به گزارش پایگاه خبری 598 به نقل از پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ نویس،
فرهنگ نویس/آریاباقــری
نمره ارزیابی: بیارزش
تئاتر «مثل سوسوی فانوس آویخته» همچون عنوانش فاقد صورت و دغدغه است. از بنمایه روی موضع بنا شده و از سوژهاش فراتر نمیرود. حتی به یک پلات یکپارچه هم نمیرسد. این همان الگوی نخنما و مصرفیِ نزاع نسلها با یکدیگرست که در نازلترین سطح از جلافت، از زبان ارزشها بر زوال ارزشها سخن میراند. مشابه دیالوگاش «به نام اینها، به کام آنهاست» رفتار میکند و در هیچ سنگر ایدئولوژیکی سینه نزده و بههیچ ارزشی غیر از چند تکهچسبانیِ (مثلا) پستمدرنیستی باور ندارد.
سخنانِ شبهشخصیتهایش همگی در قالب ایدئولوژی مطرح میشود. این در حالیست که بایستی بدانیم اساسا زبان «چگونگی» بر زبان «چه» رجحاندارد. هنر اساسا مبتنی بر «چگونگی» است و این «چگونگی» مفهوم خود را در مدیومش زایا میکند. بهراستی چه میبینیم؟ یکخانه که [از حیث مکانی] دکوپاژش گویای یک زمان واحد نیست، همه چیزش مبتنی برای سال شصت است اما تلفنش بیسیماست و گویی در یک بافتِ زندگیِ سنتیِ سطحی اسیر شدهاست. روابط خانوادگیاش سطحی، ویترینی، بیصورت و بیاساساست و از قضا فاقد مناسبت و تناسب است. صحبتهایشان چیزی جز کلکل نیست چنانکه میان حرف یکدیگر میپرند تا بیدلیل معرکه بگیرند. گویی اصول از میان حرف یکدیگر پریدن یک چیزهایی فهمیدهاند - اما قسمت خالهزنکیاش را.
شِبهشخصیتهایش تخت و [بطرز مضحکی] شبهتیپیکالاند. آنها در یک یا دو جمله خلاصه میشوند. قوهٔ سکوت و تأمل در تمامیشان حتی پدربزرگِ خانواده خنثیاست. خانواده هنوز صاحب ایگو (من) نشدهاند سوپرایگو (فرامن) دارند، و درحالیکه فردیت شخصیتها پا در هواست سعی دارد به حریم خانواده دستیازی کند. شبهشخصیتها جملگی پنهانکار و متظاهرند و هیچگونه تجانسی با مکانِ زیستیِ خویش ندارند که بتوان تعلق خاطر یکی از اعضا را با محیط دریافت. پدربزرگش از پیری، تنها لرزش صدا، دست و قوز کمر و آهسته راه رفتن را دریافتهاست و اتفاقا بسیار در روش و منشاش جوانگرا، خام و امروزی جلوه میکند. وی بههیچوجه فخامت و مناعتطبع ندارد و میان نزاعِ شدید پدر و پسر کاست گذاشته و با لودگی - انگار که خودش فکر میکند خیلی بانمک است - میرقصد.
آنطرف نیز یک پدر مظلوم و اعتدالی با قلبی سلیم داریم که کلکسیونی از بیماریهای گوناگون و مشکلات زندگی را داراست. بااینحال سختکار میکند و سنگ زیرین آسیاباست و بسان تمامی بازیگران نقشش را بازی میکند، نه که آنرا زندگی کند. پسر خانواده نیز - مثل خواهرش که اگر دوستپسرش را از او بگیریم چیزی برای گفتن ندارد - هویتش اندازهٔ جامهٔ پاسداریاش است. او قرار است نقش یک برادر متعصبِ بسیجی را بازی کند که در ظواهر ارزشها - مثلا برخلاف پدرش - درجا میزند اما بُعدی غیر از فریادهای گشتارشادی و تسبیح چرخاندنش دیده نمیشود، تا از دل او این کارگردان باشد که شعارهای ضدحکومتیاش بگوید، در حالیکه حتی با مفاد و بدیهیات افزودنِ شعار در زیرمتنِ قصه نیز از اساس بیگانه است. شیرازهٔ خانواده آنقدر سست و بیدر و پیکراست که بهراحتی میتوان از هرکجای متن، پارهای از آن را حذف کرد؛ آن هم بدون کمترین آسیبی. شبهشخصیتها همگی تخت و کلیشهای در دو قطب خوب و بد ستونکشی شدهاند اما شخصیتهای منفی را نمیبینیم مگر با تلفنهای گاه و بیگاه و یا با ورود آنیِ (مثلا) ضدقهرمانِ کار که حینِ شانتاژکردن و ریخت و پاش خانه، حواسش به وسایل عتیقه خانه نیز هست که یکوقت آسیبی نبینند. گویا کارگردان به او گفته است که با اشیا قدیمی خانه درست رفتار کند (و یا چون خرج تخریب دکور سنگین بوده به شانتاژی نمایشی بسنده کرده است)
از آن سو اثر بقدری در ارائهٔ تصویری نمايشی عاجز است که روایتنانهادهاش، جانباز را با همه ارزش و احترامی که بر زبان میآورد، عملا روی صحنهٔ نمایش ضربهفنی میکند. گویی متنِ نهایی در انتقال ژرفساختاش، دوبهشک بوده و بجای اینکه به احوالِ پدر رهاشده میان دست و پا رسیدگی کند، در دهان دختر که همه فکر و ذکرش برای خواستگارش (دوست پسرش) است دیالوگهای گلدرشتِ اعتراضی - آنهم با موضعی از بالا میگذارد تا سایهاش بر روی پدرِ نقش بر زمین شده بیفتد - که رسما این حرکت گلبه خودیِ از جزء به کل است. اگر دختر خانواده اینطور با پدرش رفتار میکند دیگر چه حرجی بر طلبکاراناش است؟
گویا این همان پایان مطلوبِ کارگردان و نویسنده بوده که ترجیح داده اند بصورت علنیتری عصارهٔ شعارشان را برای آنها که نمایش را متوجه نشدند - و یا در میانههای آن به خواب رفتند - روشنسازند. این میان اگر تصویر یک خانواده رزمنده هم خواه ناخواه خدشهدار شد مهم نیست؛ بلکه مهم آن است که کارگردان و نویسنده برای خلق چنین شاهکاری(!) از خود راضی بودهاند. شگفتا!