حسین شریعتمداری در یادداشتی با عنوان "به ياد سردار پاسدار احمد منصوري" در روزنامه کیهان نوشت:
تابستان سال 1356 بود و ماه مبارك رمضان. زندانيان سياسي رژيم شاه به روال همه ساله، شب ها در حياط زندان مي خوابيدند. در سلول هاي بند از كولر و پنكه و اينجور چيزها خبري نبود. آن سال اما، سرهنگ زماني رئيس كل زندان هاي سياسي دستور جديدي صادر كرده بود. زندانيان مسلمان حق ندارند براي سحري خوردن بيدار شوند! غذاي سحر را بايد قبل از ساعت 10 شب- ساعت خاموشي- صرف كنند! زندانياني كه در حياط زندان مي خوابند براي اداي نماز صبح حق ورود به بند را ندارند! آنها مي توانند از آب حوض حياط زندان وضو بگيرند و همانجا نماز بخوانند! اگر احتياج به دستشويي دارند بايد تا ساعت 6 صبح- دميدن آفتاب در تابستان- صبر كنند! بعد از پخش اين بخشنامه از بلندگوي بند، چند نفري كه مسئول جمع- كمون- زندانيان مسلمان بوديم براي تصميم گيري درباره چگونگي برخورد با اين حركت جديد، در پستوي يكي از سلول ها دور هم جمع شديم. دو سال قبل از آن، نماز خواندن افراد زير 40 سال يعني اكثر قريب به اتفاق زندانيان مسلمان ممنوع شده بود و بروبچه ها با تحمل شكنجه هاي طاقت فرسا به خاطر اداي نماز صبح رژيم را وادار به عقب نشيني كرده بودند. بند ما، بند مخصوص محكوميت هاي سنگين - 10 سال تا ابد- بود و هر حركتي كه در آن صورت مي گرفت بلافاصله از سوي ساير زندانيان مسلمان در بندهاي ديگر دنبال مي شد. بنابراين بچه ها مسئوليت مضاعفي احساس مي كردند. بحث و گفت وگو به درازا نكشيد. همه در اين نقطه اشتراك نظر داشتند كه نبايد تسليم شد. سخن آن روز هنوز در گوش نگارنده طنين انداز است. مي گفت(نقل به مضمون): امروز، روز امتحان الهي است، اگر يك قدم عقب نشيني كنيم، دشمن چند قدم جلوتر مي آيد و بعيد نيست نماز خواندن و روزه گرفتن را هم ممنوع كند... ماه ميهماني خداست شايد خداي مهربان بر سفره روزه داري ما كتك خوردن و شكنجه شدن را به تشنگي و گرسنگي افزوده باشد... از فرداي آن روز- اولين روز ماه مبارك رمضان- هر روز تعدادي از برادران با قرار قبلي، هنگام سحر به درون بند مي رفتند و همانجا وضو گرفته و نماز مي خواندند و... ساعتي بعد آنان را به زير هشت برده و به شدت شكنجه مي كردند و روز بعد تعدادي ديگر و...
كاش «احمد» ما را مي شناختيد، اما چه انتظار بي جايي؟! احمد ما، مقام گمنامي را به هيچ بهايي نمي فروخت، بايد از نزديك با او زندگي مي كردي تا شايد يكي از آن هزاران كه او بود را مي يافتي و انگشت حسرت به دندان مي گزيدي كه كاش، مي توانستي با او همگام باشي.
او دو روز پيش، عهدي را كه با خداي خويش بسته و هرگز نشكسته بود، «ارني»گويان به «ميقات» برد و پيمانه عمر پربركت خود را در حالي كه بر سر پيمان بود به خداي مهربان سپرد. نگارنده، چندين سال پياپي در زندان هاي سياسي رژيم طاغوت با احمد منصوري هم بند بودم و بعد از پيروزي انقلاب هم با او همدم و هم قدم بوده ام. پس از پيروزي انقلاب اسلامي كه آرزوي ديرينه اش بود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. بسياري از مسئولان بلندپايه نظام در زندان هاي سياسي رژيم شاه با احمد هم بند بودند و مسئوليت هاي متفاوتي را به وي پيشنهاد مي كردند. احمد، اما ابتدا فرصتي براي ارزيابي مي خواست ولي به تمامي آن پيشنهادها جواب منفي داد. در يكي از آن موارد پرسيدم؛ چرا فلان مسئوليت را نپذيرفتي؟ و اگر از اول جوابت منفي بود، چرا فرصت بررسي خواستي؟ در پاسخ گفت(نقل به مضمون): فرصت ارزيابي خواستم تا مبادا در حكومتي كه بي ترديد متعلق به حضرت صاحب الزمان(عج) است از زير بار مسئوليت شانه خالي كرده باشم و بعد از ارزيابي، افراد فراوان ديگري را يافتم كه براي آن مسئوليت از من شايسته ترند و جواب منفي دادم. برخي از دوستان هم بند از وي براي عضويت در حزب و سازماني كه آن روزها تشكيل شده بود، دعوت كردند ولي احمد ما، بدون كمترين ترديد و بي آن كه در اين باره نيز فرصتي براي ارزيابي بخواهد، ماندن در سپاه را ترجيح داده بود و تا پايان عمر در كسوت سپاهي باقي مانده بود... «آيا شنيده اي كه حضرت امام(ره) فرموده باشند؛ كاش من هم عضو فلان حزب يا فلان سازمان بودم؟! اما، مي فرمايند «كاش من هم يك پاسدار بودم» حالا تو بگو؛ كدام راه به خدا نزديكتر و كدام حلقه به سلسله ولايت چسبيده تر است؟
امروز، خانواده و دوستان احمد و دو برادر ديگرش دكتر جواد و دكتر رضا منصوري كه هر دو به حبس ابد محكوم شده و در زندان سياسي رژيم شاه با او هم بند بودند، پيكر پاك احمد ما را تا بهشت زهرا(س) بر دوش مي كشند و در آنجا، به خاك - كه نه- به خدا مي سپارند... طوبي لهم و حسن مآب...