مهر: پیرمرد عاشقپیشه اهل تربت حیدریه
است. روستایی زادهای است اهل خورق. جایی در شمال جاده شوسه زاهدان به تربت
حیدریه. خودش میگوید که در روستا هندوانه میکاشته و میفروخته و عشق و
عاشقی پایش را به نوشتن و کتاب باز کرده است.
سبحان عبداللهی که صورت آفتاب خوردهاش
سنی نزدیک به 50 سال را نشان میدهد این روزها در گوشهای از مصلای امام
خمینی (ره) کتاب میفروشد، کتاب که میگویم، حدیث عشق و عاشقی اوست در
سرزمینش و پایتخت که همه با ناکامی همراه بوده است.
عبداللهی میگوید: اول بار در روستای
خودمان دلداده دختری شدم. اما روزگار او را به من نرساند و پدرش او را به
مردی داد که سه زن دیگر هم داشت. حکایتی است این عاشق شدن. کاش قانونی داشت
و میشد برایش قاعدهای نوشت. نمیدانم چه شد اما تصمیم گرفتم ماجرایش را
بنویسم؛ نوشتمش و چند داستان دیگر هم در همان حال و هوا به آن اضافه کردم و
شد یک کتاب و نامش را هم گذاشتم «بالاتر از مجنون».
پیرمرد ادامه میدهد: از او درباره
انتشار کتابش که پرسیدم گفت: کتابم را کسی منتشر نمیکرد. خیلی این در و آن
در زدم. تا آخر با واسطه دوستی ناشری قبول کرد که هزار نسخه چاپ کند. من
ولی چهار هزار نسخه میخواستم. میدانستم که میفروشد. در نهایت هم به دو
هزار نسخه رضایت دادم و در دو سال 6 چاپ از کتاب منتشر شد.
عبداللهی ادامه میدهد: داستانهایم را
با الهام از بینوایان نوشتم. برخی از شخصیتهای آن به نوعی شبیه به
آدمهای ویکتور هوگو است. من را اینطوری نبینید. برای خودم کلی نویسنده
هستم! نصف دیوان حافظ را هم از حفظم.
وی ادامه میدهد: بعد از چاپ کتاب اولم
برای کار به تهران آمدم. چشمتان روزبد نبیند، دوباره دلم رفت و عاشق شدم.
اما این بارهم نشد و باز شروع کردم به نوشتن که شد همین کتاب دومم که اسمش
هست «جوانی کجایی که یادت بخیر!»
میپرسم: ناشرت کجاست؟
میگوید: پول نداشت در نمایشگاه شرکت کند. من خودم کتابها را ریختم توی یک ساک و آوردم تهران و روزها اینجا میفروشمشان.
از او که درباره دیگر آثارش میپرسم،
میگوید: کتاب دیگری هم نوشتم که رفته است ارشاد برای مجوز. یک فیلمنامه هم
دارم به نام «حلال»؛ فرستادهام برای خانم مریم نشیباٰ، همان که در رادیو
حرف میزند. دادهام بخواند و نظرش را به من بدهد.