یادم هست وقتی سال گذشته به دیدار عباس آقا رفتم خیلی شکسته و غمگین بود. مشکلات زندگی، مرگ همسرش، بیماری قلبی، مصدومیتهای شیمیایی و بستریهای مداوم در بیمارستان ساسان حالی برای این قهرمان وطن باقی نگذاشته بود. ولی وقتی روز گذشته برای دیدار مجدد وارد خانه جانباز شدم با تعجب دیدم انگار عباس اقا 20 سال جوان تر شده اند. بعد دختر ایشان گفتند پدرم ازدواج کردند.
از شدت هیجان ماتم برد. بعد یک خانم جوانی وارد اتاق شد و گفتند ایشان همسر عباس آقا هستند. در ذهنم هزاران سوال مطرح شد. مگر در این دوره و زمانه هنوز هم چنین زنان ایثارگری پیدا می شوند که خواهان ازدواج با جانباز باشند؟
بلافاصله قلم را برداشتم و با "مهناز حیدری" همسر 36 ساله و تازه عروس عباس آقا گفتگو کردم.
از خودتان بگوئید؟ من در کتابخانه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) کار می کنم و هر چه دارم از اوست. همسر اولم را به دلیل اعتیاد ترک کردم و بار زندگی را به تنهایی همراه با دو فرزندم کشیدم. و در دورانی که واقعا به نقطه صفر زندگی رسیده بودم با ورود به حرم سیدالکریم(ع) انگار از زمین و زمان برایم برکت بارید.
آیا خواستگار هم داشته اید؟ بعد از جدایی از همسرم اولم خواستگار زیاد داشتم که اگر بخوام بازگو کنم شاید بیش از 50 خواستگار باشد که دوستان و همکاران معرفی کردند. که برخی از آنها را فرزندانم پسند نکردند و برخی هم خودم راضی نبودم به جز چند مورد که یکی از آنها هم جانباز بود که متاسفانه قبل از مراسم خواستگاری رسمی در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست داد. بعد به واسطه یکی از دوستانم با عباس آقا آشنا شدم.
آیا پدرتان از این وصلت رضایت داشت؟ پدرم خیلی روی ازدواج مجدد من حساس بود. یادم هست یکبار خواستگار 60 ساله داشتم که وقتی موضوع را به پدرم گفتم در حال رانندگی آنقدر عصبانی شد که داشت فرمان ماشین را از جا در می آورد ولی وقتی موضوع عباس آقا را گفتم رضایت داد.
چرا جانباز؟ من هر وقت از تلویزیون جانبازان را می دیدم حسرت می خوردم که خوشا به حالشان که عاشقانه زندگی خود را در راه خدا انفاق کرده اند. وقتی فهمیدم عباس آقا جانباز است خیلی خوشحال شدم و فرزندان من هم بعد از شناخت به این وصلت رضایت دادند. ولی اینکه می گوئید چرا جانباز باید اینگونه بگویم که هم ثواب دارد، هم قصد ازدواج داشتم و هم با زندگی با یک جانباز احساس غرور می کنم.
وقتی که برای اولین بار با عباس آقا صحبت کردید چه شروطی برای ازدواج مطرح شد؟ عباس آقا از من خواست در زندگی صداقت داشته باشم و من هم از او خواستم همچنان در حرم کار کنم و برای پسرم هم پدری کند. که بالاخره مراسم ازدواج با 14 سکه مهریه و سفر کربلا و مکه انجام شد که بعد با ایشان به کربلا رفتیم.
ولی با تمام این توضیحات عباس آقا یک دختر در خانه و دو پسر متاهل دارد و شما حداقل برای دخترش زن بابا هستید؟ این را قبول دارم و تلاش من این است با صبر و مهربانی رابطه خوبی برقرار کنم. هر چند زمان همه چیز را درست می کند.
همانطور که می دانید همسر عباس آقا به دلیل بیماری که داشتند سال گذشته فوت کردند آیا سر مزار ایشان رفته اید؟ من و همسرم هر پنجشنبه سر مزار ایشان می رویم حتی من با همسر ایشان صحبت و درد و دل هم می کنم.
خانم حیدری هم ظاهر عباس آقا تغییر کرده و هم لبخند بر لبانش جاری شده آیا شما معجزه کرده اید؟ بله معجزه عشق است. خوب ایشان هم موها را سیاه کردند و هم شاداب تر شده اند. حتی قرار است به حرف من گوش کند و به باشگاه ورزشی برود. به گفته دختر ایشان مهدیه جان عباس آقا تا هر شب 5 قرص خواب نمی خورد نمی توانست بخوابد ولی حالا آنقدر می خوابد که به زور بلندش می کنیم.
آیا در این مدت کوتاه به قرص و داروهای ایشان آشنایی داشته اید؟ آنقدر فرص و داروها زیاد است که باید دکتر باشیم. ولی یک بار حال ایشان بد شد و به دوان دوان به عطاری رفتم و جوشانده ای همراه با سوپ بلدرچین دادم که حالشان بهتر شد در حالی که خود ایشان می گفت وقتی اینگونه می شوم باید 18 روز بیمارستان بستری شوم.
پس باز هم با معجزه عشق همسرتان را درمان کردید؟ نمی دانم شاید ولی می خوام این نکته را در روزنامه تان منتشر کنید خطابم به افرادی است که وقتی می فهمن همسرم جانباز است و روی ویلچر زندگی می کند می گویند آخی … چه بد. در حالی که این انتخاب من است و باید به آن احترام بگذارند.
در ادامه این گفتگو با عباس کمالی دولت آبادی جانباز دوران دفاع مقدس هم گپ و گفتی داشتیم هر چند تلخ بود ولی گشتیم تا شیرین هایش را منتشر کنیم. عباس آقای داستان ما 60 ساله است و در دوران جوانی به شغل کارگری معدن مشغول بود. می گوید: وقتی 28 ساله بودم جنگ آغاز شد و من از طریق نهاد نخست وزیری برای حضور در جبهه ها گزینش شده و با قطار عازم اندیمشک شدم. آنجا پس از گذراندن دوره های فشرده نظامی به منطقه عباسیه اهواز منتقل شدم.
یادم هست یک روز در نماز جمعه اهواز شهید چمران را دیدم و به او گفتم من برای خدمت به کشورم آمدم و این توانایی را دارم. دستم را گرفت و مرا به ستاد جنگهای نامنظم برد و آنجا به دلیل آشنایی با لودر و ماشینهای سنگین به عنوان سنگر ساز راننده لودر شدم. من 6 ماه با شهید چمران بودم و مستقیم از ایشان دستور می گرفتم چون کسی تخصص و کارایی من را نداشت. یکبار آتش خمپاره های دشمن آنقدر زیاد بود که به من گفت عباس آقا فعلا کار نکن ما نباید مفتی شهید شویم باید کاری کنیم که به درد بخورد.
بعد هم وارد مهندسی جنگ زیر نظر جهاد سازندگی رفتم. گاهی سنگر می ساختیم و گاهی هم مسئول حمل مهمات با تریلرهای کمر شکن بودم.
عباس آقای کمالی برای اولین بار در جزیره مجنون در حالی که ساخت جاده کربلا را در دست اجرا داشتند با حمله شیمیایی هواپیماهای دشمن دچار مصدومیت شیمیایی می شود و دومین مجروحیتش زمانی است که در منطقه فاو در حالی که روی لودر کار می کرد اصابت یک راکد موجب می شود تا از ناحیه کمر قطع نخاع شود. موج انفجار و مجروحیت حافظه عباس کمالی را 4 سال با خود می برد تا اینکه به او کارت جانبازی 70 درصد اعطا می شود.
نکته قابل تامل این است که این درصد زیاد دوام نمی آورد زیرا 18 سال قبل وقتی گروه جانبازان قصد زیارت مشهد مقدس را داشتند حال عباس آقا بد می شود و تعلل مسئولان برای درمان او موجب می شود تا فرزند این جانباز اعتراض کند و این اعتراض در انتها به حذف درصد جانبازی منتهی می شود و عباس قصه ما سالها بدون درصد جانبازی سر می کند.
مسئول بنیاد شهیدی که آن سال این اقدام را انجام داد برای حلالیت پس از چند سال تماس می گیرد و این بار به او 40 درصد می دهند. هم اکنون جانباز کمالی قطع نخاع و جانباز شیمیایی و اعصاب و روان جانباز 40 درصد است و ماهانه 230 هزار تومان از بنیاد شهید حقوق می گیرد. تا کنون نه تسهیلات مسکن بنیاد شهید استفاده کرده و نه خودرو یا وام بلاعوضی گرفته است. حتی روز جانباز هم کسی به او نمی گوید روزت مبارک سنگر ساز بی سنگر….