کد خبر: ۵۲۳۷۹
زمان انتشار: ۱۸:۲۱     ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱

اجتماع پر شور و هزاران نفری کارگران در هفته کارگر با لباسهای طوسی آبی، ورزشگاه کوچک مجموعه تولیدی دارو پخش را احاطه کرده و درب ورودی این ورزشگاه اولین ازدحام تاریخش را تجربه می‌کند.

مجله مهر: دور و اطراف محل دیدار با بنرهایی از بیانات و تصاویرحضرت امام و رهبر انقلاب آذین شده است و روبروی جایگاه یاد آور حماسه ساز میدانهای نبرد و دفاع مقدس شهید برونسی و به قول حضرت آقا"همان اوستا عبدالحسین بنای خودمان" است.

تصویر شهید برونسی به عنوان اسوه بسیج کارگری با چهره ای استوار و مصمم و با لبخند رضایت، گویای استقامت و پایمردی بسیج کارگری در دفاع از ارزشهای انقلاب ، نظام و ولایت است.

ساعت حوالی 10/30 صبح است. پشت جایگاه و منتظر ورود تعدادی از خانواده شهدا هستم. زنده نگه داشتن فرهنگ شهادت و مقاومت همیشه راه نورانی ولایت است، که امروز این قدردانی در قامت پاسداشت شهیدان و خانواده هایی از شهدای جامعه کارگری ظهور و بروز می یابد.

از دور جمعی متشکل از دو سه تا پیر مرد و یک جوان و یک پیر زن قد خمیده پدیدار میشوند. قطعا خانواده شهدا هستند.
جلو میروم، سلام مادر ، خوش آمدید.جواب سلام مرا با صدایی لرزان میدهند. آنها را به کمک دوستان دیگر راهنمایی کردیم تا به محل ملاقات آمدند و بر صندلی هایی که از قبل ترتیب داده شده بود نشستند.

پدر شهید مجید کمالی که باز نشسته محیط زیست است هم اینجا حضور دارد.

او میگوید " جنازه شهیدم را برایم نیاوردند. او مفقود الجسد است " از ایشان حال مادر شهید را میپرسم و معلوم میشود که مادر شهید دچار بیماری و در منزل بستری است. پدر این شهید قدری از بی مهری های دنیا برایم تعریف میکند و از مشکلاتی که درباره فرزند معلولش گریبانش را گرفته است.

کمی آن طرف تر پیر مردی نشسته است انتظار مرا میکشد.

ایشان پدر سه شهید عبدالله ، اسدالله و مجتبی اسداللهی است. یکی از شهیدانش را در فکه و یکی را در حاج عمران و دیگری را نیز در مرصاد تقدیم انقلاب کرده است. نوه ایشان که هم نام آخرین شهید است نیز او را همراهی کرده است. نوجوانی سیاه چرده و بانمک.

از او سوال کردم چه خبر ؟... از حال و هوایت برایم بگو.... او که انگار قدری هم خجالتی است اشک در چشمانش که مثل سیاهی شب میدرخشد جمع میشود و میگوید " پدرم از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله است. را ستش را بخواهید نمیدانم چه کار خوبی انجام داده ام که خدا این سعادت را نصیبم کرده. این توفیق میخواهد.

میخواهم به هم سن و سالهای خودم بگویم را ه ولایت است که به مقصد میرسد و بقیه انحراف است.

سخن کوتاه و از سر صداقت این نوجوان تلنگری است تا عده ای از خواب غفلتی که در آن فرو خفته اند بیدار شوند.

نزد خانواده شهیدان کریمی میروم. مادر شهید که تقریبا هفتاد و پنج ساله است به همراه یکی دیگر از پسرانش به ملاقات آقا آمده وکمی جلو تر نشسته است.

من هنوز حرفی نزده ام که مادر شهیدان کریمی میگوید " از این که آقا را ملاقات خواهم کرد خیلی خوشحالم. اقلا یک بار هم که شده، حق ما بود که به دیدار ایشان بیائیم. آرزو داشتم ایشان را زیارت کنم. و خدا را شکر میکنم.

من یکی از فرزندانم را در کوره موش از دست داده ام و یکی را هم در فکه. همه فدای آقا و انقلاب.

این وارستگی و طبع بلند مادر شهیدان کریمی اشک شوق را در چشمانم به قلیان در می آورد.

آفتاب تا وسط کوچه باریک پشت جایگاه آمده است. کم کم زمینه حضور آقا فراهم میشود و عوامل در پی راست و ریس کردن امور هستند.

خانواده معظم شهدا نیز ایستاده اند تا آقا تشریف بیاورند، با ورود آقا صدای صلوات در محوطه بلند میشود.چهره نورانی آقا مثل همیشه مجذوب کننده و مهربان است. به محضرشان سلام میکنم.

تعدادی از برادران حفاظت هم کمی دورتر ایستاده اند. آنها هم که تقریبا همیشه آقا را زیارت میکنند زیر لب ذکر میگویند و صلوات می فرستند.

 برادر شهیدان کریمی با شوق خاصی به پیشواز آقا میرود و ایشان را زیارت میکند. مختصری از شهادت دو برادرش به محضر آقا عرضه میکند.

آقا چند قدم جلو تر آمده اند. مادر شهیدان کریمی ایشان را صدا میزند. آقا... آقا جان. جانم فدای رهبر...

حضرت آقا با مادر شهیدان سلام و احوال پرسی میکنند و جویای حالشان میشوند. مادر قد خمیده شهیدان کریمی میگوید "حالمان از این که شما را زیارت میکنیم صد مرتبه بهتر میشود"

 قدمهای کوتاه آقا جمع اطرافشان را به همراه می آورد. صدای مادر شهیدان هنوز شنیده میشود. از آقا چفیه ایشان را مطالبه میکند و میگوید " آقا خواهش کوچکی داشتم". آقا فرمودند:" بفرمائید". "لطفا چفیه تان را بدهید تا جانمازم باشد" آقا قبول میکنند. همراهان چفیه را از دوش مبارک آقا بر میدارند و به مادر شهید تقدیم میکنند. اما مادر شهید که فرصت را غنیمت دانسته است چفیه را به محاسن نورانی آقا میکشد و بیش از پیش تبرّک میکند ، اشک امان از چشمان فرسوده اش بریده است.

آقا با پدری که سه شهید تقدیم انقلاب کرده است ، پیرمردی نورانی، آقای اسداللهی مصافحه و احوال پرسی میکند. نوه آقای اسداللهی هم که پدر بزرگش را همراهی کرده است نظاره گر و چهره اش شادمان و شوق انگیزشده است. آقا کمی جلوتر می آیند و با پدر شهید کرمی هم مصافحه میکنند و احوال ایشان را میپرسند و با بقیه حاضران هم احوال پرسی میکنند. حال و هوایی معنوی در جمعشان پدیدار میشود.

در ادامه همراه با خانواده شهدا به محل دیدار میرویم، رو بروی ما سه تن از وزرا هم روی چمن ورزشگاه و در محضرآقا نشسته اند. در حالی که حاضران در ورزشگاه مشتاقانه فریاد می زنند (صل علی محمد ، یاور مهدی آمد) به جمع کارگران می پیوندیم.

و من هنوز هم در ذهنم صفحات لحظات قبل را ورق میزنم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها