بولتن نیوز: در سه مقاله گذشته با عنوان" گزارشی ازعدم انطباق علوم انسانی فعلی با مبانی اسلام " سعی شد با ورود به حوزه علوم انسانی در غرب و شرق کمونیستی و تاثیرات غالب آن بر تفکر برخی از روشنفکران امروزی ما آشنا شویم و به این موضوع بپردازیم که چرا نشریاتی مانند «ماهنامه مهرنامه» تنها و به شکلی گزینشی سعی بر ترویج افکار مارکسیستی و یا کاپیتالیستی این گونه افراد دارند و هدف از انتخاب گزینشی چنین افرادی چیست؟!
سیاست گذاران این گونه نشریات چه چیزی را و با چه ابزاری می خواهند به خوانندگان خود القاء کنند و چرا علوم انسانی ما باید مورد بازنگری و واکاوی قرا گرفته و چگونه باید به سمتی حرکت کنیم تا بتوانیم علوم انسانی ای منطبق با فرهنگ و آیین اسلامی و ایرانی داشته باشیم؟
به قول عبدالله نصری از شاگردان معروف علامه جعفری که در رویارویی با تجدد مینویسد:« به زعم شایگان ما بسیاری از مفاهیم تفکر غربی را ناآگاهانه و بیچون و چرا و بدون دید تحلیلی و تاریخی میپذیریم و دربارهٔ آنها پرسش نمیکنیم. خاطرهٔ قومی ما رو به زوال است. ما دچار توهم مضاعف هستیم، چرا که از یک سو میپنداریم که ماهیت تفکر غربی را شناخته و میتوانیم عناصری از آن را برگزینیم که با میراث فرهنگی ما سازگار است، و از سوی دیگر «گمان میکنیم که هویت فرهنگی خود را حفظ میکنیم»، در حالی که خاطرهٔ قومی ما تاب مقاومت در برابر تفکر غربی را ندارد. این توهم مضاعف به دو صورت بروز میکند: ۱. غربزدگی ۲. بیگانگی از خود »
در این شماره و در مقاله پایانی از سلسله گزارشهای مربوط به " عدم انطباق علوم انسانی فعلی با مبانی اسلام" با مروری بر مباحث اصلی مطرح شده در سه مقاله قبلی سعی داریم نتیجه ای کلی از آنچه تاکنون در اختیار خوانندگان محترم قرار گرفت را ارائه دهیم، به امید آنکه مورد استفاده صاحب نظران قرار گیرد.
از حدود یک قرن پیش از انقلاب فرهنگی، سیستم آموزشی دوگانهای، متشکل از مدارس سنتی-مذهبی و دانشگاههای مدرن به وجود آمده بودند. منشأ تشکیل این سیستم دوگانه آموزش، به قرن نوزدهم میلادی باز میگردد. در حالیکه زمانی مسلمانان نقش عمدهای در پیشرفت و تکمیل علوم و انتقال آن به غرب بازی کرده بودند، در قرن نوزدهم ورق برگشته بود و اروپای مجهز به علم و تکنولوژی، تهدیدی جدی برای ملتهای مسلمان در حال افول بازی میکرد. این چالش نه فقط نظامی، بلکه فکری نیز بود. مدرسههای سنتی ایران قادر به تربیت مهندسان، پزشکان و متخصصین نظامیای که نیاز زیادی به آنها وجود داشت، نبودند.
پاسخ ایرانیان به این موضوع، تأسیس دارالفنون بود که برای صنعتیکردن و مدرنسازی ایران تلاش میکرد. دارالفنون اما در عین حال، سنگ بنای سیستم آموزش عالی جدیدی بهشکل مدرن و به موازات مدارس سنتی و مذهبی را در ایران بنا نهاد. علیرغم حملات رضاشاه به مدارس مذهبی و تلاش او برای غربی کردن، سکولار کردن و اسلام زدایی جامعه، مدارس مذهبی، همچنان به حیات خود ادامه دادند. پس از انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، انقلاب فرهنگی هدفش را اسلامیسازی دانشگاههای مدرن و از بین بردن فاصلهٔ بین دو نظام آموزش عالی مجزا قرار داد. هم اینک نیز مباحث مربوط به بومی سازی علوم انسانی و و انطباق آن با علوم اسلامی مد نظر مسئولین امر قرار گرفته است که شبهاتی را نیز در بین صاحب نظران به همراه داشته است .
غلامرضا اعوانی در این رابطه گفته است: «میتوان به برداشتهای متفاوتی که از بومیسازی شده اشاره کرد؛ این مسایل، گاه این شبهه را به ذهن متبادر میسازد که منظور از آن، تعطیل کردن علوم انسانی در مراکز علمی است و دیگر اینکه معنای بومی کردن کنار گذاشتن کامل علوم انسانی غربی نیست و باید از افراط و تفریط دوری کرد.
در واقع دو بحث در اینجا مطرح میشود که باید از هم تفکیک گردد؛ یکی بحث بومیسازی علوم انسانی است که به معنای مطالعه و بررسی مقتضیات جامعه، هنجارها، ناهنجاریها، رفتارها و تطبیق علوم انسانی بر اساس نیاز فرهنگ جامعه است که برای رسیدن به این هدف ابتدا باید الگوی مشخصی از تحول داشته باشیم و بر اساس آن الگو پیش برویم و معنای اسلامی علوم انسانی؛ بازتعریف تئوریهای علوم انسانی با استفاده از مبانی و جهانبینی اسلامی است و از آنجا که علوم انسانی فعلی بر اساس مبانی و تفکرات اومانیستی، سکولار و نسبیگرایی ناشی از جهانبینی غرب و در راستای نیازهای انسان غربی طراحی شده لزوم بومیسازی علوم انسانی و کاربردی شدن آن بیش از پیش بر همگان اثبات می شود.»
در تکمیل این سخن باید بگوییم از آنجاییکه انسان های متفاوت، عکس العمل متفاوت و حتی متضادی را در برابر یک رفتار و عمل یکسان نشان می دهند، چیزی که درعلوم انسانی اهمیت می یابد شناخت ذات انسان است و اینکه بشناسیم جهان چگونه جهانی است؟ آیا فقط جهان مادی است؟ اینکه بشناسیم انسان چگونه موجودی است؟ آیا موجودی صرفا غریزی است یا فطری هم هست؟
به بیان دیگر آیا صرفا در او گرایش های مادی وجود دارد یا گرایش های معنوی که از آن تعبیر به فطرت می کنیم هم در او وجود دارد. بنابراین متناسب با نوع انسان شناسی، نگرش ما نیز متفاوت می شود.
به بیان دیگر از نگاه علوم انسانی موجود، انسان موجودی است که فقط غریزه دارد و دیگر فطرت در او موضوعیت ندارد و این ها تماما مسائلی است که از دل ویژگی های علوم انسانی موجود بیرون می آید. این موضوعات برگرفته از مبانی نظری سکولار در غرب، موجب شده آنها به نتایج علمی متفاوتی در جامعه شناسی، روان شناسی، علم سیاست، علم اقتصاد و سایر زیرشاخه های علوم انسانی برسند و این نتایج ضرورتا از نگاه ما قابل پذیرش نیست زیرا ما انسان را به گونه دیگری شناخته ایم و شناخت دیگری از جهان داریم.
جهان شناسی ما اعم از عالم ماده و مجرد است. نگاه ما به دنیا نیز اعم از دنیا و آخرت و نگاهمان به انسان علاوه بر غریزه بر مبنای فطرت هم هست و اگرچه بعضی معارف نسبی را نیز می پذیریم اما معرفت ما، نسبیت گرا نیست. اینها نتایج متفاوتی را به بار می آورد و به همین جهت مبانی نظری متفاوتی را که ما پذیرفته ایم با مبانی نظری ای که در حال حاضر علوم انسانی و اجتماعی ما پذیرفته در حقیقت دو علم متفاوت را به وجود آورده و به تعبیری دو گفتمان علمی را در مقابل هم قرار داده است؛ یکی گفتمان علمی سکولار و دیگری گفتمان علمی دینی که در حقیقت گفتمان ماست.
نتیجه این وضعیت فقط تضاد و سردرگمی نیست، بلکه بازتاب های مختلفی دارد. خوشبینانه ترین بازتاب آن این است که وقتی دانشجوی مسلمان ما وارد دانشگاه می شود تصور می کند فقط علوم انسانی ارائه شده در دانشگاه، علم است و این علوم در مقابل یافته های دینی او قرار دارد. از سوی دیگر این دو همدیگر را تأیید نمی کنند و در حقیقت با هم در تعارضند و همدیگر را رد می کنند. کمترین اثر این پدیده این است که جوان دانشجو تصور می کند دین با علم تعارض دارد، زیرا دین آموزه هایی برگرفته از اسلام است.
علم آموزه هایی است که در غرب بعد از رنسانس شکل گرفته و از قرن 18 به بعد جامعه شناسی، اقتصاد، روانشناسی، سیاست را شکل داده است. دانشجوی علوم انسانی به این نتیجه می رسد که آموزه های دینی، علمی نیست و میان علم و دین تعارض وجود دارد. نهایت این مسیر بی دین شدن فرد است چرا که افراد به اعتقادات دینی شان بی اعتماد می شوند، مردد می شوند و دست آخر هم اعتقادات دینی شان را کنار می گذارند.
البته مخالفان بومی سازی علوم انسانی معتقدند «علم»، علم است بنابراین بومی و غیربومی یا اسلامی و غیراسلامی، منطقی ندارد. اما در مقابل چنین تفکری گروه دیگری از اندیشمندان حوزه علوم انسانی با تقسیم بندی هایی که برای علوم قائلند علوم انسانی و اجتماعی را در زمره علوم ترکیبی می دانند که قابلیت اتصاف به مکاتب را داراست. از نگاه این گروه صرف نظر از مباحث اعتقادی، شرایطی نظیر «آداب و رسوم»، «فرهنگ» و حتی «اقلیم و جغرافیای متفاوت»، می طلبد تا علوم انسانی و اجتماعی به عنوان علومی که محوریت مباحث آن انسان است به تناسب جوامع مختلف بومی سازی شود.
به عقیده برخی از کارشناسان با چنین دیدگاهی، اسلامی سازی علوم انسانی در کشور ما در دل بومی سازی جای می گیرد. بنابراین مقصد و هدف، بومی سازی علوم است که اگر این مهم تحقق یابد اسلامی سازی را به عنوان زیرمجموعه ای از این حرکت عظیم با خود به ارمغان خواهد آورد. از سوی دیگر شاید یکی از دلایل موضع گیری مخالفان این موضوع تلقی نادرست آنها از بومی سازی علوم انسانی باشد؛ به این مفهوم که بومی سازی را مساوی با کنار گذاشتن کامل علوم انسانی موجود و خلق شکل جدیدی از علم می دانند درحالی که علوم انسانی- اجتماعی غرب قواعد و مبانی قابل پذیرشی دارد و بومی سازی به این معنی نیست که تمام تجربه انسانی غرب نادیده گرفته شود، بلکه برای اسلامی کردن می توان قواعد و نظریه پردازی های غرب را با ادله اسلامی سنجید. طبیعی است آن بخش از علوم موجود که با مفاهیم اسلامی در تعارض نیست به عنوان تجربه بشری قابل پذیرش است و آن بخشی که در تعارض است با پالایش و اصلاح و تطابق تعالیم عقلی و نقلی می تواند بازخوانی شود.
از سوی دیگر اما علوم انسانی حاکم بر جوامع غربی سال هاست شکست خورده است؛ این نکته ای است که بسیاری از اندیشمندان مغرب زمین خود به آن اذعان دارند و آثار آن را در شکل موج گسترده گرایش به ادیان الهی به ویژه اسلام گرایی و همچنین افزایش ظهور جریان های کاذب معناگرا مشاهده کرد، با این وجود اما بومی سازی به معنای اختراع دوباره چرخ دانش علوم انسانی نیست و همانطور که دکتر جان لچز استاد فلسفه دانشگاه وندربيلت آمريکا نیز در مورد امکان بومي سازي علوم انساني می گوید: علوم انساني به مانند ساير علوم داراي محورهايي است که ميتواند در بسترها و زمينههاي فرهنگي گوناگون مورد توجه قرار گيرند. به نظر وی در حال حاضر آنچه در علوم انساني مطرح است تبعيت از يک علوم انساني واحد نيست، کشورهاي گوناگون بر اساس نوع نيازشان از علوم انساني بومي شده، استفاده ميکنند. اما اين به آن معنا نيست که تمام آنچه در علوم انساني وجود دارد بايد بومي شود و يا نياز به اين کار باشد.
لچز در این رابطه تاکید می کند: امروزه شاهد تکوين و تکميل برخي نظريه ها در شاخه هاي گوناگون علوم انساني در بستر تاريخي هستيم. اينکه تا چه اندازه نظريههاي مختلف در علوم انساني ثبات خود را حفظ کرده به ميزان تطابق آنها با واقعيات و توانايي آنها در پاسخ دهي به مسائل متوجه جوامع انساني بستگي دارد. بر اين اساس بايد در ابتدا ديد مسائل کنوني جوامع با نظريههاي موجود قابل پاسخ هستند يا نه و کدام بخشها ميتوانند پاسخگوي نيازهاي ما باشند.
در این زمینه باید تدوین علوم را بر اساس تلفیق عناصر کارگشای گذشته و کارساز حال مدنظر داشت. بنابراین بومیسازی بدین معنا نیست که تنها به علوم سنتی بچسبیم و بر این اساس هر چیزی که علوم جدید ادعا دارد را رد کنیم. در مقابل، این امر هم پذیرفته نیست که تنها علوم جدید را ملاک قرار دهیم و در این راستا میراث سنتی را از خود دور کنیم. درواقع حقیقت از تلفیق آنچه که از گذشتگان رسیده با آن چیزی که در حال حاضر موجود است به دست میآید.
به عبارت دیگر حقیقت را باید میان علوم انسانی فعلی و مباحثی که از گذشته رسیده، جستجو کرد و با توجه به این رویه، یک نوع بازسازی را متناسب با جوامع خودمان صورت دهیم. همچنین با جداسازی عناصری از تفکر جدید که همخوانی دارد با تفکر سنتی و تطبیق آنها، نتایج و کاربرد آن را در فرهنگ خودمان دنبال کنیم