بی کسی، تنهایی، بیماری و دوری از خانواده تنها بخشی از مشکلات زندگی
پیرمردها و پیرزنها در آسایشگاه کهریزک است، زندگی که ای کاش قسمت کسی در
این بهشت کوچک نشود.
به گزارش فارس؛ آسایشگاه کهریزک در سال 1351 در
زمینی به مساحت 1000 متر مربع با تنها 2 اتاق محقر در جوار روستای کهریزک
در حاشیه جنوبی تهران به همت مرحوم محمد رضا حکیم زاده پایه ریزی شد.
در
حال حاضر بیش از یک هزار و 750 معلول و سالمند درمجموعه آسایشگاه کهریزک
نگهداری می شوند که این افراد از تمامی خدمات درمانی و توانبخشی در این
مجموعه استفاده میکنند.
برای ورود به آسایشگاه کهریزک باید هفتخان رستم را رد کنیم تا بتوانیم به دردودلهای پیرمردان و پیرزنها گوش کنیم.
با
کسب اجازه و البته یک همراه از (کارکنان آسایشگاه) وارد ساختمان آسایشگاه
کهریزک و محلی که پیرمردها و پیرزنها در آنجا زندگی میکنند،میشویم.
ساختمانهایی
که پیرمردها و پیرزنها به قول خودشان در آنجا زندانی هستند! زندانی نه
اینکه پشت میلههای زندان، بلکه زندانی از اینکه فرزندانشان آنها را در این
مجموعه تنها گذاشتند.
وارد ساختمان که شدم پیرمردی را با لباس آبی داخل راهروها در حال قدم زدن دیدم و وقتی از وی حالش را پرسیدم گفت :خوبم تو چطوری!
قبل
از پاسخ من پیرمرد ادامه داد: آمدهای پدرت را ببینی؟ به او گفتم نه من
خبرنگار هستم و آمدهام از حال و هوای اینجا گزارش بنویسم.
پیرمرد
دستم را گرفت و مرا به اتاقی که دوستانش در آنجا بودند برد، وقتی وارد اتاق
شدیم، پیرمرد با صدای بلند گفت؛ بچهها این آقا خبرنگارند و اومده حال ما
را بگیره!
پیرمرد شاد و سرحالی بود و برای خودم تعجبآور، چرا که
عموماً افرادی که در این مکانها زندگی و نگهداری میشوند، افرادی منزوی و
گوشهگیرند و با کسی زیاد صحبت نمیکنند.
پس از احوالپرسی شروع به
مصاحبه با تعدادی از آنها کردم که خواندن درد و دل آنها شاید برای فرزندانی
که پدر و مادر شان پیرشدند و قصد دارند آنها را از خود دور کنند، شنیدنی
است.
مشعباس پیرمرد شادی که مرا به اتاق خود و دوستانش دعوت کرده بود اولین نفری بود که آماده مصاحبه شد.
مشعباس
در پاسخ به سوالات مطرح شده گفت: 78 سالمه، 5 تا بچه دارم که هر کدام به
زندگی رسیدن و ازدواج کردهاند،ضمن اینکه کارم نیز آبدارچی بوده و البته
همسرم نیز سالها پیش فوت کرد.
و قتی از مشعباس پرسیدم که چرا اینجا اومدی و پیش بچههات نموندی؟ ناگهان اشک از چشمهای مشعباس جاری شد.
مشعباسی که تا قبل از این شاد و خندان بود، همانند یک طفل خردسال شروع به گزیه کرد.
وی
در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، یکدفعه گفت: سه تا پسر و دو
دختر دارم که بعد از فوت همسرم به سراغ پسرانم رفتم اما آنها مرا از
خانهشان بیرون کردند و من نیز به سراغ دخترانم رفتم.
اما به خاطر
اینکه دخترانم راحت نبودند و احساس کردم جلوی همسرانشان خجالت میکشند،زیاد
در آنجا نماندم و به ناچار تصمیم گرفتم دور از بچهها و نوههایم در این
بهشت کوچک زندگی کنم.
اشکهای مشعباس دیگر به وی اجازه نمیداد خوب
صحبت کند اما وی ادامه داد؛ این کاش این بهشت کوچک نصیب کسی نشود چرا که
من الان ده ساله که در این مکان برای دیدن فرزندان و نوههایم لحظهشماری
میکنم.
مشعباس در حالی که گریه امانش را نمیداد، دستهایش را
بالا برد و با جملهای زیبا گفت: خدایا فرزندانم در هر جا و در هر مکانی
هستند شاد و بدون غصه باشند.
کنار مشعباس پیرمردی نشسته بود که
حرفهای من و مشعباس را گوش میکرد و بعد از صحبتهای مشعباس بدون مقدمه
گفت: من لطفالله 80 ساله از تهران هستم و تنها میخواهم یک کلمه بگویم: که
هیچ گاه بچههای بیغیرتم را نمیبخشم چرا که خود آنها نیز روزی پیر
میشوند و میفهمند چه بلایی سر من آوردهاند.
لطفالله که عصبانی و
گریان شده بود فریاد زد مگه ما وقتی که پدر و مادر داشتیم و آنها به سن
بالا رسیده بودند آنها را دور انداختیم و ایا اینکه هر چیزی که کهنه میشود
را باید دور انداخت!
سکوت به شدت اتاق مشعباس و دوستانش را گرفته
بود دیگر اشکهای مشعباس قطع نمیشد و دوستانش نیز به وی دلداری میدادند و
از او میخواستند دوباره بخندد اما مشعباس دیگر نمیخندید و تنها گریه
میکرد.
دیگر به خودم اجازه ندادم از بقیه پیرمردها سؤال بپرسم و
سرم را پایین انداختم و از اتاق مشعباس و دوستانش بیرون آمدم و در بین راه
در این فکر بودم که آیا این بهشت کوچک نیز نصیب من خواهد شد یا خیر!