست دقیقه بعد آنچنان بلایی سر تانکهایی عراقی آوردیم که خود حاج احمد متوسلیان پشت بیسیم گفت: دست شما درد نکند، شما دل امام را شاد کردید. اگر اینجا بودید دست و پایتان را میبوسیدم.
آخرین نفری که از خین زنده بیرون آمد من بودم، همه شهید شدند. درگیری آنقدر شدت پیدا کرد که کار به جنگ تن به تن رسید. کاظم رستگار هم نتوانست به خین وارد شود. خودش بعدها برایم تعریف میکرد که آنقدر درگیری بالا بود که در یکی از این خانه ویرانهها پناه گرفته بودم. البته فاصله ما با کاظم حدود 100 متر بود. اما درگیری آنقدر نزدیک بود که با مشت همدیگر را میزدیم.
علی تاجیک(نفر وسط)/ یکی از رزمندگان سالهای دفاع مقدس- در تصویر شهید کاظم رستگار نیز دیده می شود |
* پل را چگونه پیدا کردید؟
* همه تانک ها از بین رفت، تنها یک تانک باقی ماند و فرار کرد. بچه ها هر چی دنبال آرپی جی میگشتند تا آن را هم از بین ببرند موفق نشدند. به بچه ها گفتم زیاد تلاش نکنید. از سوی دیگر راننده این تانک به دلیل ترس زیاد، حول شده و هنگاه پیچیدن در دهانه پل چپ کرد.
آن شب تا صبح با عراقی ها درگیر بودیم. آنها در میان درگیری خودشون رو رساندند پشت خاکریز. اکثر بچه ها شهید شده بودند. شاید تنها تک و توک مانند رضا اردستانی که اصرار داشت پل را منفجر کند باقی مانده بود. من هم این سمت خاکریز با خشاب خالی مانده بودم که خدا شاهد است آن را هم تو سر عراقیها زدم. در آن سوی خاکریز هم تا جا داشت عراقی ها حضور داشتند. اما آنچه که خواست خدا بود این بود که وقتی عراقیها از آن سوی خاکریز نارنجک پرتاپ میکردند، می آمد در این سمت و تو سر ما میخورد و می رفت در رودخانه و آب قلوب قلوب میآمد بالا .
چون تنها به اندازه یکی دو متر خاکریز اندازه داشت و مابقی آن آب و درخت، به همین دلیل نمیشد ایستاد. به همین خاطر ما به سینه خاکریز تکیه داده بودیم و از طرف دیگر هم همینکه عراقی فکر می کردند این سمت ما نیروی وجود دارد برای اینکه آنها پیشروی نکنند کافی بود. این گونه هم حرف امام زمین نمی ماند.
حاج احمد هم از پشت بیسیم اصرار داشت تا ما هرچه سریع تر به عقب برگردیم. بیسیم چی ما هم در همین گیر و دار شهید شد. رضا اردستانی هم که اصرار داشت تا پل را منفجر کند صدایش قطع شده بود، دقیقا نمی دانم چه زمانی به شهادت رسید.
آفتاب کم کم در آسمان نمایان شده بود و من تنها در خط حضور داشتم. عراقی ها تازه داشتند متوجه میشدند که این سمت خاکریز کسی وجود ندارد. اما با این حال کاری که ما باید انجام می دادیم تا عراقی پیشروی نکنند به صورت کامل انجام شد.
چون صدام به خبرنگارها وعده داده بود آن روز صبح به خرمشهر بروند و ببینند که آنجا در اختیار عراق است اما با ایستادگی که انجام دادیم این حرف صدام بر باد رفت.
من تنها یک نارنجک نگه داشته بودم تا زمانی که عراقی می خواستند مرا اسیر کنند و دور من جمع شوند، ضامنش را بکشم و حداقل چند نفر از آنها را به درک واصل کنم. روی پاهایم ایستادم، در همین لحظه دیدم یک خمپاره شصت در حالی تو آسمان است که رو به پایین سقوط میکند. من همینطوری که خمپاره را نگاه میکردم، برداشتم این بود که خمپاره آن سمت خاکریز فرود میآید اما محاسباتم اشتباه بود. عراقی ها هم آهسته آهسته داشتند از لا به لای درختان به سمت من میآمدند، تنها شاید 40 متر با هم فاصله داشتیم. چون فکر میکردم خمپاره آن سمت خاکریز فرود میآید تمامی حواسم به عراقی ها بود. یک لحظه به آسمان نگاه کردم، تازه فهمیدم خمپاره دارد به طرف من می آید. تنها کاری که کردم خودم را به عقب پرتاپ کردم و سرم به داخل آب رفت.
تا آن زمان در طول صحنههای مختلفی که حضور داشتم، جراحتهای فراوانی برداشته بودم اما با اطمینان میگویم هیچ کدام برایم دردناک نبود. ولی این بار اوضاع کاملا فرق می کرد. شما نمیدانید با چه عذابی سرم را از توی آب بیرون آوردم. صد بار مُردم و زنده شدم. از شدت درد نمی توانستم نفس بکشم. تمامی بدنم ترکش خورده بود. از قلب گرفته تا دست و پا و بقیه جاهای دیگر. شدت جراحت آنقدر زیاد بود که به خودم گفتم؛ از جایم بلند شوم تا عراقی مرا با گلوله بزنند و از شر درد راحت شوم.
از طرف دیگر هم می دانستم که زنده بمانم عراقی ها مرا بازجویی و اذیت خواهند کرد چون من بودم که در مقابل آنها ایستادگی کرده بودم. تمامی این فکرها در یک لحظه داشت از ذهنم عبور میکرد. نارنجک هم محکم در دستم نگه داشته بودم. آنچه در ذهنم می گذشت این بود که صبر کنم نیروهای دشمن دور من جمع شوند و با انفجار نارنجک حداقل تلفاتی از آنها بگیرم. در همین فکرها بودم که به راه افتادم. آن زمان موهای سرم بلند شده بود و به جرات می توانم بگویم ترکشی بود که از لای موهایم میگذشت. انگار عمر من به دنیا باقی مانده بود. من هر روز هنگام شروع کارهایم یک سوره حمد و سه بار هم سوره توحید را میخواندم. آن روز با خودم گفتم امروز دیگر برای حفظ جانم قرآن نمیخوانم. من باید در این عملیات شهید شوم. آن روز تا مرز شهادت رفتم ولی خدا می خواست به من بفهماند که زنده ماندم ربطی به این حرف ها ندارد. چون بعدها همین زند ماندن به درد مادرم خورد. ایشان زمین گیر هستند و من از ایشان مراقبت میکنم.
علی تاجیک / رزمنده دیروز، جهادگر امروز/ بهار 91 |
آن روز هم نیروهای عراقی در منطقه آتیش میریختند و هم نیروهای خودی. چون آنها نمی دانستند که در این یک تکه جا از نیروهای ایرانی کسی هست یا نه. خاکی بود که به خاطر اصابت خمپاره به زمین روی سر و صورت من می ریخت. من هم چون نیروی لازم را در بدن نداشتم چندین مرتبه به زمین خوردم. چندین متر را به همین منوال راه رفتم. حالم واقعا خراب شده بود و دیگر توان هیچ چیزی را نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت و هیچ چیزی را به صورت واضح نمی دیدم. بر اثر ضعف، خوابم برد و تا شب همانجا ماندم.
یکی از بچه رزمندههایی که تا آن روز به جنگ نیامده بود – خودش بعدها برایم آن صحنه ها را تعریف می کرد- با دیدن این صحنههای درگیری ترسیده بود و در گوشهای از منطقه شاهد این ماجراها بود.
حالا نمی دانم به فکر خودش افتاده بود یا اینکه کاظم رستگار فرستاده بودش تا به عقب برود و از وضعیت من خبر دهد. حاج احمد متوسلیان هم چند نفر از بچه ها را به عقب آوردن من فرستاده بود. وقتی این چند نفر بدن مرا از روی زمین بلند کردند درد تمامی بدن مرا فرا گرفت. هنوز بعد از 30 سال درد آن لحظه را به خاطر دارم. وقتی داشتم به عقب منتقل میشدم کاملا به متوجه بودم اما نمی توانستم حرفی بزنم. حتی جایی مرا منتقل کردند و به یکدیگر می گفتند این شهید است. نمی دانم یک کسی آمد و گفت قبل از اینکه به سردخانه ببریدش صبر کنید دکتر بیاید و معاینه اش کند. همه این حرف ها را می شنیدم ولی نمی توانستم چیزی بگویم. دکتر آمد و ما را معاینه کرد و گفت هرچه سریعتر این را به اهواز منتقل کنید.
بیمارستان اهواز هم نتوانست کاری برای من انجام دهد و به تهران منتقل شدم. در آنجا بستری شدم و در طی زمان بهبود پیدا کردم.
در مدتی که در بیمارستان بستری بودم، خیلی حالم بد بود. تنها یک صحنه را به خوبی یادم هست. یک روز حاج احمد با چند نفر از رفقا از جمله حاج همت و کاظم رستگار به بیمارستان برای عیادتم آمدند. حاج احمد با آن صدای زیبا و دلنشینش گفت: علی تاجیک پاشو برادر، می خواهیم برویم لبنان. من آنقدر حالم بد بود که نمی توانستم صحبت کنم. بعد از آن جریان دیگر حاج احمد در ایران خبری نشد.