به گزارش
پایگاه 598 به نقل از روزنامه جوان، شهیدرضا نساج متولد سال ۱۳۴۳ در مشهد، سال ۱۳۶۳ برای
گذراندن دوره پزشکیاری به ژاندارمری پیوست و بعد به استان سیستان و
بلوچستان منتقل شد. در آنجا او بارها با اشرار روبهرو شد و در
عملیاتهای مختلف شرکت کرد. جملهای مدام بر لبهای رضا جاری بود «خون من
رنگینتر از خون سربازان گمنام و مظلوم نیست». در نهایت شهیدرضا نساج روز
هشتم فروردینماه ۱۳۶۹، همزمان با اول ماه مبارک رمضان، در درگیری با اشرار
مسلح در هنگ مرزی زاهدان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روایتهای محبوبه
صدرزاده، همسر شهید نساج را پیشرو دارید.
هدیه امام رضا (ع)
من محبوبه صدرزاده، همسر شهیدرضا نساج هستم. رضا در ۲۵ مرداد ۱۳۴۳در مشهد
به دنیا آمد. ایشان تنها پسر خانواده بود و مادرش بعد از چند سال با نذر و
نیاز او را با حاجت از امام رضا (ع) گرفت و برای همین نامش را رضا گذاشت.
رضا پزشکیار ژاندارمری (نیروی انتظامی) بود.
وصیتنامه عاشقانه
رضا نوه خاله پدرم بود. روابط خانوادگی زیادی با هم نداشتیم، ولی هرازگاهی
ما میرفتیم مشهد یا آنها به تهران میآمدند. کمی بعد ایشان به خواستگاری
من آمد و چند روز بعد از خواستگاری یک نامه برایم نوشت که بیشتر شبیه
وصیتنامه بود. در پایان نامه هم نوشته بود «میدانم خواهی سوخت» با خودم
گفتم از متن نامه معلوم است که عاشق است، اما چطور از رفتن و سوختن حرف
میزند! مدتی بعد ما با هم عقد کردیم و از آنجایی که درسم خوب بود، یکی از
شروط من برای ازدواج ادامه تحصیل بود. بعد از عقد در رشته پرستاری دانشگاه
زنجان قبول شدم. فکر نمیکرد که قبول شوم. مدت زیادی ناراحت بود. پرسید
میخواهی بروی؟ گفتم بله، دوست دارم درس بخوانم. رضا هم قبول کرد و عید سال
۱۳۶۵ با هم ازدواج کردیم.
هشتم فروردین
بعد از ازدواج من برای ادامه تحصیل به زنجان رفتم و رضا هم بعد از اتمام
درسش به زاهدان مأمور شد. البته قبل از اعزام به زاهدان در بیمارستان ارتش
تهران کار میکرد. خیلی مهربان بود. من که دانشگاه بودم هر روز ساعت هفت
صبح با دانشگاه تماس میگرفت و آنها هم من را صدا میکردند. بچهها
میگفتند اگر رضا تماس نگیرد ما همه خواب میمانیم. چون شبها همه دیر
میخوابیدیم. دوباره ظهر هم تماس میگرفت و حال و احوال میکرد. برایم پول
میفرستاد. داخل پاکت میگذاشت و با پست میفرستاد. واقعاً عاشق بود. کمی
بعد من درسم تمام شد و به زاهدان رفتم.
سه ماه بعد پسرم به دنیا آمد. زمانی که به زاهدان رفته بودیم وضع مالیمان
معمولی بود. فقط یک موتور داشت که هر وقت میرفتیم مخابرات به مادرم یا
مادرش زنگ بزنیم، در برگشت زنجیرش میافتاد و باید پیاده برمیگشتیم. فقط
پسرم مصطفی را سوار میکردیم و خودمان پیاده میآمدیم. همیشه همینطور بود.
در زاهدان یک خانه مستأجری داشتیم و در نصرتآباد خانه سازمانی به ما داده
بودند. چون ۵۵ کیلومتر تا زاهدان فاصله داشت، گفت شما هم بیایید نصرتآباد
که من مجبور نباشم بروم و بیاییم دقیقاً ۲۸ اسفند اسبابکشی کردیم و هشتم
عید رضا شهید شد. هنوز چند تا از بستههای وسایلم را باز نکرده بودم که
ایشان شهید شد.
مهربان و صبور
همسرم خیلی مهربان، باگذشت و دارای ارتباط اجتماعی خوبی بود. خوشاخلاق
بود و به پدر و مادرش احترام میگذاشت. خیلی روحیه شادی داشت. همه فرایض را
به طور کامل انجام میداد. گاهی میآمد دنبالم دانشگاه و گاهی هم من
میآمدم تهران تا سورپرایزش کنم. یک بار که پایش شکسته بود. من رسیدم
تهران. به دوستم گفتم بیا برویم رضا پایش شکسته، دیگر دنبالم نمیآید. وقتی
از ماشین پیاده شدم، دیدم با همان پای شکسته که از پایین تا بالای ران
پایش گچ بود با دو عصا سر خیابان ایستاده، نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.
یک خاطرهای از همراهی و صبوری او در مدتی که من در حال تحصیل بودم، دارم
که برایتان روایت میکنم. دانشگاه امتحان نهایی داشتیم و بچهها گفتند همه
یکی بشویم که این امتحان را ندهیم، چون زمان کمی برایش گذاشته بودند. قرار
شد هر کسی برود شهر خودش. من هم که عروسی خواهرزادهام بود با رضا رفتیم
مشهد. هنوز چند ساعتی از رفتنمان نگذشته بود که مادرم خبر داد دانشگاه از
طریق شماره همسایهمان پیغام داده که هر دانشجویی که این امتحان را ندهد،
مدرکش را نمیدهیم. هر دانشجو باید بیاید و امتحانش را بدهد.
همه اقوام ناراحت شدند؛ چون من و رضا باید برمیگشتیم. عروسی هم که داشتیم.
اقوام میگفتند محبوبه نرود، اما رضا گفت این همه زحمت کشیده باید برود. به
هر طریقی بود راه افتادیم. اول با یک ماشین خودمان را به تهران رساندیم و
بعد با یک سواری به زنجان رفتیم. من به خاطر شرایط بارداری مرتب حالم بد
میشد و مجبور میشدم از ماشین پیاده شوم تا حال و هوایم عوض شود و مجدداً
سوار شوم. در نهایت به دانشگاه رسیدم و امتحانم را دادم، اما رضا با این
همه سختی هیچ وقت غر نزد. بسیار مهربان بود. برای کارشناسی هم آزمون داده و
تهران قبول شدم. درخواست انتقالی هم داده بود بیاییم تهران و موافقت هم
کرده بودند. گفتند درس همسرت که تمام شد دوباره به خدمت برگرد که دیگر رضا
شهید شد.
وداع در اولین سحر رمضان
شب عید بود؛ فرمانده رضا به خانه ما آمد. اکثراً از خانوادههایشان دور
بودند، اما ما و تعدادی دیگر از همکاران رضا دور هم بودیم. به فرمانده رضا
گفتم جناب سرهنگ رضا را نبرید. گفت نه خانم خیالت راحت اصلاً نمیبریمش.
بعداً متوجه شدم که همه عملیاتها با هم بودند. آخرین دیدارمان هم مربوط به
اولین سحر ماه مبارک رمضان بود.
روز اول ماه مبارک رمضان بود؛ سحر بلند شدیم و سحری را خوردیم. مادرشان هم
خانه ما بودند، چون راه دور بود، بیشتر مادر همسرم پیش ما بودند. دو سه
روزی بود که حال عجیبی داشت. این با روحیه شادی که قبلاً داشت همخوانی
نداشت. به ایشان گفتم رضا چرا تو اینجور شدهای؟ اصلاً، چون پزشکیار بود،
میتوانست به مأموریت نرود. آن روز مأموریت داشت و معمولاً با فرماندهشان
میرفت، گفت یکی از سربازها شهید شده و اشرار جنازهشان را پس ندادهاند.
ما میخواهیم برویم پیکر شهید را پس بگیریم. بعد رفت. بچهاش را بغل کرد و
گفت یکبار دیگر بچهام را ببینم. بچه را بغل کرد و رفت.
مهمان بهشتالرضا
تقریباً سه روز منتظر بودیم تا خبری از رضا به ما برسد. گویا همه
میدانستند که رضا شهید شده و ما بیاطلاع بودیم. بعد از چند روز چند نفر
از همکاران رضا آمدند و گفتند که رضا زخمی شده و در بیمارستان زاهدان بستری
است. آماده شوید شما را به دیدار ایشان ببریم. من هم همراهشان راه
افتادم. در مسیر راه بودیم که ماشین پنچر شد، ما پیاده شدیم تا کمی هوا
بخوریم. سرباز بنده خدا اصلاً خبر نداشت که من از شهادت رضا بیاطلاع هستم.
رو به من کرد و گفت خانم نساج تسلیت میگم. تا این جمله را شنیدم، مصطفی را
که در آغوش داشتم به روی زمین گذاشتم و به سمت بیابان دویدم. میرفتم و
فریاد میزدم. اصلاً حال خودم را نمیدانستم. هر طور بود من را برگرداندند و
به من گفتند که سرباز اشتباه کرده، ولی از نگاههایشان معلوم بود چه
اتفاقی افتاده است. وقتی به زاهدان و منزل یکی از آشنایانمان رسیدیم، همه
جمع شدند. دیگر فهمیدم که رضا شهید شده است. رضا در ۸ فروردین ماه ۶۹ در
هنگ مرزی زاهدان به شهادت رسیده بود. آن زمان ۲۲ سالم بود. میان مراسم
عزاداری پیرزنی در گوشم گفت دخترم اینقدر گریه نکن، تو تا آخر عمرت باید
گریه کنی. پیکر رضا را در ۱۴ فروردین ماه ۶۹ در حرم تشییع کردیم و در
بهشتالرضای مشهد به خاک سپردیم.
خدا عاشقش شد
رضا در حین درگیری با اشرار مسلح یک تیر به سینهاش اصابت کرده و از زیر
قلبش رد شده بود. بعد هم تیر خلاص به پایین چشمش زده بودند. من همیشه
جملهای را با خودم مرور میکردم که «خداوند میفرماید: من هر کسی را که
عاشقش باشم میبرمش.» واقعاً همین است و رضا هم به خاطر عشقی که پروردگارش
داشت، انتخاب شد و با شهادت رفت.