سال 65 و 14 سال داشتم. من قبل از عملیات کربلای 4 رفتم و رسماً در کربلای 4 تخریبچی بودم. در کتاب دقیقاً شرح دادم که در 13 سالگی از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم، چون فکر میکردم از شهری غیر از شهر خودمان میتوانم به جبهه اعزام بشوم. خانواده خیلی دنبالم گشتند. برایشان نامه نوشتم که در کردستان هستم، داریم با عراقیها میجنگیم، روی سرمان خمسه خمسه میبارند، پدر جان! اگر شهید شدم، پرچم سیاه نزنید، پرچم قرمز بزنید، برایم گریه نکنید، شهید گریه ندارد و از این حرفها. برادر شهیدم مهر روی پاکت پستی را دیده و فهمیده بود که من در شیراز هستم. البته من نمیدانستم دستم جلوی او رو شده است و موقعی که به خانه برگشتم از این شرمنده بودم که به آنها بهدروغ گفته بودم که در کردستان با عراقیها جنگیدهام. برادر شهیدم سر به سرم میگذاشت و میگفت: «سید! حضرت عباسی کجا بودی که آن نامه را نوشتی؟». گفتم: «یک نوشابه و یک ساندویچ سوسیس خریدم و روی صندلی ترمینال شیراز نشستم و این نامه را نوشتم.» این نگاه من و بچههای دهه 60 بود به جنگ و تبعیت از ولی و جنگیدن با دشمن. این آرزوی ما بود.
لبهای خونبن طفل شیرخوار سوسنگردی مرا به جبهه کشاند
اتفاق خاصی باعث شد برای جبهه رفتن اینطور مصمم شوید و اینکارها را بکنید یا نه؟
راستش یک مطلب خاص بود که آن هیجان درونم
را بیدار کرد که فرار کنم و ثبتنام کنم و به جبهه بروم. سال 63 و روز 13
آبان تظاهرات کردیم و من شعارگوی مجموعه بودم. وقتی به گلزار شهدا رسیدیم،
برادرم که پیشکسوت ما در جنگ بود صحبت کرد و قضیه طفلی را گفت که در شهر
سوسنگرد، پدر، مادر و خواهرش را از دست داده و در گهواره بود. با صدای گریه
این طفل، عراقیها وارد خانهشان شدند و یکی از نیروهای امنیتـاطلاعاتی
خودی که از بالای بام ناظر بوده، میگوید دیدم وقتی عراقیها وارد خانه
شدند، به خاطر اینکه گریه این طفل را خاموش کنند، سر نیزه را روی
کلاشینکوف قرار دادند و نیزه را بین دو لب طفل قرار دادند. وقتی طفل گرسنه
باشد، هر چیزی را که در دهانش بگذارید میمکد. این طفل آنقدر این سرنیزه
را مکید تا خون از لبهایش جاری شد و خون خودش را به جای شیر مادرش خورد.
همین کافی بود تا برای رفتن به جبهه از همه چیز خود مایه بگذارم و دست به
هر جعل سندی بزنم تا اجازه بدهند که به جبهه بروم.
در اردوگاههای عراق هم که بودید از شما کم سن و سال¬تر بود؟
در اردوگاه 16 تکریت در پادگان صلاحالدین در 15 کیلومتری تکریت و در بین چهار هزار و خردهای اسیر مخفی که هیچ کس از آنها خبری نداشت و عراق هم گزارش آنها را به سازمان صلیب سرخ جهانی نمیداد، من کم سن و سالترین بودم. و از نظر مجروحیت هم غیر از من که پایم قطع شده بود، یک ارتشی 30 ساله هم به اسم محمد کاظم بابائی بود که او هم پایش قطع شده بود و بقیه سالم بودند.
خدا را بخاطر یک توالت بسیار کثیف شکر میکردم!
علاوه بر از دست دادن پا و اسارت، خود سن کم هم مشکلات را مضاعف میکند. بالاخره روحیه یک نوجوان 15،16 ساله با یک مرد جا افتاده فرق میکند. از این سختیها هم شمهای را بیان کنید.
شما از این منظر به این قضیه نگاه کنید که این نوجوانها هم مثل همه رزمندگان، راه صد ساله را یکشبه طی کردند. ما که کسی نبودیم، اما در آن سن کم شاید هم شیطان کمتر به سراغمان میآمد، هم با لطف خدا، عاشقانهتر به جنگ نگاه میکردیم و هیچ دلبستگی به عقبه نداشتیم.
من واقعاً با این نگاه که دنبالهروی برادر شهیدم باشم به جبهه رفتم. از طرفی رنج زیادی را هم در کودکی تحمل کرده بودم. من در کتابم هر جا واژه درد و رنج را آوردهام، خیلی را از مقابل آن برداشتهام تا حتی زجرهای زیاد را عادی جلوه بدهم، ولی دردی را که در 9 سالگی تحمل کردم با واژه خیلی آوردهام، چون در آن سن مادر، خواهر و برادرم را در حادثهای در روستا از دست دادم. در سال 59 و 37 روز قبل از شروع جنگ، انبار باروتی که متعلق به منافقین بود، در روستای ما منفجر شد و نزدیک به 60 نفر را کشت که 4 نفر از خانواده من بودند. طبیعی است که این حادثه زجرهای بسیاری را برای من به ارمغان آورد. برادر دیگرم هم شهید شد و بدیهی است که من در آن سن و سال با همسنهای خودم تفاوت زیادی داشتم.
به دلیل همین زجرهائی که در کودکی کشیدم، توانستم در برابر قطع شدن پایم و اسارت صبوری کنم. مثلا پایم به موئی بند بود و عفونت میکرد و اگر کسی پایش به پای من میخورد، از شدت درد بیهوش میشدم و به هوش که میآمدم، آن آدمها کنارم بودند و مرا میبوسیدند و عذرخواهی میکردند. از بچهها میخواستم روی توالتی که مدفوع از آن سرریز شده بود کارتن بگذارند که من از کمر به پائین، بدنم را در توالت بگذارم و دیگر کسی بی هوا پایش به پای من نخورد و من از درد بیهوش نشوم و جالب آنکه در همان حالت خدا را شکر میکردم که چنین امکانی برایم فراهم شده تا پایم را جایی بگذارم که کسی به آن نخورد!
چه شد که در عراق و در آن شرایط روحی و جسمی که قاعدتا انسان باید دغدغههای دیگری داشته باشد، به فکر نوشتن خاطراتتان افتادید؟ چه انگیزهای بود؟ آیا انگیزهتان از همان ابتدا این بود که وقتی آمدید اینها را منتشر کنید یا دلیل دیگری داشت؟
من 20 ماه تخریبچی بودم و بعد رفتم واحد اطلاعات و عملیات و دیدهبان جزیره مجنون شدم، جزیره مجنونی که باید ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه همه گزارشهای عبور و مرور دشمن را در تمام نقاط جاده روی کاغذ و روی فرم میآوردم. شاید آن عشق و علاقه به یادداشت روزانه و دیدهبان شدن در جزایر مجنون شمالی و جنوبی به نوعی باعث این شد. من در مقام دیده بان باید دقیقه به دقیقه و ساعت به به ساعت ثبت میکردم که امروز از الکساره، الهدامه، الکرام، پورشیطان، اتوبان العماره-بصره، چند تا ماشین سبک رفت؟ چند تا ماشین سنگین؟ چند تا تریلر تانک حمل کرد؟ چند تا تریلر خودرو حمل کرد و مسائلی از این دست. تحلیل کن، بنویس، امروز را با دیروز مقایسه کن و بعد با اطلاعات قرارگاه چک کن. این دیدهبان شدن، گزارشِ این شکلی نوشتن و زاغ سیاه عراقیها را هم از دور چوب زدن بود که باعث شد دقیقتر ببینم و بنویسم.
وقتی هم که من اسیر شدم و پایم به چند رگ و پی وصل شد، شاید اولین جرقهای که به ذهنم خورد این بود که حالا که زنده ماندهام، چه باید بکنم؟ و این اتفاقات عجیب و غریب را چرا من دارم میبینم؟ صحنهای که عراقیها پرچم عراق را کنار جاده میکوبند و به شهیدی میرسند که به پشت خوابیده ـاز آن شهید نام نمیبرم، چون مادرش هنوز در قید حیات استـ به خودم گفتم خودش را به مردن زده، وقتی افسر عراقی پرچم عراق را پایین جناق و توی شکم او نصب کرد، چیزی را دیدم که فکر نمیکردم روزی در جنگ چنین چیزی را ببینم. این منظره و موارد دیگر همیشه توی ذهن من رژه میرفتند.
اسیر که شدم، این حوادث و آن اتفاقات و
عشق و علاقه به یادداشت نوشتن و آن دیدهبانی باعث شد که به خودم بگویم من
میتوانم در عراق هم دیدهبان باشم. فقط دیدهبان نباشم، بلکه از نزدیک
عراقیها را ببینم. همه اینها باعث شدند که من کدها را بنویسم. اگر اتفاقات
آنروز برایم جالب بود یک کلمه بعنوان کد مینوشتم. تاریخ را هم که بر اساس
نخهای کوتاه میشمردم و حساب هفته و ماه و سال را نگه میداشتم. البته آن
نخها برای زیارت عاشورا و دعای توسل و دعای کمیل بودند که شب جمعه دعای
کمیل خوانده شود و امروز که صبح جمعه است دعای ندبه بخوانیم. فضای معنویت
زندانها بالا بود، آن هم زندانهای مخفی عراق. ما روزانه شهید میدادیم و
هیچ کس از این شهدا اطلاعی نداشت و عراقیها هم به صلیب سرخ اطلاعی
نمیدادند. خلاصه کد مینوشتم، تاریخ هم که داشتم. این کدها را نه برای
کتاب نوشتن که برای این نوشتم که یک روز بیایم ایران و تعریفشان کنم. قصدم
نوشتن کتاب نبود.
اما میدانستید که وقتی برگردید، اینها ارزش بالایی پیدا میکنند.
بسیار برایم ارزش داشتند. دلم میخواست از
عراق و از 808 روز اسارتم یادگاری داشته باشم. نمیدانستم اسارتم چقدر طول
میکشد، شاید 10 سال طول میکشید. حتی اگر یک روز هم میشد و همان یک روز
جاده خندق بود، دلم میخواست برای یادگاری، این دفترچه کوچک را داشته باشم
که وقتی برگشتم کدها را به یاد بیاورم و تعریف کنم و در میان یادگاریهایی
که دارم نگهشان بدارم. به ایران که آمدم، دیدم میشود این را کتاب کرد.
هنوز هم کدها را نگه داشتهاید؟
بله، الان در آرشیو میراث فرهنگی آرشیو شده و کد خورده، ولی جدیداً آن را تحویل موزه جنگ خواهیم داد با یکسری اسناد و کالکهای پارچهای که آخر کتاب هست و من اینها را از عراق آوردم. حتی من کالک پارچهای اردوگاه را با نگاه دیدهبانی کشیدهام. یعنی وقتی نگاه میکنید، انگار کسی از بالای دکل دارد اردوگاه را تماشا میکند.
یکی از امتیازات کتاب شما نقل گفتگوهایتان با عراقی هاست و حرفهایی که از زبان آنها نقل میکنید. ارزش این حرفها الان مشخص است اما آن موقع شاید خیلی عادی به نظر می رسید.
بله، بیش از 100 صفحه از ناگفتههای عراقیها را با خودم به ایران آوردهام. من برایم مهم بود که عراقیها چه میگویند. مثلاً برایم تعریف کردند که عدنان خیرالله سخنرانی میکرده و میگفته روزی که خبر سقوط هواپیمای C-130 ایران حامل شهیدان فلاحی، فکوری، نامجو و جهانآرا را در جنوب تهران آوردند، من و صدام در پادگانی مشغول بازدید بودیم. خبر از آجودان به من رسید و من چون وزن خبر را درک کردم، گفتم خبر را به صدام بدهم و چون میدانستم صدام چقدر خوشحال میشود، گفتم از او امتیاز و به قول خودمان مشتلق بگیرم و وقتی این را به صدام دادم، به او گفتم: «درجه تشویقی میخواهم»، صدام گفت: «اگر خبرت ارزش داشته باشد، چرا که ندهم؟» وقتی خبر را دادم، درجه تشویقی به من داد و گفت: «خبر عدنان دو درجه تشویقی هم میارزید». از شما میپرسم این اتفاق چقدر برای صدام ارزشمند بوده است؟ و امثال این خاطرات که من از سینه عراقیها درآوردم و خود آنها برایم تعریف کردند. شاید خیلی از اسرای ایرانی حرفهای مهمی را از عراقیها شنیده باشند، اما یا یادشان رفته یا برایشان مهم نبوده و یا ارزش آن اتفاق را نمیدانستند. من در عراق ارزش کلمه به کلمه این حرفها را میدانستم و وقتی به ایران آمدم، با دقت و وسواس ناگفتههای عراقیها را در این خاطرات آوردهام.
بعثی ها بویی از انسانیت نبرده بودند
نکته دیگری که در کتاب شما وجود دارد، نگاه دقیق شما به عراقیهاست، یعنی حتی توصیفات نسبتاً دقیق از ظاهر افراد، مثلاً توصیف میکنید فلانی قدش اینطور بود، قیافهاش این طور بود یا اولین نفری که مرا اسیر کرد، چهرهاش در ذهنم نقش بست. از توصیفاتی که از رفتار و گفتگوهایی که با اینها داشتید چه به یاد دارید؟ با توجه به آنچه که دریافتید و دیدهبان و اهل دقت هم بار آمده بودید، نگاهتان به عراقیها چیست؟ یعنی اگر بخواهید بگویید عراقیهایی که در جنگ دیدید، چگونه بودند، آنها را چگونه تعریف میکنید؟
نگاهم به بعثیها که در جاهای مختلف با آنها روبرو شدم این است که من آنها را از تمام مردم عراق جدا میکنم. من هیچ وقت حتی به کسانی که بدترین ظلمها را به من کردند، توهین نکردم و در کتابم هیچ فحشی به عراقیها ندادهام. من در هیچ جا نگفتهام که فلانی آدم بدی بود. من مصداق را میگویم، اما خودم قضاوت نمیکنم تا دیگران قضاوت کنند.
اما در مورد بعثیها خارج از این کتاب
میگویم که از انسانیت به معنای واقعی فاصله زیادی گرفته بودند، حیواناتی
بودند که به شکل انسان درآمده بودند. بقیه نظامیها، مخصوصاً شیعیان باید
با ما میجنگیدند. مثلا بعد از از قبول قطعنامه، دو نظامی عراق بودند به
نام عرفان عبدالرزاق و حسین رحیم که حاضر نشدند به جنگ ادامه بدهند. یکی از
سرهنگهای عراقی اسلحه یکی از سربازان را از دستش میگیرد و اینها را به
رگبار میبندد. جالب اینجاست وقتی به محمدکاظم بابائی گفتم اینها پیش ما چه
میکنند؟ محمدکاظم به پاهای ما دو نفر اشاره کرد و به شوخی به آنها گفت:
«ما را ناکار کردید». بعد دیدیم آنها خودشان با گلولههای صدام ناکار
شدهاند و از آنها عذرخواهی کردیم. صدام با استفاده از زور، نظامیان عراقی
را به خط میکشاند و باید با ما میجنگیدند. بعثی ها اعتقاد داشتند اگر یک
عراقی شیعه کشته شود صدام یک دشمن داخلی را کشته و اگر یک ایرانی کشته شود،
یک مجوس یا عجم خارجی را کشتهاند.
این سئوال را به این دلیل پرسیدم که نگاهی در آثار مکتوب ما رسوخ
کرده که میگوید ما که دیگر با عراق شرایط جنگی نداریم. دو کشور در صلح
هستند، رفت و آمد داریم و باید به هم نزدیک شویم، پس باید عراقیها را فقط
به شیوه دوم روایت کنیم، یعنی آن چیزی که شما در باره عراقیهایی میگویید
که آنها را به زور آورده بودند. آنها میگویند همه را باید این جوری توصیف
کنیم. در این تعریف هیچ رگههایی از این آدمهای بعثی که این رفتارهای خشن
را انجام میدهند، در فیلمها و داستانهای متأخر نمیگذارند. به نظر شما
وزن اینها چقدر بود و چقدر از ارتش عراق را بعثیهای دور از انسانیت تشکیل
میدادند و چقدر در جبهه نقش داشتند و چقدر مردمی بودند که اجبارا به جنگ
آمده بودند و ممکن بود تحت تأثیر قرار بگیرند و بعضاً گریه هم بکنند؟
در سایر نظامیان عراق هم آدمهای کمعاطفه و در یک جاهایی بسیار بیرحم داشتیم و وقتی صدام پانعربیسم و تفکر حزب بعث و مبارزه با مجوسها را در آنها نهادینه میکرد و باعث میشد خون عربیتشان به جوش بیاید، باعث میشد که همان ها در کنار بعثیها هر کاری بکنند. من درصد نمیتوانم بدهم، ولی عده زیادی از نظامیان غیر بعثی هم در کنار بعثیها بودند که آنها هم تحت تأثیر آرمانهای حزب بعث به شعارهای حزب بعث و صدام وفادار بودند و میجنگیدند، اما شیعههای با بصیرت و کسانی که بر اساس تعالیم دینی فکر و زندگی میکردند، از فقهای شیعه از جمله آیتالله حکیم شنیده بودند که هر گونه ارتباط با بعثیها حرام است و در این زمینه فتوا میدهد و آنها گوش میدهند. ما باید این نگاه را هم داشته باشیم که آنها به دلیل بصیرت کم و فاصلهای که با احکام و تعالیم الهی و دینی و شیعی داشتند، در کنار بعثیها بودند.
زانویم نکشید حتی برای زیارت کربلا به عراق برگردم
از میان خاطراتی که در کتابتان نوشتهاید، آن خاطرهای که خیلی شما را اذیت کرد و در بهت فرو برد، کدام است؟
صحنهای که اشاره کردم آن نظامی عراقی
پرچم را توی سینه آن شهید فرو کرد. خاطراتی مثل سوختن جنازه فرمانده و
جانشین گروهان قاسمبنالحسن(ع) جلوی چشم همه، خاطراتی مثل صحنه پیرمرد
این گروهان ـکه ما به او لقب حبیببن مظاهر را داده بودیمـ وقتی که
میگفت هیهات من الذله و الموت لصدام، هفت عراقی گلنگدن میکشند و او را
تکه پاره میکنند، خاطراتی مثل زندان الرشید بغداد که وقتی توی سر احمد
سعیدی زدند رودههایش را در دستش میگیرد. این برایم خیلی دردآور بود. احمد
نمیتوانست رودههایش را رها کند و دستش را سپر کابلها کند و آن عراقی
فکر میکرد احمد قهرمانبازی میکند. احمد فقط با چفیهاش رودههایش را که
پاره شده بود، گرفته بود و او هم میزد که احمد دستش را بالا بیاورد و جلوی
کابل بگیرد. انقدر زد که فقط پوستی روی مغز مانده بود و این پوست نفس
میکشید. از همه اینها بدتر صحنه اسیری که موج او را گرفته و کف بیمارستان
افتاده بود و هذیان میگفت و ناخودآگاه مشتش را به پوتین افسر استخباراتی
بیمارستان الرشید کوبید و آن افسر که به او برخورده بود، چنان با پوتین توی
سر او زد که خون از گوشهایش بیرون زد. ضمن اینکه خوبیهای بسیاری از
عراقیها مثل سامی، دکتر مؤید علی جارالله و توفیق احمد را در این کتاب
آوردهام، جنایتهای بعثیها با مصداقهایی که نقل کرده ام، مثل یک کابوس
جلوی چشمان من است و شاید این کابوس همان چیزی است که تا الان اجازه نداده
به کربلا بروم، چون یادم که میآید تنم میلرزد و کم میآورم.
یعنی بعد از سقوط صدام یا همان موقع که راه کربلا باز شد، نرفتید زیارت؟
نه، من نرفتم. دلیلش این است که واقعاً
آمادگی روحیاش را ندارم. از بس زجر کشیدهام، زانوهایم توی خاک عراق
نمیروند. تا حالا که این زانوها نرفتهاند.
واقعاً این احساس را دارید؟
واقعاً خیلی به من فشار روحی میآید و فکر نمیکنم بتوانم آن فشارها را تحمل کنم، وگرنه شرایط مجانی به کربلا رفتن را هم داشتم.
انتظارتان از تأثیری که این کتاب روی مخاطب میگذارد، چیست؟ حالا فرض کنید یک جوان بیست و چند ساله این کتاب را بخواند که بتواند با یک نوجوان 16 ساله همذاتپنداری کند. انتظارتان این است که چه چیزی دستش بیاید و با قبل از خواندن این کتاب چه فرقی بکند؟
بعد از اینکه شروع به نوشتن این کتاب کردم، شاید انتظار اولم این بوده که آنچه را که در دو جبهه بوده با واقعیت و بدون غلو و اغراق به این نسل منتقل کنم. الان بچهها به همان اندازه که از بعضی از عراقی ها بدشان میآید، از شناختن کسانی مثل سامی و عطیه و دکتر مؤید و دیگران لذت میبرند. من نخواستم اغراق کنم و قهرمان بسازم. هر جا کم آورده ام گفته ام. مثلا یکی از عراقی ها برای من کتلت میآورد و روی دیوار توالت میگذاشت و میگفت برو بخور. خدایی کتلتها و خوردنیها را همهشان را خودم میخوردم، ولی از داروها به همه میدادم. دوست داشتم خوردنیهایم را خودم بخورم. برای خوردنیهایم ایثار نکردم و الکی هم نمیخواهم از خودم قهرمان بسازم، اما از داروهایم به همه میدادم.
نگاه من این بود که شما خوب و بد عراقیها
و ایرانیها را بشناسید. هیچوقت قلمم نرفت که بخواهم حقیقت را ننویسم و
اغراق کنم، هیچوقت قلمم نرفت که بخواهم لبخندی را که یک عراقی در جاده
خندق به من زده بود، ننویسم. شاید به خاطر همین اتفاق بود که من حقیقت را
روی کاغذ آوردم، با این نگاه که واقعیتهای جنگ را بنویسیم. ضمن اینکه
میدیدم در بسیاری از کتابها اغراق کردهاند و این اغراق مرا آزار میداد
تصمیم گرفتم عین واقعیت اسارت را روی کاغذ بیاورم و هر جا هم که اشتباه
کردم، بنویسم، هر جا کم آوردم، بنویسم، هر جا عراقی خوب دیدم، بنویسم، هر
جا ایرانی بد دیدم، بنویسم تا جامعه قضاوت کند.
فکر میکردید کتاب با این استقبال روبرو شود؟
تصورم این بود که کتاب در دو سال به چاپ سوم میرسد. فکر میکردم شاید کسی کتاب را نخرد. نگاهم واقعاً این بود. پرسیدم: «قیمت کتاب چند است؟» گفتند: «14 هزار تومان». گفتم: « خب گران است و پس کسی زیاد این کتاب را نمیخرد»، اما امروز که در سه ماه میبینم به چاپ بیست و یکم رسیده، فکر میکنم چون صداقت خودم را در عمل نشان دادم، جامعه هم خوب استقبال کرد و اگر دیگران هم با همین نگاه قلم میزدند، نگاه به ادبیات مقاومت آسیب نمیدید.
فقط همین صد و خورده ای یادداشت را از 808 روز اسارت داشتید یا اینها را گلچین کردید؟
نه، من فقط همینها را داشتم. گاهی 20 روز میگذشت که هیچی نبود و زندگی عادی میگذشت. چیزی به دلم چنگ نزده. شاید چیز خوبی بود که باید توجه مرا جلب میکرده، اما نکرده. اینها برای من جالب بودهاند.
بعضی از شکنجه ها بقدری وحشتناک بود که حتی در کتاب هم نیاوردم
آیا خاطراتی بود که در این کتاب نیاورید، مخصوصاً بحث شکنجهها به دلیل اینکه فکر کردید مخاطب ناراحت میشود؟
بله، خیلی چیزها را در کتاب ننوشتم که همین الان هم مجبور هستم نگویم!
چه فضایی؟ فضای شکنجه بود؟
اصلاً نمیتوانم بگویم. اگر آن فضا را میشد توصیف کرد، آن وقت نگاه نسبت به عراقیها نگاه بسیار بدی میشد.
یعنی از اینکه در کتاب هم هست منزجرکنندهتر است؟
قطعاً. صلاح نبود بیاورم.
فکر میکردید غیرقابل باور است؟
میدانم همین مواردی هم که آوردم برای جوان امروز ثقیل و سخت است، فقط به
دلیل اینکه در آن صداقت هست، شاید قابل باور باشد. جوان امروز نمیتواند
خودش را جای نوجوانان و جوانان آن زمان قرار بدهد، ولی اینها اتفاقاتی
بودند که واقعاً برای آن نسل افتادند. دعا میکنیم که نوجوانان و جوانان
امروز هم با تأسی از همان فرهنگ و همان منش و همان صبوری و استقامت و
پایمردی بتوانند از آرمانهای خودشان دفاع کنند و شیعه عملی باشند، نه شیعه
شناسنامهای.
چرا اینقدر نوشتن این کتاب طول کشید؟
مشکلات خاصی برایم پیش میآمد و دو سال کتاب را رها کردم. در تمام کردن کتاب تنبلی کردم.
کی شروع کردید به نوشتن؟
سال 70 پنجاه صفحه نوشتم، 71 خاطرهاش را
تکمیل کردم، دو سال کار نکردم، یک سال کار کردم، سه سال کم کار میکردم، دو
سال اصلاً کار نمیکردم. کمکاری هم کردم و بخش عظیمی از کمکاریهایم
ریشه در یک مطلب داشت. قصد داشتم تا زنده هستم، کتاب چاپ نشود و چون این
نگاه را به این کتاب داشتم، ماند تا اینکه 20 سال بعد که کتاب تمام شداما
تصمیم جدی داشتم که آن را چاپ نکنم اما دوست عزیزم سیدیوسف مرادی، فرزند
شهید مرادی که پدرش در زمان جنگ فرماندهام بود نظرم را عوض کرد. در
جلسهای گفتم من از پدر ایشان عذرخواهی میکنم، چون ایشان در سال 65 به ما
گفت: «چه بخواهید چه نخواهید رهبر آینده این مملکت اولاد فاطمه زهرا(س)
خواهد بود». ما خیلی هم با او بحث کردیم و با او بد بودیم که چرا این حرف
را میزنی؟
این خاطره را در کتاب آوردهاید؟
خیر، اما در چاپ جدید احتمالاً میآورم.
به هر حال پسر این بنده خدا گفت: «این کتاب مربوط به تو نیست، مربوط به یک
نسل و تاریخ است و شما این جنس قاچاق را توی خانهات نگه داشتی.» این عین
جملهای بود که آقایوسف مرادی خطاب به من گفت. یوسف عزیزی که اسم کتاب را
هم خودش انتخاب کرد. یوسف با این نگاه توانست مرا قانع کند که باید این را
الان چاپ کنم، نه بعد از مرگم. کتاب را تحویل دادیم و چاپ شد.
دقیقاً چه سالی کار نگارش کتاب تمام شد؟
سال 88، 89 تحویل دادم، آقای مرتضی سرهنگی
چهار پنج بار کتاب را خواند و نظر داد و سئوال میکرد. شخصاً روی این اثر
کار کرد. خیلی جاها جزئیات را ننوشته بودم، ایشان میگفت بنویس. کتاب یک
جاهایی نیاز به پانوشت داشت. یک جاهایی باید از متن اصلی یک حرفهایی
میآمد و در پانوشت قرار میگرفت. تمام کارهای فنیای را که باید روی کتاب
انجام میگرفت، بدون یک کلمه دخل و تصرف انجام داد.
قلم کتاب قلم خودتان است؟