مشرق، نامش محمدعلي و اهل کوهسرخ
کاشمر است و متولد سال ۶۵، تحصيلاتش را تنها تا اول دبيرستان ادامه داده
است. ازدواج مي کند و تصميم مي گيرد براي ادامه زندگي به مشهد بيايد.
سرايداري
يک هتل به او پيشنهاد مي شود. خوشحال و سربلند به زادگاه خود باز مي گردد و
خانواده اش را از ماجرا مطلع مي کند. اسباب و زندگي اش را جمع مي کند و
بعد از خداحافظي از خانواده و اهالي کوهسرخ، همراه با همسرش راهي مشهد مي
شود.
نيشابور را که رد مي کند تلفن همراهش به صدا در مي آيد.
بفرماييد:
سلام محمد علي جان، شرمنده ام، اما موضوع کار منتفي است.اين جمله را که مي
شنود نفسش بند مي آيد. نمي داند چه تصميمي بگيرد. روي برگشتن به کوهسرخ را
ندارد و مسيرش را به سمت مشهد ادامه مي دهد.بعد از رسيدن به شهر به سرعت
خانه اي را اجاره مي کند و اسباب و اثاثيه اش را در آن مي ريزد. ناراحت و
درمانده در کوچه مي نشيند و به فکر فرو مي رود.
در همين حال مردي با
لباس نارنجي کنارش مي نشيند. او رفتگر محله است. رفتگر که شرايط نامناسب
روحي محمد علي را مي بيند، با او درد دل مي کند. حالا رفتگر سومين نفري است
که درد محمدعلي را مي داند. او لبخندي مي زند و به محمد علي مي گويد: دوست
داري همکار من شوي؟ محمدعلي که از همه جا رانده و مانده است با خوشحالي
پيشنهاد رفتگر را قبول مي کند. با هم به سراغ کسي مي روند که پيمانکار
استخدام رفتگرهاي منطقه است.
او مرد مهرباني است و با درک مشکلات محمدعلي، لباس و جاروي رفتگري را به او مي دهد و مي گويد: از همين امشب کارت را آغاز کن.
نامه ات را خواندم
چند
هفته پيش نامه اي به روزنامه خراسان رسيد که با بياني ساده، اما گرم و دل
نشين درخواست هايي را بيان کرده بود. خيلي برايمان جالب بود که اين نامه را
يک رفتگر شهرداري نوشته است. نامه اش را چاپ کرديم، اما همه دوست داشتيم
تا با «محمد علي کاردان» بيشتر آشنا شويم.
با او تماس مي گيرم و
راهي منزلش مي شوم. انتهاي طبرسي شمالي، خانه اي کوچک اما صميمي و دوست
داشتني. محمد علي و همسرش به همراه فرزندشان مائده به استقبالم آمدند. وارد
خانه آن ها مي شوم، قبل از هر چيز تقدير نامه هايي که روي ديوار نصب شده
است توجهم را جلب مي کند:سازمان اوقاف، ستاد اقامه نماز، ستاد احياي امر به
معروف و نهي از منکر و...
محمدعلي از ادارات و سازمان هاي مختلف
تقديرنامه دريافت کرده است، اما نه براي شغل رفتگري که براي مقاله نويسي.
او نامه خود را در روزنامه هم ديده بود و خوشحال بود که حرف هاي صميمي اش
در روزنامه منتشر شده بود. اما با همان افتادگي و صداقتي که داشت باز هم از
علايقش مي گفت.
نوشتن را دوست دارم
خيلي
برايم جالب است که محمد علي نوشتن را دوست دارد. او مي گويد: تاکنون در
خيلي از مسابقات مقاله نويسي شرکت کرده ام. از او مي پرسم چطور با سواد کمي
که داري اين کار را انجام مي دهي؟ او پاسخ مي دهد: مقاله هايم را با زبان
ساده خودم مي نويسم. بيشتر از آن که کيفيت و نحوه نوشتن براي محمدعلي مهم
باشد، شرکت کردن در مسابقات و اين که فرصتي براي حضور داشته باشد اهميت
دارد.
او خيلي دوست دارد که به رفتگرها بيشتر توجه شود و مردم حضور آن ها را احساس کنند اما...
همه ديده مي شوند به جز ما
ساعات
کاري محمدعلي ۳ بامداد تا ۱۲ ظهر روز بعد است. او مي گويد: با شوق و ذوق
فراوان کارم را انجام مي دهم اما احساس مي کنم مردم به ما توجهي ندارند.
محمدعلي از بي توجهي مسئولان و شهروندان به او و همکارانش دلگير است. اما
دلگيري او ناشي از ماديات و توقع حمايت مالي نيست. هر چند او و دوستانش از
لحاظ مالي نيز مشکلاتي دارند اما ديد او فرهنگي و اعتقادي است.
ما هم آدميم
محمدعلي
مي گويد: من هميشه در خيابان ها به تابلوها، بنرها و پارچه هايي که به
مناسبت هاي مختلف نصب مي شود دقت مي کنم. اما تا به حال نديده ام که کسي
براي تشکر از رفتگرها پارچه اي نصب کند. مسابقات و همايش هاي متعددي برگزار
مي شود اما هيچ کس براي ما برنامه اي نمي گذارد.
او ادامه مي دهد:
ما هم آدميم و دوست داريم مردم و مسئولان حضور ما را احساس کنند. توقع
چنداني هم نداريم و فقط مي خواهيم به ما بيشتر توجه شود.
به خيلي از ادارات سر زده ام
دغدغه هاي فرهنگي محمدعلي برايم خيلي جالب است. مي گويد: به ادارات مختلفي سر زده ام و يا با تماس تلفني با آن ها گفت و گو کرده ام.
پيشنهاد
من به آن ها اين بوده که مسابقات ويژه احکام، قرآن، نماز و... را براي
رفتگرها برگزار کنند، آن ها را براي شرکت در دعاي ندبه مهديه دعوت کنند تا
با اين کارها کمي براي انجام بهتر کارمان دلگرم شويم.
محمدعلي مي
گويد: حاضرم يک سوم هزينه اي را که براي اياب و ذهاب رفتگرها براي شرکت
گروهي در دعاي ندبه صبح جمعه لازم است از حقوقم پرداخت کنم و اين پيشنهاد
را هم به ادارات مربوطه داده ام، اما...
شرکت در مسابقه قرآن با لباس کار
از
محمد علي مي خواهم تا کمي از خاطرات خود سخن بگويد. يکي از خاطرات جالب او
به شرکت در مسابقه قرآن اداره اوقاف مربوط مي شود. مي گويد: من در آن
مسابقه با لباس کار حاضر شدم تا نشان دهم که ما رفتگرها هم جزئي از جامعه
هستيم. او ادامه مي دهد: همه از حضور من با لباس نارنجي تعجب کرده بودند.
چند وقت که از برگزاري مسابقه مي گذرد، سي دي هاي مربوط به آن منتشر مي شود
در حالي که تصوير محمدعلي روي آن چاپ شده است.
مقاله پزشکي و تماس از تهران
خيلي
برايم جالب بود وقتي از محمد علي شنيدم که مقاله اي را براي يک کنگره
پزشکي در تهران ارسال کرده است. او مي گويد: من از ديدگاه خودم به راه هاي
مبارزه با بيماري ها اشاره کرده بودم. پس از اين ماجرا يکي از مسئولان
برگزار کننده همايش با او تماس مي گيرد و از او قدرداني مي کند و به او مي
گويد: هر چند که اين همايش براي پزشکان و دانشجويان است اما من مقاله تو را
خواندم و براي تشکر از تو تماس گرفته ام.
شعري براي دانشجويان و انتشار آن در سايت دانشگاه
روز دانشجوي سال قبل، محمد علي دست به قلم مي برد و نامه اي را در توصيف دانشجو مي نويسد.
ساعت
۱۲ ظهر مي شود سوار بر موتور سيکلت به در ورودي دانشگاه فردوسي مراجعه مي
کند. با لباس نارنجي رنگ جلوي نگهباني مي رود و مي گويد: شعري را به مناسبت
روز دانشجو نوشته ام و مي خواهم آن را به مسئول فرهنگي دانشگاه بدهم.
نگهبان دانشگاه نامه محمدعلي را مي گيرد و به او قول مي دهد آن را به معاون
فرهنگي بدهد.
شب که مي شود پيامک هاي زيادي به تلفن همراه محمد علي زده مي شود. شعر او به همراه اسمش در سايت دانشگاه فردوسي ثبت شده است.
شرکت در کلاس هاي درس آقاي قرائتي
محمدعلي
در ادامه خاطره جالب ديگري را تعريف مي کند. خاطره اي از شرکت در کلاس هاي
درس حوزه علميه. مي گويد: تاکنون بارها همانند يک طلبه در کلاس هاي درس
آقاي قرائتي که در مدرسه نواب برگزار شده شرکت کردم. خيلي دوست داشتم که
براي ما رفتگرها هم کلاس مذهبي مي گذاشتند.
شرايط کار ما سخت است
اما با اين حال در ميان گرد و خاک فراوان روزه مي گيريم و نماز مي خوانيم.
ما هم دوست داريم که اطلاعات مذهبي مان را افزايش دهيم اما شرايط فراهم
نيست.
دست همه رفتگرها را مي بوسم
خيلي
دوست دارد که اين پيام را به گوش همکارانش برسانم. مي گويد: من همه
رفتگرها را دوست دارم و دست همه آن ها را مي بوسم. آرزوي محمد علي اين است
که شهروندان و مسئولان به رفتگرها بيشتر توجه کنند. او ادامه مي دهد: کافي
است کمي به رفتگرها بيشتر توجه شود تا همه ببينند که آن ها چه انرژي مثبتي
دريافت مي کنند و با شوق و ذوق فراوان کار خود را انجام مي دهند.
يک بوق و يک دست تکان دادن
با
محمدعلي و همسرش خداحافظي مي کنم. سوار بر خودرو به سمت خانه مي آيم و در
ذهنم به حرف هاي محمد علي مي انديشم. احساس مي کنم من هم در مقابل زحمات
رفتگرهاي شهر وظيفه اي بر دوش دارم. نه اين که فقط با رعايت نظافت و پاکيزه
نگه داشتن شهر، مشکلات کار آن ها را کم تر کنم، که بايد تشکر از آن ها را
هم وظيفه خود بدانم. در حال عبور از خيابان، رفتگري را مي بينم که در حال
جارو کردن است.
نزديک او مي شوم. در کنار همه بوق هايي که در طول
روز مي زنم، يک بوق هم براي او مي زنم و دستم را به نشانه سلام براي او
بلند مي کنم. او هم دستش را تکان مي دهد و لبخندي بر لبانش مي نشيند.