کد خبر: ۴۸۴۳۷۷
زمان انتشار: ۱۴:۱۷     ۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دلنوشته‌ای زیبا نذر مهربانی‌­های مادر شهیدان کارکوب­‌زاده؛
مادر جان! قلم طاقت ماندن در لای انگشتانم را ندارد و من هنوز شروع به نوشتن نکرده ­ام، در دریای کلمات غرق می­شوم و سطور خفته ذهنم را به تلاطم وامی­دارم. مانده ­ام چه برایت بنویسم که کمترین حق تو را ادا کرده باشم؟ به کاغذ روبرویم خیره شده­ ام که مرکب سیاه، رخش را جلوه­ ای نو بخشیده و قلم چون من شرمنده، سکوت کرده و در انتظار حرکتی و لغزشی جانبخش بر پهنه کاغذ است.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، دلنوشته ای زیبا از حجت‌ الاسلام و المسلمین‎ دکتر محمد مهدی بهداروند از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس در رسای مادر شهیدان کارکوب زاده (همسر رزمنده پاسدار "خداداد کارکوب زاده"  و سه شهید و یک جانباز دوران دفاع مقدس) که چندی پیش پس از یک دوره بیماری دعوت حق را لبیک گفت و در شهر قم به خاک سپرده شد، در ادامه می آید:


همین چند سال قبل بود که سیدرضا حسینی از مستندسازان خوب کشورمان مرا واسطه قرار داد تا جهت تهیه مستند شهیدان کارکوب‌­زاده با مادرشان مصاحبه ­ای داشته باشیم. دو روز بعد که با ایشان طرح موضوع کردم، مثل همیشه با بغض گفت: پسرم. تو که می‌دانی، من که چیزی برای گفتن ندارم. بچه­ های من هدیه خدا بودند که خودش داد و خودش گرفت.

چند روز بعد سیدرضا با گروهش در منزل حاج خانم مشغول ضبط مصاحبه شدند که حرفهای حاج خانم مثل روایت مقتل بود و هر کس روبرویش نشسته بود، اشک امانش نمی­داد و نمی‌توانست آرام باشد و گریه نکند.

مدتی بعد این مستند در شبکه ­های صدا و سیما پخش شد که چقدر کارکرد خوبی داشت و همه از سید بابت این کار تشکر کردند.

اینک از آن زمان، سالهای سال گذشته و تو دیگر بین ما نیستی و در مشهد شهیدان، در محضر عزیزانت روزی­خور خدایت شده­ای.

مادر جان! قلم طاقت ماندن در لای انگشتانم را ندارد و من هنوز شروع به نوشتن نکرده ­ام، در دریای کلمات غرق می­شوم و سطور خفته ذهنم را به تلاطم وامی­دارم.

مانده ­ام چه برایت بنویسم که کمترین حق تو را ادا کرده باشم؟ به کاغذ روبرویم خیره شده­ ام که مرکب سیاه، رخش را جلوه­ ای نو بخشیده و قلم چون من شرمنده، سکوت کرده و در انتظار حرکتی و لغزشی جانبخش بر پهنه کاغذ است.

هر گاه نام مبارک تو در جانم صدا می­زند تمام دلتنگی­‌هایت، برای مفقودالاثرت جلوی چشمانم رژه می‌روند.

وقتی به دیدارت به همراه همسرم می‌آمدم و بعد کلی نصیحت‌هایی که به ما می‌کردی، آرام در حالی که سرم پایین بود، می­گفتم مادرجان باید صبر کرد، از عمق جانت می­گفتی: پسرجان!

مادر نبوده­ای که بدانی غم پسر ـ اتش به جان مادر دلتنگ می­زند.

تا مصرع آخر تمام می­شد من غرق عرق خجالت می­شدم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. با خودم گفتم: شرمنده­ ام به بلندای دلتنگی تو برای شهید مفقودالاثرت.

هربار که به خانه‌ می­آمدم و شرح دیدارمان را در دفترچه یادداشت‌­های روزانه ­ام می­نوشم، اولین جمله ام این بود: مادر شهید، یعنی انسانی بزرگ، انسان بلند مرتبه و والا مقام، انسانی که از بزرگترین دارایی اش، از بزرگترین ثروتش و از بهترین چیزی که در زندگی آن را داشت یعنی فرزندش گذشت تا راه خدا، رسم خدا، ارزش و آرمان های خداگونه حفظ گردد و دشمن آنها را زیر سوال نبرد.

مادران شهدا دِینی بزرگ بر حق تمام مردم دارند. آنها فرزندشان را در راه خدا داده اند و این کار بزرگیست که از هر کسی بر نمی آید.

هیچگاه دل­تنگی­ هایت در عصر هر روز که انتظار آمدن خبری از فرزندت را داشتی فراموشم نمی­شود. من با این که پسرم حسین هر هفته آخر هفته به قم می­آید ولی از شنبه تا چهارشنبه هزار هزار بار دلم برایش تنگ می­شود و بغض می­کنم. نمی­دانم با دل تو چگونه روبرو شوم؟

تو چقدر صبر کردی؟

تو چقدر سوختی و دم نزدی؟

اصلا تو چه آدمی بودی که خدا تو را سر راهمان گذاشت؟

در تخیل خودم آخرین باری که فرزند عزیزت را راهی کردی در نظر می­آورم و برایت می­نویسم: مادر بالای سرش قرآن گرفت، او از زیر قرآن رد شد و از مادر خداحافظی کرد. مادر پشت سر فرزندش کاسه ای آب ریخت تا فرزندش دوباره به آغوشش باز گردد، دوباره عطر تنش را ببوید و طعم مادری را بچشد. اما نمی دانست که این دیدار آخر آنهاست، قدم هایی که فرزندش از در خانه برمیدارد و او از پشت نظاره گر است، آخرین قدم برداشتن هاییست که از فرزندش می بیند. چندی بعد خبر شهادت فرزندش به گوشش می رسد و این داغ همیشه بر سر دل او خواهد ماند که دوباره فرزندش را در آغوش بکشد و دوباره عطر تنش را ببوید. مادران شهدا را میگویم، همان ها که روزی قرآن به دست فرزندشان را بدرقه کردند اما نمی دانستند این بدرقه آخرین بدرقه شان است.

البته تو کمتر از شهیدانت خلیل و جلیل و منصور نیستی و نخواهی بود. آنها محصول نگاه بلند تو به دنیا بودند که بی‌منت آنها را راهی درگیری با دشمن کردی. می­گویم و بر این اعتقادم پای می­‌فشارم که مادر شهید دست کمی از مقام خود شهید ندارد. فقط مادرانی که فرزندی از دست داده اند می دانند که همراه با فرزند نیمی از جان و پیکر آنها هم به زیر خاک خواهد رفت. مادران شهدا وقتی فرزندشان شهید می شوند، از نظر من خود نیز آسمانی شده و قسمتی از بهترین درجات بهشت نصیب آنها می گردد.

علیرغم انتظارت که قریب سه دهه گذشت تو یک‌بار هم لب به شکوه نگشودی و سهمی از کسی نخواستی و وقتی برایت از عده ­ای گله می­کردم با زبان مهربان و شیرین‌­ات می­گفت: باور کن خیلی از مادران شهدا هستند که هنوز هم که هنوز است پیکر فرزندشان را ندیده اند، خیلی از آنها دیدار با فرزندشان را به آخرت موکول کرده اند و بسیاری از آنها در آرزوی یک بار دیدن پیکر فرزندشان زندگی می‌گذرانند و هنوز نفس میکشند. اما چه بد است رسم روزگار، رسمی که ستمی بزرگ در حق این مادران کرد، رسمی که جگر گوشه شان را از آنها ستاند و هیچگاه فرصت دیداری دوباره به آنها نداد.

اصلا نه انتظارت را درک می­کردم و نه استقامتت را. هر بار تنها برای روحیه گرفتن با همسرم راهی خانه ­ات می­شدم. تو درست می­گویی که وقتی مادر فرزندش را از دست می دهد، جسم پیر نیست اما روحش پیر میشود، در عرض چند لحظه روحش فرتوت شده و رو به زوال می رود. این را به خصوص می توان در وجود مادران شهید نظاره کرد. ولی در این بین امایی وجود دارد، امایی که می گوید گرچه روحشان فرتوت می شود اما روحشان بزرگتر از روح هر انسانی خواهد شد، روحی که غم جگر گوشه را به جان خرید اما نه برای مرگ طبیعی بلکه برای مرگی که در راه خدا بود.

هیچ کس حال روز تو را و امثال تو و توها را نمی­فهمد. یعنی جای تو نبودند که بفهمند انتظار یعنی چه. گرچه عده­ ای قلم فرسایی می­کنند ولی زهی ­خیال واهی.

من که بارها شاهد واگویه­ های تو در عصر جمعه در خلوت اتاقی که عکس تمام شهیدانت بر دیوارش جلوه می­کرد بوده ­ام.

تو درست می­گویی. خدا را شاهد می­گیرم که هیچ کس حال مادران شهدای گمنام را نمی‌فهمد، مادر هر شب را به فکر فرزندش بی‌خواب بیدار می‌ماند تا شاید صبح خبری از فرزندش برسد، برای این مادران همه اتفاق‌های خوب دنیا برای این این مادران غمگین است، اصلا اتفاق خوبی برای مادر نیست، داغی که بر دلش نشسته هیچ وقت از بین نخواهد رفت.

حکایت فراق و بی‌خبری مادران شهدا، روایت، روایت نانوشته و ناخوانده‌ای است، وقتی بیش از 35 سال چشم انتظار باشی و هر بار با آمدن یک شهید فکر کنی فرزند توست و فرزندت نباشد، سال‌ها گوش به زنگ خبری از آمدن پیکر فرزند خود باشی و زنگ خانه صدا نکند، مادر باشی و خودت را قانع کنی برای دیدار فرزندت، حتی تکه‌ای از پیکر او.

زمانی که فرزندش را راهی جبهه‌ می‌کرد، مادر با آرزوی شهادت، فرزندش را راهی کرد، اما فکر نمی‌کرد، این آخرین دیدار او با دلبندش باشد.

آری، انتظار واژه غریبی است، انتظاری از جنس مادر شهید که سال‌های سال هر روز صبح کوچه‌های خاکی را آب و جارو می‌کند، خانه را مرتب نگه می‌‌دارد، غذای مورد علاقه فرزندانش را درست می‌کند و چشم به راه می‌دوزد تا عزیز سفر کرده‌اش برگردد، قلبش در تپش دیدار است، دیداری که کسی از زمان آن خبر ندارد.

بگذریم مادر جان! آخرین بار که با حاج حسین کاجی در کنار تختت با تو حرف می­زدیم که یادت نرفته است؟ یادت هست گفتی پسرت حسین را راهی کن برود که برود؟

ـ یادت هست گفتی از این سید غریب دست نکشید؟

ـ یادت هست گفتی حسینیه ­ام نماد شهیدان است؟

ـ اینک تو رفته ­ای و مانده ­ایم و خاطرات نابی از با تو بودن. تو بگو با این دل صاحب مرده‌مان چه کنم؟

ـ حرف بزن. ما از سکوت تو ذره ذره آب می‌شویم.

بقول حاج رضا، مرادی برکت محله­ مان بودی و رفتی.

در بهشت فردوس در کنار شهیدانت، برای ما و واماندگان از قافله و قطار انسانیت دعا کن.

برایمان امن یجیب بخوان. خیلی نگران ما باش. بعد از تو مشکل است همانند سابق در این زمانه تنفس کنیم.

با رفتنت دیوارهای شهر گویی به ما فشار می­آورند.

چقدر این کوچه­ ها بی تو، افسرده ­اند.

چقدر این شهر بعد از تو، خموش و ناخوش است.

مادر جان! برایمان دعا کن. باور کن زندگی بعد از تو و بی‌تو، ریالی ارزش ندارد.

ـ‌ دیدار به قیامت مادر شهیدان.

ـ بقول سیدرضا: عروس آبادان دیدار به قیامت

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها