تا آن مقطع، فرماندهان ایرانی عمدتاً نقش مستشاری در سوریه داشتند ولی
کمکم برخی نیروها ـ اگرچه محدود ـ برای مقابله با دشمن سرسخت تکفیری به
سوریه اعزام میشوند.
یگان توپخانه میان دیگر رستهها، نقش بسیار مهم و پررنگی در شکست داعش و
دیگر گروههای مسلح نظیر جبهة النصره داشت و فرماندهی آن بهعهده سردار
«محمود چهارباغی» بود.
سردار چهارباغی از فرماندهان نسل اول توپخانه سپاه و از همرزمان سرداران
شهید حسن طهرانی مقدم و حسن شفیعزاده است که 8 سال فرماندهی توپخانه و
موشکی نیروی زمینی را بهعهده داشت.
او سپس برای مدت کوتاهی به فرماندهی دانشگاه امیرالمؤمنین(ع) سپاه در
اصفهان منصوب شد و اندکی بعد بهپیشنهاد سردار محمدجعفر اسدی برای
راهاندازی و فرماندهی یگان توپخانه در سوریه، به این کشور رفت.
یگان توپخانه بهفرماندهی وی، نقشی مؤثر در بسیاری از عملیاتها ازجمله
آزادسازی «نبل» و «الزهرا» داشت و سردار چهارباغی بهواسطه عملکردش در این
جنگ، نشان درجهیک نصر را که در حوزه پشتیبانی رزم اهدا میشود، با موافقت
فرمانده معظم کل قوا دریافت کرد.
سردار چهارباغی در گفتگوی تفصیلی با تسنیم، بهمناسبت اولین سالگرد شهادت
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه، به بیان ناگفتههایی
از این فرمانده شهید در سوریه و نقش مؤثر توپخانه در این جنگ پرداخته است
که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
(توضیح: در این گفتگو بهمنظور رعایت مسائل امنیتی، از ذکر نام برخی از
افراد خودداری شده و در برخی موارد نیز از نام مستعار استفاده شده است).
** آشنایی در میدان جنگ
* بسیار سپاسگزار هستیم از اینکه این
وقت را در اختیار ما قرار دادید تا در گفتگو با شما که چند سال آخر عمر
سردار سلیمانی را از نزدیک کنار ایشان بودید و با هم کار کردید، به مرور
شخصیت ایشان بپردازیم. این گفتگو طبیعتاً بیشتر حولوحوش جبهه مقاومت خواهد
بود یعنی حوزهای که شما با هم در این چند سال فعالیت داشتید ولی اگر
اجازه بفرمایید بحث را با نحوه آشنایی شما با سردار سلیمانی آغاز کنیم.
حضرتعالی از نسل اول توپخانه سپاه هستید و توپخانه هم در زمان جنگ
بهعنوان یک یگان پشتیبان، ارتباط مستقیمی با لشکرها و تیپها داشت و سردار
سلیمانی هم در آن مقطع فرمانده تیپ 41 ثارالله بودند که بعدها به لشکر
تبدیل شد، این ارتباط کاری در آشنایی شما چه نقشی داشت؟
درود خدا بر روح و روان بزرگمرد خطه مقاومت، شهید بزرگوار سپهبد حاج قاسم
سلیمانی. آشنایی بنده با ایشان به سالهای دفاع مقدس و عملیات «والفجر3» در
منطقه مهران برمیگردد. من آن زمان فرمانده گردان توپخانه بودم و لشکر 41
ثارالله هم در منطقه قلاویزان در مهران عملیات میکرد. گردان ما پشتیبان
لشکر ثارالله بود.
در آن عملیات، دشمن بعثی از ارتفاعات پایین آمده بود و جاده مهران را در
تصرف خودش داشت. یادم هست که حاج قاسم خیلی آشفته بود. از من پرسید
توپهایت کجاست؟ من هم موقعیت توپها را نشانش دادم. خواسته او از ما این
بود که هر چقدر میتوانید آتش بریزید تا دشمن بر جاده مسلط نشود.
* اختلاف سنی شما با ایشان چقدر بود؟
بنده متولد سال 1342 هستم و ایشان متولد سال 1337. یعنی 5 سال از من بزرگتر هستند.
** اولین بار قاطعیت او نظرم را جلب کرد
* در همان اولین برخوردی که با ایشان
داشتید، به خاطر دارید که کدام ویژگیاش در نظرتان برجستهتر شد؟ چه به
لحاظ شخصی و چه مدیریتی و فرماندهی.
قاطعیت و فرماندهی ایشان. در آن شرایط سخت، دشمن هجوم آورده بود تا منطقه
را بگیرد و لشکر ثارالله در این شرایط باید میرفت و جلوی هجوم دشمن را
میگرفت. حاج قاسم دائماً با بیسیم نیروهایش را برای استقرار در مواضع و
دفاع از جاده مهران هدایت میکرد.
* در آن زمان یا پس از آن فکر
میکردید که چند سال بعد، قاسم سلیمانی به جایگاهی که امروز دارد برسد و به
یکی از محبوبترین و شناختهشدهترین فرماندهان ایران تبدیل شود؟
نه، اصلا چنین تصوری نداشتم چون در همان زمان فرمانده لشکرهایی قدرتر،
بالاتر، شناختهشدهتر و رسانهایتر از حاج قاسم بودند و فکر نمیکردم
ایشان به چنین جایی که الآن هست برسد.
** ماموریت اول: بررسی وضعیت توپخانه در سوریه
* هم شما و هم سردار سلیمانی در نیروی
زمینی سپاه خدمت کردید و قاعدتا بعد از جنگ هم باید این دوستی و نزدیکی
ادامه پیدا کرده باشد. ایشان در سال 76 فرمانده نیروی قدس شدند و شما هم
بعدها به عنوان فرمانده توپخانه سپاه منصوب شدید. چطور گذار شما به جبهه
مقاومت افتاد؟
پس از اینکه 8 سال دفاع مقدس به پایان رسید، بنده در مقطعی فرمانده یکی از
گروههای توپخانه سپاه شدم و مسئولیت آموزش نیروهای حزبالله در زمینه
توپخانه و موشکی هم به ما واگذار شد. از اینجا بود که رفت و آمد ما به
لبنان شروع شد و بایستی یک سری مجوزها را از حاج قاسم میگرفتیم. اینجا
نقطه همکاری مجدد ما بود تا اینکه در سال 91، درگیریهای سوریه هم آغاز شد.
آن زمان آقای [شهید] همدانی فرمانده سوریه بود. حاج قاسم پیغام داد که
بگویید چهارباغی بیاید وضعیت توپخانه ارتش سوریه را بررسی کند و یک گزارشی
به من بدهد. من هم به همراه 2 نفر از همکارانم به سوریه رفتیم تا گزارشی که
خواسته بودند را تهیه کنیم.
* در واقع در مقطعی که بخشهای گستردهای از کشور سوریه دست داعش و دیگر مسلحین بود؛ یعنی در همان ماههای ابتدای شروع بحران.
بله. حتی بخشهای زیادی از خود دمشق هم در دست آنها بود و درصدد محاصره
فرودگاه دمشق بودند که اگر این اتفاق میافتاد مشکلات خیلی زیادی به وجود
میآمد.
به ما گفتند حاج قاسم در دمشق منتظر شماست. از فرودگاه تا خود شهر دمشق هم
حدود 25 کیلومتر فاصله است. ما سوار یک ون شدیم تا به محل ملاقات برویم. در
مسیر، چندجا ماشین ما را زدند؛ یعنی به نزدیک جاده آمده بودند و
ماشینهایی که به سمت دمشق میرفتند را میزدند. حتی چند ماشین را دیدم که
رانندههایشان کشته شده بودند و جنازه هایشان کنار ماشین افتاده بود.
راننده ون هم نمیدانست اوضاع اینگونه است. ما هم خبر نداشتیم که
تروریستها بخشی از مسیر را گرفتهاند. وقتی تیراندازی شد، تازه فهمیدیم که
در دام افتادهایم.
* راننده ایرانی بود؟
بله. حالا راننده یا باید ترمز میکرد و برمیگشت که امکان نداشت؛ چون اگر
ترمز میکرد او را میزدند و میگرفتند و یا به رفتن ادامه میداد که در
این صورت هم تیراندازی میکردند. فقط پایش را روی گاز گذاشته بود و با سرعت
170-80 کیلومتر میرفت به طوری که ماشین را به سختی میشد کنترل کرد.
یک لحظه دیدم ماشین دارد چپ میکند. به راننده گفتم یواشتر برو. گفت دارند
میزنند. گفتم متوجهم، اینها شاید ما را بزنند ولی حتما با این وضع
رانندگی، ماشین چپ میکند.
یکی از همراهان در ماشین اسلحه داشت و شروع به تیراندازی به بیرون کرد تا
اینکه نهایتا به یاری خدا با اینکه تیرهای زیادی به ماشین خورده بود، ولی
ما آسیبی ندیدیم و رد شدیم.
** مقر فرماندهی حاج قاسم حرم حضرت رقیه(س) بود
شب شده بود. در دمشق ما را به خانهای بردند و خوابیدیم تا صبح پیش حاج
قاسم برویم. حاج قاسم در حرم حضرت رقیه(س) بود. در واقع مقر فرماندهیاش را
آنجا قرار داده بود. وقتی او را دیدم، در کمال آرامش در حرم نشسته بود و
فرماندهی میکرد. آقای همدانی و آقا (...) هم آنجا حضور داشتند. دقیقا برج 9
سال 91 بود.
خدمت ایشان رفتم. حاج قاسم از من خواست تا بروم و از وضعیت توپخانههای سوریه گزارشی تهیه کنم و به ایشان بدهم.
با هواپیما به لاذقیه رفتیم. در آنجا شهید شاطری را دیدم و چند شب باهم
بودیم. چند جای دیگر هم رفتیم و وضعیت ارتش سوریه را دیدیم و متوجه شدیم
تخصصشان خوب است و تجهیزات خوبی هم دارند ولی مشکل این بود که بخشی از ارتش
سوریه رفته و به دشمن پیوسته بودند و ارتش آزاد (جیش الحر) را تشکیل داده
بودند. توپ و مهمات بود اما نیرو نبود که اینها را به کار بگیرد. البته در
برخی جاها تجهیزات و توپها را هم با خودشان برده بودند.
* تجهیزاتشان هم بد نبود اگر اشتباه نکنم.
تجهیزات روسی کامل و خوبی داشتند ازجمله توپهای 130 م.م که هنوز هم جزو
بهترین توپهاست. کاتیوشاهای خوب و دقیقزن و مهمات خوبی هم داشتند ولی
همانطور که عرض کردم، کاربرهایشان رفته بودند.
یک گزارش کامل تهیه کردم و آن را ارائه دادم. کل ماموریت ما در سال 1391 همین بود.
** دیدم حاج قاسم دخترش را هم آورده است
* ماموریتتان چقدر طول کشید؟
حدود 15 روز. چند روز بعد که کارم تمام شد و خواستم به ایران برگردم، در
هواپیما دوباره حاج قاسم را دیدم که دخترش هم کنارش نشسته بود و از دمشق به
تهران میآمدند.
تعجب کردم. در آن شرایط که دشمن تا پشت دیوارهای کاخ بشار اسد آمده و به
نزدیک حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رسیده و شرایط بسیار سخت بود، حاج
قاسم دخترش را هم آورده بود؛ این که آیا همسر و دیگر فرزندانش هم بودند یا
نه نمیدانم چون من فقط دخترش زینب را دیدم.
شرایط آنقدر سخت و خطرناک بود که من فکر میکنم خیلی از افراد در ازای پول
زیاد هم حاضر نبودند به آنجا بروند و فقط زیارت کنند اما او با آرامش آمده،
جلسه میگذارد، نیروها را هدایت میکند و حتی دخترش را هم با خودش آورده
است.
خلاصه من به ایران آمدم و اینجا هم یک گزارشی از وضعیت سوریه دادم.
** ماموریت دوم: راهاندازی توپخانه در سوریه
مدتی بعد، من از فرماندهی توپخانه و موشکی نیروی زمینی رفتم و فرمانده
دانشگاه امیرالمومنین(ع) سپاه در اصفهان شدم که چند دانشکده دارد و محل
آموزش نیروی زمینی است.
یک روز من برای رفتن به دانشگاه، در اتوبان کاشان به اصفهان بودم که تلفنم
زنگ خورد. شماره عجیب و غریبی بود. گوشی را برداشتم. تا صحبت کرد، شناختم
که آقای [سردار] اسدی است. آقای اسدی (ابو احمد) که قبلا فرمانده نیروی
زمینی بود، شده بود فرمانده سوریه و با بنده هم دوست بود.
ایشان گفت من سوریه هستم و اینجا مشغول شدم؛ آیا آمادگی داری بیایی توپخانه
اینجا را راه اندازی کنی؟ گفتم از افتخاراتم است که به آنجا بیایم ولی یک
سالی هست که به دانشگاه امیرالمومنین (ع)آمدم. گفت من آن را حل میکنم؛
خودت آمادهای؟ گفتم بله.
ایشان با آقای [سردار] پاکپور (فرمانده نیروی زمینی سپاه) و دوستان دیگر
صحبت کرده بود. خلاصه با رفتن ما موافقت شد و من از دانشگاه امیرالمومنین
(ع) تودیع شدم و دو سه روز بعد به سوریه رفتم.
آقای اسدی در سوریه تصمیم گرفته بود تا از رستهها استفاده کند و برای توپخانه هم بنده را پیشنهاد داده بود.
* چه تاریخی بود؟
هشتم آبان سال 93. یادم هست وقتی به سوریه رسیدم، شب تاسوعا بود.
* یعنی تقریبا 2 سال پس از ماموریت اول.
بله. آقای اسدی که ما را دید، خیلی تحویل گرفت و خوش آمد گفت. پرسیدم باید
چه کار کنم؟ گفت میخواهیم توپخانه اینجا را راه اندازی کنیم. بعد گفت اول
شما یک دوری در صحنه سوریه بزن تا وضعیت دستت بیاید و بعد کار را شروع کن.
من را به «ابو محمد» سپرد که آن موقع فرمانده «حماه» بود و میخواست با یکی دیگر از دوستان به منطقه برود.
بخشی از جاده اصلی اتوبان دمشق به حمص در دست مسلحین بود. برای همین قسمتی
از راه را از مسیرهای فرعی رفتیم تا به حمص رسیدیم و از آنجا به حماه
رفتیم.
همان شب اول در حماه، «حسین بادپا» را دیدم که به او «حسین کرمونی»
میگفتند. ابومحمد کار داشت و برای همین به من گفت با حسین [بادپا] برو تا
مناطق را به شما نشان بدهد. او هم من را به خطوط مقدم برد و جاهای مختلف را
نشانم داد. بسیاری از مناطق، روستاها، خانهها و خیابانها ویران شده
بودند.
این مناطق قبل از آن دست مسلحین بود. حسین میگفت شخصی به نام «عقید [سرهنگ] سهیل» اینجا را با توپ و تانک پس گرفته است.
* سهیل حسن معروف؟
بله. آن موقع هنوز اینقدرمعروف نبود. بعدا شهرت پیدا کرد.
حسین بادپا سپس من را به منطقهای به نام «تل زین العابدین» و جاهای دیگر
برد و در یکی از همین مناطق گفت سر «عبدالله اسکندری» را اینجا از بدنش جدا
کردند. او در جریان یک درگیری بر روی یکی از تپههای آنجا محاصره شده بود و
او را گرفتند و وقتی فهمیدند پاسدار است سرش را بریدند و بالای نیزه کردند
و فیلمش را هم در فضای مجازی گذاشتند تا به همه جهان بگویند که وقتی ما
پاسداری را بگیریم این گونه سرش را میبریم. بعدها خیلی تلاش شد تا پیکر او
را پس بگیرند ولی موفق نشدند.
یکی دو روز در حماه گشتیم و بعد از آن از جاده حماه به اثریا به سمت «اثریا» رفتیم.
در مسیر دیدم کنار جاده یک اتوبوس سوخته است. مسلحین این اتوبوس را شب
گذشته با بستن جاده گرفته بودند، هر چه دولتی، نظامی و علوی در آن بود را
سربریدند و اتوبوس را آتش زدند و رفتند.
به اثریا رسیدیم. فرمانده آنجا میگفت حاج قاسم ما را به اینجا آورده تا به
سمت «دیرالزور» و «رقه» برویم که حدود 300 کیلومتر است و رفتن به آنجا
محال به نظر میرسید.
دو سه شب در اثریا و در چادرها بودیم. بچههای فاطمیون هم نگهبان بودند و
هر آن ممکن بود دشمن آنجا را بگیرد و سرمان را ببرند. من هم برای اولین بار
بود که آنجا میرفتم.
کارمان که تمام شد، ابومحمد از حماه آمد و ما را به «حلب» برد که با
فرماندهاش رفیق بودیم. مسئول دفتر فرمانده حلب گفت الان نیست و به «شیخ
نجار» رفته که خط درگیری بود.
به شیخ نجار رفتیم. دیدیم اوضاع خیلی خراب است و همه جا ویران شده. برای
رفتن به حلب، باید از یک مسیر طولانی میرفتیم که یک ساعت و نیم طول
میکشید، در حالیکه مسیر اصلی 10 دقیقه بود ولی نمیشد از آنجا رفت. آنجا
(...) را دیدم که در خط به شدت درگیر بود.
همزمان انفجارهایی را میدیدم که شبیه توپ بود ولی توپ نبودند. سوال کردم
اینها چیست؟ گفتند مسلحین کپسولهای گاز 11 کیلویی را پر از ساچمه و
تکههای آهن و میخ و... میکنند و با یک وسیله دستساز پرتاب میکنند. اسمش
را هم «جهنمی» گذاشته بودند. این جهنمیها یا عمل نمیکرد یا وقتی منفجر
میشد پدر درمیآورد.
دو شب در حلب ماندیم و در خطوط دوری زدیم و توپخانه آنجا را که یکی از
دوستان ما فرماندهاش بود، بررسی کردیم. یک سری به او زدیم و بعد به حماه
برگشتیم و یکی دو شب بعد هم برگشتیم به دمشق. 10 روز این بازدیدها طول
کشید.
** اولین عملیات در شیخ مسکین
آقای اسدی مرا دید و پرسید چه کردید؟ گفتم ما دورهایمان را زدیم و
بررسیهایمان را هم کردیم. گفت آماده شوید که قرار است در «شیخ مسکین»
عملیات کنیم.
* در جنوب
بله شیخ مسکین در جنوب دمشق است.
حاج قاسم هم آمد. من را که دید خوشحال شد. گفت حاج محمود چه خبر؟ چه
میکنی؟ گفتم آمدم توپخانه اینجا را راه اندازی کنم. گفت خوبه. کاری هم
کردی؟ گفتم بررسیهایی کردم. گفت حالا الان که قرار است در شیخ مسکین
عملیات کنیم، چه کردی؟ گفتم ارتش سوریه تعدادی توپ دارد، هماهنگ کردم که من
به دیدگاه بروم و از آنها درخواست آتش کنم و آنها هم به من جواب دهند؛ ولی
به شرط اینکه مهماتشان را من بدهم.
گفت مهمات داری؟ گفتم نه. گفت حالا میخواهی چه کار کنی؟ گفتم بگویید
بیاورند. من آنجا نه ماشین داشتیم، نه موتور و نه نیرو. مقداری مهمات جور
کرد و به ما داد و ما هم در اختیار ارتش قرار دادیم و دانه شمار از آن
گلوله میگرفتیم؛ یعنی ما به ارتش سوریه گلوله دادیم و گفتیم همین قدر که
درخواست میکنیم برای ما بزنند.
«ابوحسین» [سردار رحیم نوعی اقدم] میخواست در شیخ مسکین عملیات مشترکی با ارتش سوریه انجام دهد و شیخ مسکین را بگیرد.
یادم هست اولین بار حاج قاسم برای شناسایی به همراه شهید «اللهدادی» که آن زمان مسئول عملیات سوریه بود، به شیخ مسکین رفت.
به آقای الله دادی گفتم حاج قاسم را برای شناسایی نبر، آنجا هنوز آلوده است
و پاکسازی نشده. گفت من چه کار کنم؛ من او را نمیبرم او من را میبرد.
گفتم خب بگو نمیشود؛ گفت گوش نمیدهد.
من هم خواستم همراهشان بروم که حاج قاسم اجازه نداد. من، آقای اسدی و چند
نفر دیگر در آنجا ماندیم و حاج قاسم خودش با شهید الله دادی و یکی دو نفر
دیگر برای شناسایی رفتند و برگشتند.
این اولین عملیات ما در شیخ مسکین بود که البته خیلی هم موفق نبود و کار
خاصی نکردیم. البته چیزی هم به آن صورت نداشتیم؛ نه توپخانهای که آتش خوب
بریزد و نه حتی نیروی خوبی که بتواند عملیات کند.
** همه چیز را از دست رفته میدیدم
* بعد از این که در سوریه دورتان را
زدید و شهرهای مختلف را این بار خیلی دقیقتر و مفصلتر از بار اول (دو سال
پیش) دیدید، برآوردتان چه بود؟ اوضاع را چطور ارزیابی کردید؟
خیلی سوال خوبی کردید. واقعیتش این بود که همه چیز را از دست رفته دیدم.
اوضاع سوریه خیلی خراب بود. هنوز اتفاق خاصی از طرف ما نیفتاده بود. البته
یک سری کارهایی کرده بودند ولی حضور ما در حد مستشاری بود. اینطور نبود که
مثلا نیروی زیادی آورده باشند و نیروهای ما وارد عمل شوند. هرچند همین
تعداد نیروی کم هم روحیه ارتش سوریه را بالا برده بود.
هنوز روسها هم نیامده بودند. در دمشق هم تعدادی در اطراف حرم حضرت زینب(س)
بودند و در آنجا و فرودگاه امنیت را برقرار کرده بودند اما کار خاصی انجام
نشده بود.
* برآوردتان را به کسی هم گفتید؟
نه. مدل فرماندهی ابو احمد (سردار اسدی) این نبود. او من را به سوریه آورده
بود تا توپخانه راه بیندازم. به من هم گفت اگر چیزی لازم داشتی بگو.
یک روز حاج قاسم در دمشق جلسهای برگزار کرد و گفت ما باید در جنوب دمشق یک
عملیات موفق با سبک و سیاق 8 سال دفاع مقدس انجام دهیم. سپس به ایران رفت و
از حضرت آقا اجازههای لازم را گرفت. حاج قاسم همه کارها را با حضرت آقا
هماهنگ میکرد. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. تعدادی از نیروهای پاسدار را
هم با خودش آورد و به ما گفت شما هم نیرو بیاورید.
ما هم تعدادی نیرو آوردیم. اولین بار 3 نفر از دوستان و
چند نفر دیگر از توپخانه و لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) و لشکر امام حسین (ع) به کمک من آمدند.
در اولین قدم، یک آموزشگاه راه اندازی کردیم و نیروها را آموزش دادیم.
روزها به پادگان ارتش میرفتیم، آموزش میدادیم و سپس برمیگشتیم و شبها
نیروها عربی یاد میگرفتند و همزمان کار با توپهای ارتش سوریه را هم آموزش
میدیدند. ارتش سوریه تعدادی توپ به ما داده بود و ما با همانها 2 گردان
توپخانه برای عملیات راه انداختیم.
حاج قاسم به من گفت تعدادی از بسیجیهای دمشق را بگیر و آموزش بده. آنها را
آوردیم و آموزش دادیم. تعدادی هم از بچههای فاطمیون (نیروهای افغانستانی)
را به ما دادند. خلاصه این 2 گردان را سر و سامان دادیم و خود حاج قاسم هم
مدام نظارت میکرد.
یک روز پرسید توپخانهات آماده است؟ گفتم بله. زمستان سال 1393 بود. یک
عملیات طراحی کرد که طی آن باید ما زیر دید اسرائیلیها در ارتفاعات جولان،
به جنوب دمشق میرفتیم و آنجا عملیات میکردیم و تعدادی هدف را که معلوم
شده بود، میگرفتیم.
عملیات شروع شد. من هم شناسایی و انتخاب و اشغال موضع را انجام دادم.
نیروها پای توپها رفتند و برایمان از ایران هم مهمات آوردند. ارتش سوریه
فقط توپ داد و مهمات نمیداد و میگفت توپ از من، بقیه از شما.
* چرا؟
مهمات نداشتند. آنچه هم که داشتند خودشان استفاده میکردند. خیلی سخت بود
که از ایران با هواپیما مهمات بیاوریم و در فرودگاه دمشق پیاده کنیم و از
آنجا مهمات را پای توپها و کاتیوشاها ببریم. به هرشکلی بود، ما اینها را
آماده کردیم و آموزشهای لازم را هم دادیم. نیروها آماده بودند.
در این عملیات قرار بود مناطق «دیر العدس»، «الحباریه» و «تل قرین» که
گستره وسیعی در پایین بلندیهای جولان و در جنوب دمشق بود را میگرفتیم.
عملیات شروع شد. حاج قاسم گفت یک آتش تهیه خوب بریز و من هم ریختم. ارتش
سوریه هم خیلی شلوغ میکرد و آتش میریختند. شب حاج قاسم به همراه آقای
اسدی به دیدگاه آمد و به من گفت چه خبره؟ آتش دست کیه؟ گفتم دست منه. گفت
پس چرا اینها اینقدر شلوغ میکنند؟ گفتم نگران نباشید آتش دست من است. گفت
اگر آتش دست تو هست، الان آتش را قطع کن. من هم پشت بیسیم به همه آتشبارها
اعلام کردم. بلافاصله قطع شد. بعد یک منطقهای را نشان داد و گفت حالا بگو
آنجا را بزنند. همین اتفاق افتاد. بعدش گفت خیالم راحت شد.
آن شب آتش خوبی ریختیم ولی نیروهای پیاده به داخل دیرالعدس نرفتند. مقر
فرماندهی ما در جایی به نام «تل غرابه» بود. صبح دیدم حاج قاسم خیلی عصبانی
است چون نیروها جلو نرفته بودند. با ابو احمد آمد تا سوار ماشین شوند و
بروند. من بالای پله ها ایستاده بودم. داشتند باهم صحبت میکردند که یک
نفر آمد و گفت: ابو احمد بیسیم با شما کار دارد. آقای اسدی پای بیسیم رفت و
بلافاصله خوشحال برگشت و به حاج قاسم گفت: «خبر دادند دیرالعدس آزاد شد.»
حاج قاسم خیلی خوشحال شد و گفت به دیرالعدس برویم. من گفتم حاج قاسم نرو.
آنجا هنوز پاکسازی نشده، کجا میخواهی بروی؟ گفت نه، ما میرویم، تو هم یک
دیدهبان بردار و بیا.
دیرالعدس هنوز پاکسازی نشده بود ولی ابوحسین به آنجا رفته و در وسط شهر در
یک خانه، مقر خوش را زده بود. هنوز خانهها آلوده بودند یعنی ممکن بود دشمن
در آنجا باشد.
وقتی من با ماشین به آنجا رسیدم، دیدم حاج قاسم دارد با یک موتور در شهر
چرخ میزند. به او گفتم ببین همه اینجا را ما با آتش توپخانه زدیم.
خلاصه دیرالعدس آزاد شد. چند شهید و مفقود هم دادیم مثل شهید عبداللهی از
بچههای تبریز ولی منطقه وسیعی آزاد شد و مقداری غنیمت و کشته از دشمن
گرفتیم و رسانههای سوری هم خیلی روی این عملیات مانور کردند. اینها باعث
شد ارتش سوریه روحیه بیشتری بگیرد خصوصا اینکه محل عملیات هم در جنوب دمشق و
یک جای حساس بود که عقبهاش به اسرائیل وصل میشد.
این اولین عملیات موفق ما بود. حاج قاسم هم خیلی خوشحال بود. ابو احمد هم پای توپ ها آمد و از نیروها تشکر کرد.
ما هم توپهایمان را آنجا گذاشتیم و برای عملیات به یک جای دیگر رفتیم. دور
و بر حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) هم عملیاتهایی شده بود.
** ناگهان همه چیز فرو ریخت
در بهار سال 94، ابوحسین در «بصری الحریر» عملیاتی کرد که منطقه ای را آزاد کند ولی نشد.
کار داشت خیلی خوب پیش میرفت، نیروها منطقه وسیعی را هم اشغال کردند و
پیروزیهای بسیار خوبی به دست آمد اما ناگهان ظهر منطقه فروریخت و نیروها
هر کجا را که گرفته بودند رها کردند و به عقب برگشتند.
«حسین بادپا» که روزهای اول من را با خودش به حماه برده بود و حاج قاسم
خیلی به او علاقه داشت و الآن هم یادمانش نزدیک مزار حاج قاسم است، در همین
بصری الحریر شهید شد.
خیلی روز سختی بود؛ درحالیکه پیروزیهای خوبی کسب شده بود و همه مطمئن بودند که منطقه آزاد میشود، ناگهان جبهه فرو ریخت.
* دلیلش چه بود؟
یک سری دلایل نظامی و فنی داشت که وقتی حاج قاسم علت را پرسید یک به یک دلایل را به ایشان گفتم و خیلی از آنها را هم قبول کرد.
در کل عملیات خوبی نبود. مثل 8 سال دفاع مقدس ما که در خیلی از جاها با
فتوحاتی توأم بود ولی بعضی مواقع هم نتوانستیم آنگونه که باید و شاید
پیروزی به دست بیاوریم. بصری الحریر هم همانطور بود و همیشه از آن به عنوان
یک عملیات بد و توأم با عدم الفتح یاد میکنیم. در این عملیات چند نفر از
بچههای اهواز هم شهید شدند.
به هرحال مدتی اوضاع اینگونه بود که مناطق مختلف در سوریه دست به دست
میشد؛ گاهی دشمن میگرفت و گاهی ما میگرفتیم تا اینکه خبر دادند مسلحین
در حال آمدن به سمت «ادلب» -که در آن مقطع (بهار 94) دست ما بود- هستند و
میخواهند آنجا را بگیرند.
به من گفتند توپها را به آنجا ببرم. من هم تعدادی از نیروها و توپها را
از لاذقیه و حماه به ادلب فرستادم و آقای «ابو سعید» را هم فرمانده آنجا
قرار دادم.
** آخرین حضور شهیدی که میخواست داماد شود
یک نیرویی داشتیم به نام «حامد جوانی» که بچه تبریز بود. او یکی از توپها
را کنار جاده آورده بود و به شدت به سمت مسلحینی که ادلب را گرفته بودند و
در حال پیشروی به سمت «لاذقیه» و «سهل الغاب» بودند، شلیک میکرد و تعداد
زیادی از آنها را با آتش همین توپ از بین برد.
مسلحین وقتی دیدند این توپ مانع عبور آنهاست، مخفیانه از روی ارتفاعات و از
لابه لای درختان، با یک موشک مالیوتکا به سمت او شلیک کردند. موشک بین توپ
و صورت حامد جوانی منفجر شد. آنها هم از این صحنه فیلمبرداری کردند و آن
را منتشر کردند.
به ما خبر دادند حامد جوانی مجروح شده است. من و «ابوباقر» (سردار فلاح
زاده) خودمان را به بیمارستان لاذقیه رساندیم و دیدیم هر دو دستش قطع شده و
چشمهایش نابینا شده بود و فقط قلبش کار میکرد. خواستیم او را از لاذقیه
به دمشق بیاوریم؛ گفتند نمیشود، اگر او را در هواپیما بگذارید یا به
هرشکلی تکان دهید، از دست میرود، باید چند روز صبر کنید. بدنش باد کرده
بود و وزنش 3 برابر شده بود. معلوم بود که دیگر زنده نمیماند.
هماهنگ کردیم و پدر و مادر و برادرش برای دیدنش به لاذقیه آمدند و مدتی بعد
که کمی بهتر شد، او را به دمشق و پس از آن به تهران آوردیم ولی مدتی بعد
شهید شد و الان هم در گلزار شهدای تبریز دفن است.
خیلی جوان خوب، رعنا و شجاعی بود. مجرد هم بود. قبلا هم در عملیات دیر
العدس با بنده همکاری میکرد. وقتی میخواست برود، گفتم کجا میروی؟ گفت
میخواهم داماد شوم. برایش یک دست کت و شلوار خریدم و گفتم این هم هدیه من
به تو که میخواهی داماد شوی.
خودش برایم تعریف کرد که در تبریز به خواستگاری رفته بود و خانواده دختر
گفته بودند شرطمان این است که دیگر به جبهه نروی. او هم گفته بود پس یک بار
دیگر میروم و برمیگردم. یک بار دیگر آمد و این را برایم تعریف کرد ولی
دیگر برنگشت؛ روحش شاد.
** حاج قاسم مامور به آزادی نبل و الزهرا شد
* شما باید در عملیات آزادی دو روستای
«نُبُل» و «الزهرا» در زمستان سال 94 هم حضور داشته باشید. این عملیات
چطور انجام شد و چطور توانستید این دو روستا را از محاصره آزاد کنید؟
مردم نبل و الزهرا به حضرت آقا نامه داده بودند که چند سال است ما در
محاصره هستیم، فکری برایمان بکنید. حضرت آقا هم به حاج قاسم گفته بود برو
ببین چه کار می شود کرد.
«فوعه»، «کفریا»، «نبل» و «الزهرا» 4 شهر شیعه نشین در سوریه هستند. حاج
قاسم رفت و از حضرت آقا اجازه گرفت و تعدادی نیرو آورد و عملیاتی را در
زمستان سال 1394 در جنوب حلب طراحی کرد.
** تاکید آقا به حاج قاسم: نیرو ببر ولی شهید و زخمی کم بده
عملیات سختی بود. حاج قاسم تا نیمههای شب چندین و چند جلسه گذاشت. یک روز
از تهران آمد و گفت فلانی و فلانی بیایند و از جمله کسانی که گفته بود
بیاید من بودم. یک جلسه چند نفره گذاشت و گفت حضرت آقا به من اجازه داده
تعدادی نیرو برای آزادی نبل و الزهرا و مناطق اطراف حلب و ادلب بیاورم ولی
فرمودند نیرو ببر اما تمام تلاشت را بکن شهید و زخمی کم بدهی. من شما را
جمع کردم تا ببینم راهکار این که شهید و زخمی کم بدهیم چیست و باید چه کار
کنیم.
هر کدام از دوستان نظراتشان را گفتند و هرکس صحبتی کرد. نوبت من که شد گفتم
ما به جای نفر میتوانیم از مهمات استفاده کنیم. اگر به ما مهمات و توپ
بیشتری بدهید میتوانیم این مناطق را با شهید و زخمی کم آزاد کنیم.
پرسید چه کار میکنی؟ گفتم مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش (مهپا) تشکیل
میدهم. گفت همان تطبیق زمان جنگ؟ گفتم بله، همه آتشها را در اختیار من
بگذار؛ هواپیما، هلیکوپتر، توپخانه و خمپاره. من در مرکز هماهنگی و
پشتیبانی آتش همه آتش ها را باهم هماهنگ میکنم و قول میدهم خیلی از جاها
را با آتش بگیریم بطوریکه نیاز کمی به نیرو باشد. بعد نیرو برود و آنجا را
بگیرد؛ به شرط اینکه دستم را با مهمات پر کنید.
حاج قاسم قبول کرد. گفت تو همین کار را بکن من هم کمکت میکنم. حاج قاسم
وقتی میگفت کاری را میکنم، واقعا میکرد و اگر میخواست بگوید نه، صراحتا
میگفت.
بلافاصله مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش یا همان «مهپا» که شما هم آمدی و آنجا را دیدی را تشکیل دادیم و همه آتشها را هماهنگ کردیم.
* حاج قاسم مهماتی که میخواستید را چطور تهیه میکرد؟
حاج قاسم قدرت زیادی داشت. وقتی اعلام نیاز میکردیم، از همان حلب مستقیم
به وزیر دفاع در ایران زنگ میزد و میگفت فلان مهمات را کم داریم و
برایمان بفرستید. مهم نبود الان چه ساعتی از شبانه روز است. به گونهای با
مسئولین درجه یک کشور صحبت میکرد که انگار نیروی تحت امرش هستند. این قدرت
فرماندهی حاج قاسم بود. همه هم به حرفش گوش میکردند چون هم خودش فرمانده
میدانی جمهوری اسلامی بود و هم حضرت آقا محکم از او حمایت میکرد و حاج
قاسم هم از این حمایت آقا حداکثر استفاده را میکرد تا اهداف نظام جمهوری
اسلامی ایران را به خوبی در میدان پیاده کند.
حضرت آقا فرموده بودند که باید با حداقل زخمی و شهید، بیشترین فتوحات را
داشته باشید. حاج قاسم میخواست این را در میدان پیاده کند. با همه مشورت
میکرد که چه کنیم تا خواسته حضرت آقا محقق شود.
نظرات را گرفت و در جنوب حلب یک عملیات بزرگ در منطقه «عبطین»، «صباغیه»، «بلاس»، «شغیدله» و «الحاضر» انجام شد.
یادم هست قبل از این که به الحاضر برویم، مرا صدا زد و با خود به
دروازههای شهر برد که خط مقدم بود. دستش را دراز کرد و گفت حاج محمود آن
جاده را بزن تا اینها (مسلحین) فرار نکنند و کمک هم برایشان نیاید. خودش در
صحنه میآمد و نشان میداد که چه کار کنیم. من هم انجام دادم. آنقدر آتش
خوبی ریختم و آنقدر نیروها جانانه جلو رفتند که حاج قاسم خیلی خوشحال شد.
وقتی الحاضر فتح شد، رفت بالای یک ماشین وانت ایستاد و برای نیروها به عربی
سخنرانی کرد. آنها هم هلهله میکردند. «حسین پور جعفری» هم کنارش بود.
** بهترین آتش توپخانه را در العیس ریختیم
* همین که فیلمش هم هست؟
بله فیلمش هم پخش شد. جلوی الحاضر جایی به نام «العیس» است که در یک ارتفاع قرار دارد و فتح آن آرزوی همه بود.
حاج قاسم با خنده گفت میتوانی با آتش اینجا را بگیری؟ گفتم بله، میتوانم.
گفت پس طراحی کن. یک آتش تهیه بسیار جانانه و خوب طراحی کردیم و به نظرم
بینظیرترین آتشی بود که در منطقه سوریه ریخته شد.
پشت بیسیم رفتم و گفتم از محمود به کلیه واحدها: «العیس را بزنید و تا من
نگفتم قطع نکنید.» بلافاصله غرش توپها و موشکها بلند شد و آتش سنگینی به
سمت العیس رفت. بعد از آن قرار بود آقای (...) و آقای (...) با نیروهایشان
به داخل العیس بروند. رفتند و العیس را گرفتند و فقط 2 شهید دادند.
صبح زود داشتم میرفتم، دیدم حاج قاسم نزدیک العیس ایستاده است. وقتی از
ماشین پیاده شدم، آنقدر خوشحال بود که گفت حاج محمود بیا با هم چندتا عکس
بگیریم. دست به عکسش هم خیلی خوب بود. آمد با نیروها هم عکس گرفت.
العیس منطقه وسیعی بود که وقتی آدم در آنجا راه میرفت احساس ابرقدرتی
میکرد. منطقه بلندی است که به کل منطقه و اتوبان حلب به حماه اشراف دارد.
دیدم حاج قاسم خیلی خوشحال است، به او گفتم حاجی میآیی برای بچههای
توپخانه صحبت کنی؟ گفت بله میآیم. قبلا نمیآمد. وقتی از او میخواستیم،
میگفت اگر برای شما بیایم باید برای همه رستهها بروم و فرصتش را ندارم.
ما هم میپذیرفتیم. ولی بخاطر آتشی که در العیس ریختیم، پذیرفت و آمد. گفت
فردا نیروها را در الحاظر پای توپها جمع کن من میآیم. گفتم آنجا خطرناک
است نیروها را به عقب میآورم؛ گفت نه، همانجا خوب است.
در آتشبار «وزلیکا» جایی را فراهم کردیم و همه نیروها جمع شدند و من هم گزارشی از تشکیل توپخانه دادم که فیلم هایش موجود است.
** حاج قاسم گفت دست و پای شما را به عنوان عبادت میبوسم
حاج قاسم هم سخنرانی خیلی قشنگی برای نیروها کرد که یک جملهاش این بود:
«من به عنوان عبادت، دست و پای شما نیروهای توپخانه را که در الحاضر به اسلام و شیعه آبرو دادید میبوسم». جمله دیگر این بود
«به شما، مدافعین حرم میگویند و حرم کل جمهوری اسلامی است».
من آن موقع نمیدانستم و نمیفهمیدم این یعنی چه. یعنی چی که کل جمهوری
اسلامی حرم است؟ ما در نزدیکی دریای مدیترانه و در حلب میجنگیدیم. خلاصه
آن روز بچهها خیلی خوشحال شدند.
به حاج قاسم گفتم هدیهای داری که به نیروها که این چند روزه آتشها را
اجرا کردند بدهیم؟ حسین پورجعفری را صدا کرد و او هم تعدادی انگشتر یمنی
ناب به من داد و گفتم چند نفر از نیروها را تشویق کن. گفتم باشد. درخواست
کردم 5 نفر از نیروهایی که خیلی زحمت کشیدند، با خانمهایشان به کربلا
بروند. قبول کرد و به حسین پورجعفری گفت حسین! حاج محمود اسم 10 نفر را
میدهد. وقتی به ایران رفتیم بگو اینها را با همسرانشان با هواپیما به
کربلا ببرند.
من هم اسم 10 نفر را دادم. حاجی روی کاغذ نوشت هزینه هوایی این افراد با
خانمهایشان را بدهید تا به کربلا بروند و برگردند. بعد پورجعفری را که
همیشه مثل پروانه دور و بر حاج قاسم میچرخید صدا کرد و گفت: حسین! اینها
را ببر تهران و کارهایش را انجام بده.
مدتی بعد حاج قاسم هم به ایران آمد. ما هم منطقه وسیعی را آزاد کردیم و باید برای مراحل بعد آماده میشدیم.
* نیروی قدس در سوریه از نیروهای ارتش خودمان هم استفاده کرد. این نیروها در توپخانه هم بودند؟ اصلا چطور شد که از ارتش نیرو گرفتید؟
یک روز به من گفتند حاج قاسم با شما کار دارد. رفتم پیشش. گفت اوضاع چطور
است؟ مهمات داری؟ چیزی کم نداری و از این صحبتها. گفتم چند توپ 105 که
نیروی قدس فرستاده خیلی خوب است. اگر هست، تعداد دیگری از اینها به ما
بدهید. گفت نداریم. گفتم در ایران هست. گفت کجا؟ گفتم ارتش دارد. گفت این
دفعه که به ایران رفتیم با من بیا پیش فرمانده کل ارتش آقای سرلشکر صالحی
[سرلشکر صالحی در آن زمان فرمانده کل ارتش بود که بعدا جای خود را به امیر
سرلشکر موسوی داد] برویم و تعدادی توپ بگیریم.
بعد پورجعفری را صدا کرد و گفت: حسین! تشویقیهایی که حاج محمود گفته بود
انجام شد؟ ایشان هم گفت بله. من هم تشکر کردم. گفت خودت کی میروی؟
پورجعفری گفت اسم خودش را نداده است. گفت اسم خودت را ننوشتی؟ گفتم نه، من
که اسم خودم را نمینویسم، بچهها زحمت کشیده بودند. گفت حسین! همین الآن
زنگ بزن و اسم حاج محمود را به لیست 10 نفره اضافه کن. پورجعفری هم همین
کار را کرد و قسمت این شد که ما یک سفر کربلا یادگاری از حاج قاسم داریم.
** همه ما و حاج قاسم در محاصره افتادیم
ما در جنوب حلب داشتیم برای عملیات آماده میشدیم که ناگهان داعش با
هماهنگی مسلحین آمد و جاده «خناصر» به «اثریا» را بست. معنی این حرف این
است که همه ما و حاج قاسم و نیروها کامل در محاصره افتادیم.
حاج قاسم خودش فرماندهی حلب را به عهده گرفت. ابو احمد هم به حماه رفت. او
از آنجا و حاج قاسم در اینجا فرماندهی میکردند. 18 روز این محاصره طول
کشید. نه مهمات بود، نه سوخت و نه هیچ چیز دیگری میآمد. در محاصره باید
میجنگیدیم و طراحی میکردیم و حمله میکردیم و خط را هم نگه میداشتیم.
در این 18 روز، حاج قاسم از حلب تکان نخورد. ایستاد، طراحی و عملیات کرد تا راه خناصر به اثریا باز شد.
** شرط سرلشکر صالحی برای حاج قاسم
یک روز بعد از این ماجراها، حاج قاسم با من تماس گرفت و گفت فردا دمشق باش
تا باهم به ایران برویم. گفتم حاجی من کار دارم. گفت نه، بیا برویم. کار
واجب داریم.
باهم به تهران آمدیم. صبح به دفترش رفتم. گفت بیا برویم به دفتر سرلشکر
صالحی تا هم فوت خانمش را تسلیت بگوییم و هم تعدادی توپ و مهمات بگیریم.
به دفتر سرلشکر صالحی رفتیم. حاج قاسم شروع به صحبت کرد و به ایشان تسلیت
گفت. بعد گفت این آقای چهارباغی فرمانده توپخانه ماست. آقای صالحی خودش هم
توپچی است. گفتم امیر! ما تعدادی توپ و گلوله میخواهیم. چند قبضه توپ 105
در سوریه داریم که خیلی خوب کار میکنند؛ زحمت بکشید تعدادی از این توپها
به ما بدهید. گفت همین؟ گفتم بله.
امیر صالحی به حاج قاسم گفت من یک شرط دارم؛ حاج قاسم پرسید چه شرطی؟ ایشان
هم گفت شرطم این است که به تعداد توپهایی که به شما میدهیم، از ما نفر
توپچی ببرید تا در آنجا کار کنند که ما هم در این جهاد شریک باشیم. حاج
قاسم قبول کرد و گفت حرفی ندارم. حاج محمود نماینده ماست، شما هم یک
نماینده معرفی کنید.
آقای صالحی هم امیر نعمتی را که فرمانده تیپ 65 نوهد بود و الان جانشین
فرمانده نیروی زمینی ارتش هست، به عنوان نماینده معرفی کرد تا کارها را با
ایشان هماهنگ کنیم.
حاج قاسم از آقای صالحی پرسید چندتا توپ میدهید؟ ایشان یک نفر را از بیرون
صدا کرد و در گوشی باهم حرف زدند و قرار شد چند قبضه توپ و تعدادی گلوله
بدهند که این تعداد برای ما خیلی خوب بود. فردای آن روز به دفتر امیر نعمتی
رفتم و با هم ناهاری خوردیم و هماهنگیها انجام شد تا آنها هم نفراتشان را
معرفی کنند. توپها را هم تحویل دادند.
به مرور زمان، طی چند دوره، نیروهای ارتش هم آمدند و خیلی کارها یاد دادند و
خیلی کارها هم یاد گرفتند. طوری شد که امروز توپخانه نیروی زمینی ارتش
تعداد زیادی توپچی جنگ دیده و با تجربه دارد که اینها در سوریه به کمک ما
آمدند.
خدا به امیر حیدری فرمانده نیروی زمینی ارتش سلامتی بدهد؛ او مدتی به سوریه
آمد و مهمان من بود. به همه مناطق و توپچیها هم سر زد. یک روز به من گفت
مدیون هستی اگر کاری داشته باشی و به من زنگ نزنی؛ حتی اگر نصفه شب بود.
بعد شماره موبایل، منزل، محل کار و آجودانش را داد و گفت هر موقع کار داشتی
به من بگو. واقعا هم همین کار را کرد.
یادم هست یک بار وسایلی برای تعمیر و نگهداری توپها میخواستیم که فقط
ارتش داشت؛ وقتی زنگ زدم، فردای آن روز آتلیه و تجهیزات را بار هواپیما کرد
و به دمشق فرستاد و بلافاصله به دست ما رسید. نیروهای خوبی هم فرستاد که
کارهای بزرگی کردند.
خب، ما الان کجاییم؟
* جنوب حلب، اواخر سال 94. البته بحث در مورد عملیات آزادسازی نبل و الزهرا هم نیمه تمام ماند.
حاج قاسم یک بار به تهران آمد و برگشت. گفتند حاج قاسم خواسته تا به شما
بگوییم یک مهپا (مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش) در شمال حلب بزنید. با خود
گفتم برای چه؟ ما که هنوز کارمان در جنوب حلب تمام نشده؟ معمولا این چیزها
را از حاج قاسم نمیپرسیدیم و دستوراتی که بود را انجام میدادیم. تمام
نیروها را هم به شمال حلب کشاندند.
در جلسهای به ایشان گفتم حاج قاسم ما مهپا را ایجاد کردیم و از او خواستم
بیایید برای نیروها صحبتی کند؛ گفت چشم حاج محمود؛ برویم. آمد و در مهپای
ما داخل سوله نشست و نیروها را جمع کرد و من یک گزارش دادم و نیروها هم
گزارش دادند و طرح آتش و اینها را گفتند؛ نشست و با حوصله گفت که چگونه در
وجب به وجب منطقه آتش بریزند و آتش چطور باشد و اولویتها چه باشد. بعد هم
گفت اینها را آماده کنید تا من بروم و برگردم. میخواست به ایران برود.
همه چیز را آنگونه که حاج قاسم میخواست برای نبل و الزهرا آماده کردیم و آتش خیلی خوبی ریختیم و بخشی از کار انجام شد.
** وقت برای خواب زیاد داریم
شب عملیات آزادسازی نبل و الزهرا، در «ریتیان» گیر کرده بودیم و کار خیلی
سخت شده بود. مسلحین هم تمام نیروهایشان را آورده بودند که ما از آنجا -که
یک روستا بود- عبور نکنیم و به نبل و الزهرا نرسیم. اینجا آخرین جایی بود
که اگر آزاد میشد راحت میتوانستیم به نبل و الزهرا برویم.
یک آتش سنگین طراحی کردیم تا بعد از آن نیروها به جلو بروند.
حاج قاسم خودش میرفت و همه جا را کنترل میکرد. شب عملیات به محل فرماندهی
رسید تا عملیات را هدایت کند. نگاه کردم دیدم چشمانش قرمز شده است. دو سه
روز بود که مرتباً برای شناسایی میرفت و کم خوابیده بود.
به او گفتم چشمانت قرمز شده؛ گفت طوری نیست بعدا وقت برای خواب داریم. بعد
پرسید کی میخواهی عملیات را شروع کنی؟ گفتم نیم ساعت دیگه. گفت آماده شو.
گفتم نیم ساعت برو در اتاق بغلی بخواب؛ نگاهی به من کرد و گفت باشه؛ رفت و در اتاق بغلی خوابید.
کمی بعد دیدم موقعی است که باید آتش تهیه بریزم. رفتم بالای سر حاج قاسم
دیدم خیلی قشنگ خوابیده؛ دلم نیامد صدایش کنم و برگشتم. ابو احمد آنجا بود.
به او گفتم رمز عملیات را شما بگو تا شروع کنیم. گفت حاجی را صدا کن. گفتم
بالای سرش رفتم دیدم خیلی قشنگ خوابیده دلم نیامد صدایش کنم. ابو احمد هم
قبول کرد و با رمز «یا زینب(س)» فرمان آتش را صادر کرد.
غرش توپها و موشکها از اطراف ما به سمت ریتیان رفت. چند دقیقه بعد حاج
قاسم بیدار شد. آمد و من را در جمع پیدا کرد و گفت مگر نگفتم منو صدا کن؟
گفتم بالای سرتان آمدم از بس قشنگ خوابیده بودید دلم نیامد بیدارتان کنم،
گفتم ابو احمد رمز را گفت و شروع کردیم. گفت نه، باید من را بیدار میکردی.
نظرش این بود -البته نمیگفت ولی ما میفهمیدیم- که وقتی من رمز را بگویم،
همه نیروها صدای مرا از بیسیم میشنوند و روحیه میگیرند. دشمن هم استراق
سمع میکند، اگر صدای مرا بشنود روحیهاش تضعیف میشود. واقعا هم همین بود.
گفتم بیا پشت بیسیم به نیروها خدا قوت بگو. آن شب ریتیان به سختی آزاد شد.
چندین مرحله عملیات کرده بودیم و آزاد نشده بود اما این بار به یاری خدا
ریتیان آزاد شد.
** اولین کسی که وارد نبل و الزهرا شد حاج قاسم بود
از اولین نفراتی که وارد نبل و الزهرا شدند، حاج قاسم بود و ما. نبل و
الزهرا چند سال بود که در محاصره قرار داشت. وقتی دیدند حاج قاسم آمده
باورشان نمیشد. حاجی بر سر بچههای کوچک دست میکشید و به آنها شکلات و
شیرینی میداد. مردم هم هلهله و خوشحالی میکردند و صلوات میفرستادند و به
عنوان تبرک به ایرانیها دست میکشیدند و دست میدادند.
اینها چند سال در محاصره بودند و حالا ایرانیها آمده بودند و آنها را از
محاصره خارج کرده بودند و حاج قاسم هم داخل شهر بود. این برای جمهوری
اسلامی ایران خیلی عظمت است.
بعد حاج قاسم مستقیم به خانه شهدا و گلزار شهدا رفت و فاتحه خواند. همانجا
هم ناهار آوردند و خورد. دو نفر از محافظینی که با او شهید شدند هم آن روز
حضور داشتند.
نبل و الزهرا با اقتدار جمهوری اسلامی ایران و با تدبیر و شجاعت و پیگیری حاج قاسم آزاد شد.
در جنوب حلب جایی هست به نام «خلصه» که کمی با العیس فاصله دارد. صبح من در
قرارگاه بودم و با حاج قاسم نماز صبح را خواندیم. حاج اصغر صبوری یک روز
به من گفت، حاج قاسم فقط وقتی اینجاست راحت خوابش میبرد.
شما آمدید و قرارگاه نصر را دیدید؛ حاج اصغر میگفت حاج قاسم وقتی در خانه
است نگران منطقه است و شب و روز و نصف شب زنگ میزد تا ببیند وضعیت منطقه
چگونه است حتی وقتی که در تهران و در دفترش در نیروی قدس بود.
یک روز در قرارگاه، حاج قاسم به من گفت حاج محمود بیا با هم به خلصه برویم،
خلصه را بلدی؟ گفتم بله بلدم ولی خلصه هنوز آزاد نشده، کجا برویم؟ گفت
میترسی؟ گفتم نه، نمیترسم ولی نمیخواهم شما بیایید. گفت نه، بیا و حرف
نزن.
من و پورجعفری همراهش بودیم و حاج قاسم هم جلو نشست. یک ماشین محافظ هم
جلویمان بود. حاج قاسم قبل از حرکت رفت و غسل شهادت کرد. او اکثر روزهایی
که به منطقه درگیری میرفت غسل شهادت میکرد. من در مدتی که با ایشان بودم
یاد ندارم شبی نماز شب نخوانده باشد. یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار میشد و
نماز شب میخواند و بعد از نماز صبح حرکت میکرد و به سوی منطقه میرفت.
هر روز غسل شهادت میکرد. وقتی بیرون میآمد لباسهایش هنوز خیس بود. به او
میگفتم لااقل سرت را خشک کن.
به شهر خلصه رفتیم. دیدیم از همه طرف گلوله میآید. گفتم حاجی اینجا آلوده است و هنوز پاکسازی نشده، کجا میروی؟ گوش نمیکرد. گفت
(...) کجاست؟
(...) همان
اطراف در یکی از خانهها بود. به آنجا رفتیم. رفت بالای یکی از پشتبامها
که کاملا به منطقه مشرف بود. «قلعه جه» و «حمره» را نشانمان داد و گفت
آنجا هم «خانطومان» است. بعد دستوراتی داد که نیروها را چگونه سازماندهی
کنیم.
به
(...) گفت به نیروهای داخل قلعه جه بگو برگردند عقب.
(...) گفت
به آنها گفتم ولی نمیآیند. گفت بگو حاجی میگوید. بیسیم را گرفت و گفت
بیایید عقب؛ آنها گفتند ما کلی جلو آمدیم و جاهای زیادی را گرفتیم، شما
نیرو بفرستید تا ما اینجا را نگه داریم.
حاج قاسم به
(...) گفت راست میگویند. آنجا جای خوبی است بگو نگهدارند. آنها هم تا آخر آنجا را نگه داشتند.
حاج قاسم مسائل را خیلی خوب تشخیص میداد. در همین جنوب حلب که عملیات
کردیم از او پرسیدم حالا چه میشود؟ گفت اینها (مسلحین) نمیتوانند کاری
بکنند. برایشان مشکل پیش میآید. چند پاتک میزنند و دیگر نمیتوانند؛
دقیقا هم همین طور شد.
** از همه دنیا نیرو آوردند تا محاصرهشان در حلب را بشکنند
یک بار هم دشمن از «راموسه» آمد تا حلب را بگیرد. جایی که شما آمدی و آنجا را بلدی.
* همان منطقه ای که شهید «ذاکر حیدری» هم آنجا شهید شد.
بله. مسلحین همه نیروهای خود را از تمام دنیا فراخوان کردند تا بیایند و از
آکادمی و راموسه عبور کنند و به حلب وصل شوند و محاصره نیروهایشان را
بشکنند.
نیروهایشان در حلب بودند. هر چه داشتند آوردند. انتحاری با کامیون، وانت و
حتی موتور. هرچه داشتند زدند تا حلب را آزاد کنند ولی نشد و نیروهای ایرانی
در آنجا مثل شیر مقاومت کردند. کار خیلی سختی بود. بالاخره بعد از چندین و
چند شبانه روز که عملیات کردند و نتوانستند آنجا را بگیرند، رسما اعلام
کردند که ما شکست خوردیم.
آنها تصاویر را از اتاق عملیاتشان به شکل زنده پخش میکردند تا بگویند ما
پیروز شدیم اما وقتی نتوانستند، رسما اعلام کردند شکست خوردیم. خیال حاج
قاسم راحت شد.
میخواهم میزان اشراف و قدرت تشخیص حاج قاسم را بگویم. به حاج قاسم گفتم
الآن چه میشود؟ گفت چند روز دیگر اینها به جان هم میافتند و شکست را به
گردن هم میاندازند. بعد هم رفت. با خودم گفتم اینها که به جان هم
نمیافتند.
پس فردا دیدم خبر آمد که مسلحین به جان هم افتادند و دارند همدیگر را
میزنند؛ دقیقا همان پیشبینیای بود که حاج قاسم کرد. اشراف خیلی کامل و
شناخت خیلی خوبی از مناطق داشت.
خلاصه عملیات حلب را طراحی کردیم و حاج قاسم هم حمایت کرد و در سختترین
شرایط حلب با آن همه عظمت که حتی در مخیلهمان نمیگنجید که روزی آن را
آزاد کنیم، البته با هماهنگی روس، سوریه، فاطمیون و نیروهای ایرانی به سختی
آزاد شد.
حلب شهر بزرگی است. شما رفتید و دیدید، با ساختمانهای 20 طبقه. جزو اولین
نفراتی که به قلعه حلب رفت، حاج قاسم بود. همیشه در خط مقدم میرفت برای
این که به نیروها روحیه بدهد و بفهمد چه میگذرد. بچههای مردم را
نمیفرستاد جلو و خودش در سنگر بنشیند و فرماندهی کند.
** فرماندهان سوری مثل پروانه دور حاج قاسم میچرخیدند
ژنرالهای ارتش سوریه وقتی حاج قاسم را میدیدند، از بس او را دوست داشتند
عین پروانه دورش میچرخیدند و وقتی میفهمیدند حاج قاسم به منطقه آمده
اعتماد به نفس پیدا میکردند و شجاع میشدند. روسها هم همین طور بودند. با
این که بعضی روزها حاج قاسم به فرماندهان روس و سوری که کارشان را خوب
انجام نمیدادند تشر میزد، ولی حاج قاسم را خیلی دوست داشتند. او هم تا
آنجایی که در توانش بود مشکلات آنها را حل میکرد و اگر امکاناتی
میخواستند رسیدگی میکرد و اگر مهمات میخواستند به نیروها دستور میداد
برایشان فراهم کنند.
** هشدار حاج قاسم به پوتین
* یکی از مهمترین اقداماتی که سردار
سلیمانی کرد و آن جنبه قدرت دیپلماسی ایشان را هم تا حد زیادی نشان داد،
همراه کردن روسیه در این ماجرا بود. حاج قاسم چطور این کار را کرد و به
پوتین چه گفت که او را متقاعد کرد که تا ارتش خودش را به سوریه بفرستد؟
جنگیدن در یک کشور خارجی برای حفظ منافع به هر دلیلی خیلی سخت است و هزینه
دارد. حاج قاسم در مقطعی دید که باید روسها را وارد عمل کند چون همه دنیا
(امریکاییها، اروپاییها، ترکیه و عربها) بر سر بشار اسد ریخته بودند و
بشار در حال ساقط شدن بود. حاج قاسم در یک مقطعی دید باید کمک بگیرد؛ لذا
رفت و با پوتین صحبت کرد و به او گفت ما هم در سوریه منافع داریم اما منافع
شما، ابرقدرتی شماست. اگر امریکاییها سوریه را بگیرند و یک رئیس جمهور
امریکایی بر سر کار بگذارند شما دیگر ابرقدرت نیستید.
پوتین هم وقتی فکر و مشورت کرد، دید حاج قاسم راست میگوید. او برای حفظ
اقتدار خودش در جهان آمد. البته به گمان من تا الان هم خوب آمده و کمک کرده
است.
** تست توانایی ایرانیها توسط فرمانده توپخانه روسیه
* چطور با روسها کار میکردید؟ این همکاری در حوزه توپخانهای هم وجود داشت؟
یک بار حاج قاسم به من گفت فرمانده توپخانه روسیه گفته میخواهد فرمانده
توپخانه ایرانیها را ببیند؛ به من گفت به فرودگاه حلب برو و با او جلسهای
داشته باش، فرمانده توپخانه روسیه آنجاست. فرمانده توپخانه روسها «ژنرال
الکساندر» بود. من به حلب رفتم و دیدم منتظر من است.
به من گفت شما گلولههای «کراس ناپل» را میشناسید؟ گفتم بله میشناسیم.
گفت از کجا میشناسید؟ گفتم ما در ایران میسازیم. وقتی گفتم میسازیم، جا
خورد و با تعجب گفت میسازید؟ گفتم بله. چطور مگه؟ گفت میتوانید با این
گلولهها کار کنید؟ گفتم بله، میتوانیم. گفت ما چند گلوله برای تست به شما
میدهیم.
آن موقع حلب در دست دشمن بود. خود ژنرال الکساندر هم فرد شجاعی بود. با من
به دیدگاه آمد؛ دستش را دراز کرد و یک تانکر آب را روی یک ساختمان به عنوان
هدف نشان داد و گفت آنجا را بزنید.
بچههای ما تنظیمات را انجام دادند و گلوله اول را درست به وسط تانکر آب
زدند. سپس یک هدف دیگر را نشان داد و گفت آنجا را هم بزن و بعد هدف سوم.
اصلا باورش نمیشد ایرانیها بتوانند این طور گلولههای کراس ناپل را با
این دقت به هدف بزنند.
به مترجمی که همراهش بود گفت که یک کاغذ بیاورند. روی کاغذ خطاب به مقرشان
در «طرطوس» نوشت 300 گلوله کراس ناپل به نماینده ایرانیها بدهید. گفتم بگو
دیزیگنایتور (پرتاب کننده لیزر) هم میخواهیم.
* برای اینکه مخاطبین ما هم متوجه
شوند، گلولههای کراس ناپل در واقع گلولههای هوشمندی هستند که با لیزر
هدفگذاری میشوند و برای همین دقت بالایی دارند.
بله. گلولههای هوشمند که آن موقع هر کدامش حدود 200 میلیون تومان قیمت
داشت. به بچهها گفتم همان شبانه به طرطوس بروند و اینها را تحویل بگیرند.
البته او 3 تا دیزیگنایتور نوشته بود ولی چون نداشتند، فقط یکی دادند و گفت
دوتای دیگر را بعدا میدهیم که ندادند. این گلولههای کراس ناپل خیلی به
ما کمک کرد.
** یک گلوله برای جلسه تروریستها
یک بار حاج قاسم گفت خبر دادند مسلحین در جنوب حلب جلسهای دارند. میتوانی
جلسه آنها را بزنی؟ گفتم بله، بگو کجاست. رفتیم و محل را دیدیم. فاصله
دیدگاه تا آنجا را تنظیم کردم و دیدم 3-4 کیلومتر است. فاصله توپ تا هدف هم
حدود 13-14 کیلومتر بود.
حاج قاسم خودش هم حاضر بود. یک دوربین گذاشتیم تا فیلمبرداری کند.
تروریستها یکی یکی میآمدند و ماشین هایشان را بین درختها، آن طرفتر از
ساختمان محل جلسه پارک میکردند و وارد ساختمان میشدند. مدتی که گذشت و
مطمئن شدیم جلسه آنها شروع شده، یک گلوله درخواست کردیم. این گلوله صاف از
پنجره ساختمان وارد جلسه آنها شد و همه ساختمان را منهدم کرد.
من هیچ وقت حاج قاسم را به این خوشحالی ندیده بودم. میپرید هوا و احسنت
احسنت میگفت. خیلی خوشحال بود. برای من صحنه بسیار جالبی بود.
* چطور شد که مسئولیت توپخانه را واگذار کردید؟
یک روز در جنوب حلب در جلسهای نشسته بودم که حاج قاسم به من گفت بیا و
رئیس ستاد اینجا بشو؛ گفتم من دارم در توپخانه کار میکنم و حقیقتا دیگر
زیاد هم نمیخواهم بمانم. نهایتا تا یک سال دیگر باشم.
اواخر کار بود که حلب، جنوب آن و نبل و الزهرا آزاد شده بود و تمام تمرکز حاج قاسم این بود که راه زمینی دمشق به بغداد را باز کند.
به او گفتم اجازه بدهید من از سوریه بروم. شرایط بسیار سختی را تحمل کرده
بودم؛ هر روز و هر شب عملیات آن هم با شلیکهای بسیار زیاد، مغز آدم تکان
میخورد.
تعدادی از دوستانم مثل شهید سمایی، ذاکر حیدری، حامد جوانی، سیدسجاد حسینی و
ستار عباسی هم شهید شده بودند و زخمی هم زیادی داده بودیم. حتی از بچههای
سوری و فاطمیون. ولی حاج قاسم گفت نه.
دشمن به پشت دروازههای حماه رسیده بود و شرایط سختی بود. حاج قاسم دائم
میآمد و با نیروهای ارتش سوریه جلسه میگذاشت. توپخانهها را هم متحرک
کرده بودیم. هر شب جابجایی و پیش روی و عقب روی، به چپ و راست تا این که
توانستیم حماه را حفظ کنیم.
یک بار دیگر در حماه به حاج قاسم گفتم اجازه بدهید من دیگر به ایران بروم؛
گفت حاج محمود نرو، واجب است اینجا بمانی ولی اگر میخواهی بروی، 15 روز
به ایران برو و 15 روز اینجا باش.
من هم اگرچه خانوادهام را هم به دمشق برده بودم ولی چون دائم در حلب و
حماه بودیم و نمیتوانستم پیش آنها باشم خانواده را به ایران فرستادم.
گفتم نمیشود یک روز اینجا و یک روز آنجا باشم. گفت اگر به ایران بروی
میخواهی چه کار کنی؟ گفتم یک کاری میکنم؛ گفت پس بیا فرمانده توپخانه
نیروی قدس بشو. به تهران آمدیم و یک جلسه گذاشتیم و قرار شد به سوریه بروم و
توپخانه را تحویل بدهم و برگردم.
قبل از تحویل دادن توپخانه، حاج قاسم گفت میخواهیم در شرق سوریه عملیات کنیم.
به فرودگاه «سین» در شرق آمدیم و به سمت «تدمر» رفتیم و تدمر را آزاد کردیم.
شرایط خیلی سخت بود؛ ماه رمضان بود و ما در تدمر عملیات میکردیم. هرچه
میکردیم روز تمام نمیشد. شب نمیشد؛ تلفن میزدیم، جلسه میگذاشتیم ولی
باز میدیدیم تازه ساعت 3 بعدازظهر است؛ کلی خودمان را سرگرم میکردیم،
میدیدیم ساعت 4 شده است؛ انگار عقربه ساعت جلو نمیرفت؛ در بیابانهای
تدمر، دهانمان از تشنگی خشک شده بود. من و ابوباقر دو نفری با ماشین این ور
و آن ور میرفتیم و به خدا التماس میکردیم تا اذان مغرب را بگویند تا
بتوانیم افطار کنیم. 30 روز در این شرایط عملیات کردیم.
بعد از آن قرار بود به توپخانه نیروی قدس بیایم که به دلایلی نشد؛ اما حاج
قاسم را همیشه میدیدم و اگر کاری داشتند برایش پیگیری میکردم. کارم دیگر
در سوریه تمام شده بود و در تابستان سال 1396 آنجا را تحویل دادم و با کلی
خاطرات تلخ و شیرین که حالا تمامش برایم شیرین است آنجا را تحویل دادم و به
ایران آمدم.
** دریافت بالاترین نشان پشتیبانی رزم (نشان نصر) با پیشنهاد حاج قاسم و موافقت رهبری
یک روز در تهران در قرارگاه خاتم بودم که یکی صدایم کرد. برگشتم دیدم حاج
قاسم است. گفت چطوری؟ چند روز پیش در یک جای خوب به فکرت بودم؛ گفتم کجا؟
گفت بعدا میگویم. بعدا فهمیدم گویا خدمت حضرت آقا نام من را برای دریافت
مدال نصر داده بود. این مدال در یک مراسمی با حضور حاج قاسم و آقای باقری
به نمایندگی از حضرت آقا به بنده هم داده شد.
* که بالاترین نشان در حوزه پشتیبانی رزمی کشور است.
بله
* سردار! شما در صحبت هایتان به
خاطراتی اشاره کردید و گفتید که چند بار خوشحالی حاج قاسم را دیدهاید. آیا
عصبانیت، ناراحتی و یا گریه ایشان را هم دیدید؟
بله خیلی زیاد.
* در این مواقع چطور رفتار میکرد؟ یکی دو موردش را برای ما تعریف کنید.
خوب نیست بگم (با خنده). یک روز حاج قاسم یک هدفی را به من نشان داد و گفت
باید آنجا را بزنید. هرچه ما تلاش کردیم، شلیکها به هدف نمیخورد. گفت چرا
نمیخورد؟ گفتم چه کار کنم توپ است دیگر؛ من میخواهم بزنم ولی نمیشود.
گفت باید بزنی؛ گفتم دارم تلاشم را میکنم ولی نمیخورد. گفت حاج محمود
بازداشتت میکنم. گفتم چطور میخواهید بازداشتم کنید؟ من که اینجا خودم
بازداشت هستم؛ اگر جلوتر بروم مسلحین مرا میگیرند، عقب هم که نمیروم، من
خودم محترمانه بازداشت هستم.
کسی جرأت نمیکرد به حاج قاسم چیزی بگوید ولی من نیروی حاج قاسم نبودم و از نیروی زمینی به کمک آنجا رفته بودم و باهم رفیق بودیم.
یا در همین «ریتیان». ریتیان حلقه آخری بود که باید آزاد میشد تا به نبل و
الزهرا میرسیدیم. حاج قاسم گفت 40 تا موشک به ریتیان بزن؛ گفتم 40 تا
موشک میزنم اما هر 40 تا به ریتیان نمیخورد؛ نهایتا 20تا اصابت میکند.
عصبانی شد گفت نه، همه باید بخورد. گفتم نمیشود؛ بعد توضیح دادم که
کاتیوشا محدودهای به اندازه یک کیلومتر در 500 متر را پوشش میدهد، ریتیان
200 متر است.
موشکها را زدیم ولی تعدادی از آنها همانطور که گفته بودم به اطراف ریتیان
خورد. باز عصبانی شد و گفت چرا نخورد؟ میخواست زود خط را بشکند و به نبل
برسد. من به اتاق رفتم و خوابیدم؛ ابو احمد آمد و گفت پاشو شب عملیات و شب
آزادی نبل و الزهراست تو قهر کردی؟ گفتم قهر نکردم ولی چه بگویم؟ میان این
همه آدم، حاج قاسم این طور با من صحبت میکند. حین صحبت بودیم که حاج قاسم
خودش آمد. انگشتری که دستش بود را درآورد و در انگشت من کرد و گفت پاشو شب
عملیات است بایست و کارت را بکن. قهر نکن.
اخلاق حاج قاسم اینطور بود که وقتی میدید کسی مسئولیت و وظیفهاش را به
خوبی انجام نمیدهد به شدت عصبانی میشد و تشر میزد؛ روس، سوری و ایرانی
هم نمیشناخت. البته همیشه و در همه جا از خوبی و خوش اخلاقی حاج قاسم
میگویند ولی حاج قاسم کسی بود که گاهی عصبانی هم میشد ولی با همه این
تفاسیر، من در دنیا کسی را مثل حاج قاسم ندیدم که فعل خواستن را اینطور صرف
کند.
** عملیات زیر دید آمریکاییها برای باز کردن راه زمینی بغداد به دمشق
* یک جا در صحبتهایتان گفتید که حاج
قاسم بر روی باز کردن مسیر زمینی دمشق به بغداد متمرکز شده بود. طبیعتا این
مسیر باید از «تنف» (مرز عراق و سوریه و اردن) میگذشت ولی مسیری که
انتخاب شد، از «بوکمال» میرفت. این تغییر مسیر برای چه بود؟
یک مرتبه من به همراه حاج اصغر صبوری با یک ماشین به سمت تنف میرفتیم. تنف
دست آمریکاییها بود. آنها شروع کردند با موشک جلوی ماشین ما را میزدند.
حاج
اصغرگفت بهتر است جلوتر نرویم.
برگشتیم به مقر فرماندهی. دیدیم امریکاییها از طریق روسها پیغام دادند که
اگر از 55 کیلومتری به تنف نزدیک شوید، شما را میزنیم. حاج قاسم آمد و
این را به او گفتیم.
انداخت در بادیات شامات و مناطقی که سنگهای تیز دارد و حرکت در آنجا بسیار
سخت است، صدها کیلومتر به سمت بوکمال رفت و مسیر آنجا را باز کرد.
غیر از حاج قاسم هرکس دیگری بود امکان نداشت بتواند این کار را بکند.
عملیات را انجام داد و «دیرالزور»، «میادین» و «بوکمال» را آزاد کرد و به
«قائم» رسید. هیچ نظامیای در دنیا نمیتوانست کاری که حاج قاسم کرد را
بکند. خیلی سخت بود اما ایستاد و این مسیر الآن باز است.
درست است بسیاری از فرماندهان خوب، شجاع و با تدبیر کنار حاج قاسم بودند تا
این پیروزیها به دست آمد ولی شخص حاج قاسم هم در صحنه بود و هم با تدبیر
بود و هم از هیچ چیز جز خدا نمیترسید.
ما در جنگ واژهای داشتیم که زیاد گفته میشد، «شیران روز و زاهدان شب».
حاج قاسم واقعا مصداق این تعبیر بود. هرشب نماز شب میخواند و صبح غسل
شهادت میکرد. مثل شیر با دشمن هرکجا که بود میجنگید؛ یا طراحی میکرد، یا
فکر میکرد و یا عملیات میکرد.
* خاطرتان هست که از شهادت چه کسی خیلی ناراحت شد؟
دو نفر شهادتشان خیلی حاج قاسم را ناراحت کرد. یکی حسین بادپا و دیگری شهید
اللهدادی. شاید کسان دیگری هم باشند که من نمیدانم اما حاج قاسم از
شهادت این دو نفر خیلی ناراحت شد.
روزی که حسین بادپا شهید شد، حاج قاسم در منطقه نبود. وقتی آمد دیدم از
شهادت او خیلی ناراحت است. حاج قاسم خیلی حسین بادپا را دوست داشت. شهید
اللهدادی هم همین طور بود.
** برای شهادت حاج قاسم آماده بودم
* چقدر شهادت حاج قاسم برای شما قابل
پیش بینی بود؟ با توجه به اینکه معمولا در منطقه خطر حضور داشت. وقتی خبر
شهادت ایشان را شنیدید چه عکس العملی داشتید؟
خبر شادت حاج قاسم را خود شما به من دادید و از واکنش من هم خبر دارید که
چه بود. فکر میکنم ساعت 3 شب بود که زنگ زدید و گفتید از حاج قاسم چه خبر؟
گفتم چطور؟ گفتید اخباری منتشر شده که حاج قاسم را در بغداد زدند. شما
دیدی که من آماده این خبر بودم.
من خیلی زودتر از اینها آمادگی داشتم که بگویند حاج قاسم شهید شده است و
برایم غیرمنتظره نبود چون دیگر جای حاج قاسم در این دنیا نبود و کره خاکی
برایش کوچک بود.
مطلبی که اینجا میتوانم بگویم این است که امریکاییها با شهادت حاج قاسم
نشان دادند خیلی احمق هستند و اشراف اطلاعات نظامی ندارند؛ چون اگر اشراف
اطلاعاتی داشتند و وقایعی که بعد از شهادت حاج قاسم رخ داد را پیشبینی
میکردند، هیچ وقت کاری که کردند را انجام نمیدادند.
* چطور؟
اواخر عمر حاج قاسم برخی چالشها رخ داده بود. حشد شعبی در عراق تحت فشار بود و در ایران هم اختلافات و اشکالاتی به وجود آمد.
به نظرم حاج قاسم با شهادتش کار بزرگی کرد. وقتی حاج قاسم شهید شد، اعلام
کردند پیکر شهدا تا چند ساعت دیگر با هواپیما به تهران منتقل میشود و
تلویزیون هم این را اعلام کرد. مردم عراق از حضرت آقا خواسته بودند تا
اجازه بدهد با حاج قاسم و یارانش وداع کنند و آنها را تشییع کنند و آقا هم
پذیرفت.
شما دیدید که وقتی پیکر حاج قاسم، «ابومهدی» و یارانشان در نجف و کربلا تشییع شد چه هنگامه ای در عراق برپا شد.
من کاری به کربلا و نجف ندارم؛ در بغداد که بیشتر سنی نشین هستند چه عظمتی
به وجود آمد؟ اصلا قابل تصور نبود. این تدبیر حضرت آقا بود.
بعد از این ماجراها دوباره حشد شعبی میداندار عراق شد و مجلس عراق هم آن
موقع مردانگی کرد و تصویب کرد که امریکاییها باید از عراق بیرون بروند.
اینها همه عظمت خون شهید سلیمانی است.
در ایران هم علی رغم مشکلات اقتصادی، دیدید که مردم چطور در تشییع شهدا در اهواز، تهران، مشهد و کرمان حضور پیدا کردند.
از طرف دیگر، زدن موشکهای قدرتمند به پایگاه «عینالاسد» و شکستن هیمنه
امریکاییها در جهان، از دیگر آثار و برکات خون حاج قاسم است.
حضرت آقا دو روز را «یوم الله» فرمودند؛ یکی زدن عینالاسد و دومی تشییع
باشکوه پیکر حاج قاسم بود. آقا فرمودند اینها یوم الله است. یعنی چیزی شبیه
22 بهمن.
وقتی عینالاسد را زدند، من یاد موقعی افتادم که عراق به دزفول، تهران و
شهرهای ما موشک میزد و مردم میگفتند «موشک جواب موشک» و امام(ره) غصه
میخورد چون چیزی نداشتیم که جواب بدهیم. آن موقع همین سوریها به ما کمک
کردند تا توانستیم چند موشک به بغداد بزدیم ولی الآن که مردم گفتند انتقام
انتقام؛ مشت حضرت آقا پر بود. ایشان دستور داد بزنید و پیروزمندانه از جنگ
بیرون آمدیم و این خیلی مهم بود.
ما در 8 سال دفاع مقدس، شهدای زیادی دادیم، هزینههای زیادی به ما تحمیل شد
تا پیروز شدیم اما با تدبیر حضرت آقا و به خواست مردم که در تشییع حاج
قاسم شعار «انتقام انتقام» سر دادند، با آمریکا وارد جنگ شدیم، آمریکا را
تحقیر کردیم و در حداقل زمان، پیروزمندانه از جنگ بیرون آمدیم.
این برای جمهوری اسلامی ایران خیلی عظمت است که با امریکاییها درگیر شوی،
آنها را تحقیر کنی، به پایگاه هایشان موشک بزنی، آنان را از بین ببری و
پیروزمندانه خارج شوی.
حاج قاسم کار و مأموریت خود را انجام داد. کاری که او کرد، هیچ نظامیای در
دنیا نمیتوانست انجام دهد. حزبالله در لبنان را ارتقاء داد، دفاع وطنی
را در سوریه به وجود آورد، حشد شعبی را در عراق به وجود آورد، فاطمیون و
زینبیون را به وجود آورد و خط مرزی ایران را تا دریای مدیترانه کشید. این
قدرتی است که الآن جمهوری اسلامی ایران دارد و همه اینها را مدیون حاج قاسم
هستیم. چه جوانان با تجربهای از ایرانی، عراقی، فاطمیون، لبنانی و
پاکستانی تربیت کرده که همه اینها در خدمت نظام و منتظر اشاره حضرت آقا
هستند. حضرت آقا فرمودند باید قوی شوید.
متاسفانه قانون کره زمین قانون جنگل است. اگر بخواهیم بقا داشته باشیم و بمانیم باید قوی شویم.
امروز نیروهای مسلح ما قوی هستند؛ ما فرماندهانی مثل حاج قاسم کم داریم ولی
داریم. بچههای 8 سال دفاع مقدس امروز در صحنههای مختلف حضور دارند و قوی
هستند اما باید همه نظام همسو با نیروهای مسلح به جلو بیایند تا کشور
قدرتمند شود و بتواند در این کره خاکی زندگی کند.
امیدوارم این جمهوری اسلامی با اقتدار بتواند پرچم را به دست آقا امام زمان (عج) بدهد و این پرچم بر کره خاکی افراشته شود.
* بسیار ممنون و متشکر هستیم که این
وقت را در اختیار ما قرار دادید. در انتها اگر بخواهید چند جمله خطاب به
حاج قاسم بگویید و بدانید که ایشان حتما صدای شما را میشنود، چه خواهید
گفت؟
چیزی ندارم بگویم....شرمنده حاج قاسمم.....چند روز پیش یکی از دوستان زنگ
زد و گفت حاج محمود خوابت را دیدم. جایی با آقای سلامی نشسته بودیم که حاج
قاسم هم آمد و تو هم پشت سرش بودی. گفتم حاج قاسم اینجا چه عجب؟ گفت آمدم
اجازه حاج محمود را از آقای سلامی بگیرم و ببرمش (با گریه). امیدوارم این
محقق شود و امیدواریم حاج قاسم دست ما را بگیرد.
ما افتخارمان این است که با حاج قاسم هم صحبت و هم غذا و مدتی همرزم بودیم.
رویمان هم پیش حاج قاسم سیاه است اما انشاءالله به عظمت خودش و عظمت حضرت
زینب (س) و عظمت شهدا، حاج قاسم بدیهای مرا نبیند و خوبیهایمان را ببیند
و دست مرا بگیرد.
والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته