به گزارش پایگاه خبری 598، به نقل از همشهری آنلاین: ما مدیونیم. استقلال و امنیت امروز کشورمان را مدیون کسانی چون همسر شهید محمد بروجردی هستیم که آرامش زندگیاش را برای آسایش من و چون شما هزینه کرد. شهید بروجردی را مسیح کردستان میخوانند و دلاوریهایش بعد از گذشت سی و اندی سال هنوز بر سر زبانهاست. اما اگر کمی منصف باشیم میگوییم که جاودانه بودنش را از همراه بودن همسرش دارد. بانویی که در اوج جوانی از خواستهها و توقعاتش گذشت تا مردش بتواند برای کمک به مردم بیپناه، راهی دیار غریب شود. و چه بیانصافیم ما که نمیدانیم درست در همسایگیمان، بانویی زندگی میکند که سرچشمه معرفت و وفاست. کسی که صبر زینبی دارد و خیلی بیشتر از همه ما که دم از میهن دوستی میزنیم برای دفاع از حریم کشورش سرمایهگذاری کرده است. «فاطمه بیغم»، شیرزنی است که صبر و استقامتش میتواند برای تک تک بانوان این مرز و بوم الگو باشد. ملاقات با این بانو و دخترش سمیه یکی از خاطرهانگیزترین تجربههای خبرنگاریام بود. شنیدن سرگذشت زندگی شهید محمد بروجردی «نوستالژی» دوران کودکیام را تداعی کرد. روزی که تصویر این دلاور را بر روی دیوار بزرگ شهر دیدم.
مادر برای خودش اسطورهای است. اسطوره صبر و ایثار که شاید داستان زندگیاش را هیچکدام از بانوان امروزی تاب تجربه کردن نداشته باشند. در عمق چشمهای مهربانش غمی نهفته است و تنها یک تعبیر دارد؛ «روزی که محمد پرواز کرد.» کم حرف است و به سختی میشود سر حرف را با او باز کرد. انگار دوست دارد خاطراتی که با شهید داشته در گنجه یادش دست نخورده بماند. به جای او سمیه باب صحبت را باز میکند: «اصالت پدرم به روستای «دره گرگ» بروجرد برمیگردد. وقتی ۶ـ ۷ ساله بوده پدرش را از دست میدهد. مادربزرگم بعد از فوت ناگهانی همسرش دست بچهها را میگیرد و به تهران میآید. به پشتوانه خواهرش، برای اینکه دلگرمی داشته باشد و بتواند موقعیتکاری برای پسرها پیدا کند. اوضاع زندگیشان خیلی به وفق مراد نمیچرخیده و سخت میگذشته است. برای همین هم پدر ناگزیر میشود درس را رها کرده و همراه عمویم کار کند.»
محمد در مغازه تشکدوزی مشغول کار میشود. در همان ابتدای کار جربزهای از خود نشان میدهد و میتواند تشکدوزی را هم یاد بگیرد. بعد از مدتی بنای بهانهگیری را میگذارد که این کار را دوست ندارد و نمیخواهد شاگرد تشکدوز باشد. شغلش را عوض میکند و برادرش او را به مشتی علی خیاط میسپارد. محمد از آنجا که علاقه زیادی به درس خواندن داشته در کلاسهای شبانه ثبتنام میکند. روزها کار میکند و شبها هم درس میخواند. چند سالی میگذرد و محمد که حالا ۱۶ـ ۱۷ ساله شده برای خودش سرمایهای جمع میکند و وارد بازار میشود. سمیه تعریف میکند: «در بازار با مردی به نام حاج عبدالله بوذری آشنا میشود. همنشینی با این روحانی خداترس و انقلابی تأثیر زیادی روی پدرم میگذارد. در محفلی به شهید عراقی معرفی میشود و همین آشنایی پایش را به مبارزات سیاسی باز میکند. مادربزرگم که از کارهای پنهانی او نگران میشود تصمیم میگیرد او را سروسامان دهد شاید آرام و قرار بگیرد.»
مادر از جمله آخر سمیه خندهاش میگیرد. صمیمیت خاصی بینشان برقرار است. سمیه زیاد با مادر شوخی میکند. شوخیهایی که رنگ احترام دارد. بعد هم ماجرای خواستگاری از مادرش را تعریف میکند: «پدر و مادر با هم دخترخاله و پسرخاله بودند. مادربزرگم خیلی زود برای پدر آستین بالا میزند. میخواسته با مسئولیتپذیر کردنش به قول معروف سر به راهش کند. وقتی هم میگوید که فاطمه را میخواهم خواستگاری کنم، پدر سکوت میکند و مادربزرگم متوجه میشود از این پیشنهاد بدش نیامده است.» مادر لب میگزد. با داشتن ۵۷ سال، هنوز حجب و حیای جوانیاش را دارد. ازدواجشان به سال ۵۲ برمیگردد. جلسه خواستگاری خیلی ساده و خودمانی برگزار میشود. تنها شرط محمد این است که عروسی بیسر و صدا برگزار شود. جمع ۳ نفرهمان صمیمیتر شده و همین سکوت مادر را میشکند. او تعریف میکند: «خطبه عقدمان را حاج آقا بوذری خواند. بین عقد و عروسی فاصلهای نبود. بیریخت و پاش رفتیم سر خانه و زندگیمان. در مولوی خانهای اجاره کرده بودیم. چند اتاق داشت، که در هر اتاق یکی از همسایهها زندگی میکرد. آن موقع خبر از توقعات آنچنانی نبود. یعنی تجملاتی در کار نبود. ساده زندگی میکردیم. اما زندگیها پایه محکمی داشت.»
او دوره خدمت اجباری را پیش رو داشت. اما چون میانهاش با رژیم پهلوی خوب نبود با بیرغبتی به خدمت سربازی رفت. یک ماه بعد برای دیدن خانواده و بهخصوص نوعروسش از پادگان مشهد به تهران آمد. همان شب گفت که دیگر به سربازی نمیرود. مادر و دیگر اعضای خانواده حرفش را حمل بر شوخی گذاشتند. چند روزی در تهران ماند و راهی شد. همه فکر کردند به پادگان برگشته اما وقتی خبر دستگیریاش را یکی از اقوام به مادر داد فهیمدند او شوخی نکرده است. مادر ادامه میدهد: «محمد دنبال گمشدهای میگشت. میخواست به عراق برود و امام(ره) را ببیند. در سوسنگرد هنگام عبور از مرز او را دستگیر میکنند. چند وقتی هم در زندان بود تا اینکه آزادش کردند و او مجبور شد ۲ سال سربازی را بگذراند. محمد از وقتی با شهید عراقی آشنا شده بود در مبارزات سیاسی شرکت میکرد. پدرم هم این را میدانست. اما نه تنها مخالفت نکرد بلکه خانهای را هم در اختیارش قرار داد تا فعالیت کند. در خانه اعلامیه و کتاب تکثیر میکردند. گروه صف را هم تشکیل داده بود. کارهایش مصادف با تولد پسرم حسین بود.»
با شروع جنگ کردستان، شهید بروجردی عازم آنجا شد. سنندج، پاوه، سقز، مریوان و دهها شهر دیگر در محاصره گروهکها بود. او شجاع بود و سر نترسی داشت. در گام اول این اعتماد را به مردم داد که به کمکشان آمده است. بعد هم به زن و مرد آموزش نظامی داد تا در حین خطر از خود دفاع کرده و بتوانند شهرشان را از دست معاندان نجات دهند. سمیه میگوید: «وقتی من به دنیا آمدم، پدرم کردستان بود. به سختی به او تلفن میکنند و خبر به دنیا آمدنم را میدهند. مگر اینطور نیست مادر؟ » بعد هم اشاره میکند، مادرش خاطرات شنیدنی از خطه غرب دارد. مادر تعریف میکند: «محمد مرد صبور و آرامی بود. خیلی هم خوش اخلاق. خودش را به زیردستانش خیلی نزدیک میکرد. آنقدر بیریا رفتار میکرد که خیلی از سربازها نمیدانستند او فرمانده است. حتی یکبار هم سربازی در حین مشاجره سیلی محکمی بهصورت او میزند.» شهید بروجردی آنقدر در قلب مردم کرد جا باز کرده بود که به جانش قسم میخوردند. او مردمدار بود و در کنار دفاع از حریم شهر دغدغه رسیدگی به مردم نیازمند را هم داشت. او نیمی از حقوقش را صرف امور خیریه کرده بود و همسرش بعد از شهادت او متوجه این موضوع شده بود.
مادر به عکس همسرش خیره میشود، برای چند لحظهای، حتی پلک هم نمیزند. میگوید: «او فرمانده دلها بود. خیلی هم دادرس. در همان گیرودار محاصره شهرها خانم بارداری در روستا وقت زایمانش رسیده و شرایطش طوری بوده که باید او را به بیمارستان میرساندند. به سبب قرق شهر امکانش میسر نمیشود. محمد که زن را در حال مرگ میبیند به هر زحمتی بوده مسیر را باز میکند و زن را به بیمارستان شهر میرسانند. خیلی درگیر بود. دیر به دیر به خانه سر میزد تا جایی که بچهها او را نمیشناختند. گاهی میشد که با هم مسافرت میرفتیم. آنقدر خسته بود که در ماشین میخوابید. حتی کلمهای هم حرف نمیزدیم. گاهی به من زنگ میزد که دلتنگ بچهها شده و از ما میخواست که به منطقه برویم. میرفتم. تا چند روز او را نمیدیدم، تا اینکه به تهران زنگ میزد برای احوالپرسی متوجه میشد که ما کردستان هستیم.» سمیه از مادرش میپرسد از این هم نیامدنها و نبودنها دلخور نمیشدید؟ مادر پاسخ میدهد: «چرا، دلم میگرفت. اما شکایتی نمیکردم. محمد هدف زیبایی داشت. میگفت شما همیشه در ذهن من هستید اما مسئولیت انقلاب سنگینتر است. در یک عملیات پایش شکسته بود. با خودم گفتم خوب حداقل در کنارم است و بچهها میتوانند چند روزی او را یک دل سیر ببینند. اما چه فایده. دوستانش را دعوت میکرد به خانهمان بیایند. مرتب جلسه میگذاشتند. من در آشپزخانه بودم و ساعتها به در و دیوار نگاه میکردم.»
تصورم از شهدا آدمهایی هستند که آرمانی فکر کرده و زندگیشان با ما فرق میکند. آدمهایی که همیشه خوبند و هیچوقت رفتار تلخی از خود نشان نمیدهند. همین ترغیبم میکند که از مادر بپرسم بینتان دلخوری هم پیش میآمد؟ سؤال بیمقدمهام را سمیه پاسخ میدهد: «مگر میشود که زن و شوهر بینشان شکرآب نشود؟ البته مادرم هیچوقت در اینباره حرفی نزده است. تنها زمانی که شاید اختلاف نظر داشتند فکر کنم بر سر رانندگی پدر بوده است.» بعد هم از خنده ریسه میرود و تعریف میکند: «آن طور که مادر میگوید پدر با سرعت زیادی رانندگی میکرده و خیلی وقتها هم بر اثر خستگی و بیخوابی پشت رل خوابش میبرده. همین سبب میشد بارها تصادف کند. خوب وقتی میخواستند با هم به منطقه بروند مادرم ترجیح میداد با اتوبوس برود و پدرم خودش جداگانه.» پایان ماجراست. نحوه شهادت شهید بروجردی. خاطره تلخی که مادر هنوز هم با خود یدک میکشد. تعریف میکند: «شهید بعد از آزادسازی کردستان در آنجا ماند. گفت نمیتوانم بیایم. از بودن در کنار مردم کرد لذت میبرد. او فرمانده قرارگاه سیدالشهدا(ع) بود. چند روز قبل از شهادتش زنگ زد که با بچهها بیا. دلتنگ بود. انگار میخواست برای آخرین بار ما را ببیند. گفتم تازه آنجا بودم. خیلی اصرار کرد. من هم رفتم. وقتی شهید شد آنجا بودم. در حین بازدید از منطقه ماشین روی مین میرود و منفجر میشود.» زنی ۲۳ ساله با ۲ کودک قد و نیمقد در شهری غریب، خبر شهادت همسرش را به او میدهند.
سمیه میگوید: «بعد از اینکه پدرم شهید شد، ما درخانه مادربزرگم ساکن شدیم. تا سال ۷۲ هم با آنها زندگی میکردیم تا اینکه سرانجام خانهای خریدیم. مادرم خیلی نگران بود تا اینکه شب خواب میبیند که پدر سند خانهای را به دست او داد. من معتقدم پدرم مراقب ماست. مادرم برای ما خیلی زحمت کشید. صبورانه ما را بزرگ کرد. پدرم به او گفته بود من بچهها را به شما سپردم و خوب تربیتشان کن. ما هم سعی کردیم که خوب درس بخوانیم. مادرم به درس و مدرسه ما خیلی اهمیت میداد.»
سمیه پزشک است و هم اکنون بهعنوان مشاور شهردار منطقه در امور بانوان فعالیت میکند. یک پسر ۹ ساله دارد. خاطرهای از پدر به یاد ندارد و هرچه شنیده از مادر و دیگر بستگان است. میگوید: «به پدرم خیلی ارادت دارم و همیشه رویه زندگیاش را الگوی خود میدانم. او در کردستان به فکر نیازمندان و فقرا بود. من هم همه تلاشم را میکنم چه در حیطه پزشکی و چه غیرپزشکی به خانوادههای ضعیف کمک کنم. مادرم بانوی صبوری است و اعتماد به نفس بالایی دارد. او در اوج جوانی مسئولیت سنگینی را عهدهدار شد در زندگی شخصیام توصیههای مادرانه او را به کار و نتیجه مطلوب گرفتم. موفقیتم را مدیون شیوه تربیتی او هستم.»
با اینکه مادر همه خلأهای زندگی او را پر کرده اما سمیه میگوید: «دوست داشتم پدرم کنار ما بود لحظه خواندن خطبه عقد بود. برای همین هم خواستم کنار سفره عقد عکس پدرم هم باشد. اینکه فرزند شهید بروجردی هستم مسئولیت سنگینی را برعهده من میگذارد. معتقدم شهید یک ارزش ملی است و اجازه نداریم آن را بیهوده خرج کنیم. وظیفه من برای زنده نگهداشتن یاد و خاطره پدرم این است که زیبا زندگی کنم و مراقب رفتار و کردارم باشم.» او یکی از مسئولان فعال شهرداری منطقه است. از ورودش به این نهاد مردمی چنین میگوید: «من عضو کادر پزشکی شرکت شهر سالم بودم. برای اجرای طرحی مدتی در شهرداری فعالیت کردم. تا اینکه متوجه شدم آزمون گذاشتهاند، شرکت کردم و موفق شدم. حالا هم به امور آسیبشناسی بانوان خودسرپرست رسیدگی میکنم.»
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۴ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۱۸