به طرف {صمد قنبری} رفتم...تبسمی در در
صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود
نمیتوانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم...به صمد گفتم: «مییام تو
رو هم میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت!
واقعا دو دل ماندن در آن شرایط سختتر
از همه چیز بود. باید تصمیم میگرفتیم و انتخاب میکردیم؛ بمانیم شاید
نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع
که حتی پلی که چند روز پیش بچهها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن
گذشته بودیم ـ در آتش بیشمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پلهایی که
دیشب با آن مخاطره و جانفشانی درصدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود
تا تانکهای عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پلها وارد اتوبان شوند و به
سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه میکردم نگاهم روی
دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل میشد. نمیدانستم از بچههای
تخریبند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودیاند و میدیدم هنوز زندهاند اما
قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.
امیر سراغم آمده بود: «آقا سید! تو چی میگی؟ چی کار کنیم!»
ـ نمیدونم! حالا دیگه ما بیصاحاب موندیم این جا! به ما گفتن کمی بمونیم و بعد برگردیم عقب!
داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری
میکردم که برای کمک به آقا مهدی و بچههایی که در محاصره افتاده بودند،
رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور میدهند تا از
اتوبان رد شوند. اگر موفق به عبور از اتوبان میشدند کار ما تمام بود و به
راحتی میآمدند روی ما. یکی از تانکها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت
میکرد. نتوانستیم بزنیمشان. چشمهایم روی همان دو برادر مجروحی که روی
اتوبان بودند، میلرزید. دلم داشت از جا کنده میشد. دود و گرد و خاکی که
از شنی تانک بلند میشد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان
پی در پی مقابل چشمانم اتفاق میافتاد. آمد... آمد.. و از روی بچههای زخمی
ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست.
احساس میکردم تنها منم و همان تانک
لعنتی که هر جانداری را میدید میزد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده
بود و کالیبرش بیوقفه به سمت من تیراندازی میکرد. از خشم و اضطراب
میلرزیدم و قسم میخوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر. پی. جی را محکم
کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به
کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش
تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و
نظارهگر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را میکشت، فریاد میزد:
«سید!... گلیر.... مواظب اول... گلدی...»
نفس نفس میزدم و آر.پی.جی را توی
سینهام میفشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه
شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا میزد. آنجا مزه سه
لایه بودن سنگر را میچشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین
رگبار به هم میریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز میکردم.
میدانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود
از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان میغرید و به سوی من پیش
میآمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر میگذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر
خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش
شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک
آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیهای
انفجار مهیبی همه را تکان داد.
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده
بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بیخبر بودیم اما به
خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای
وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.
دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله
داشتم و نمیتوانستم درست نشانهگیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی
درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از
برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمیخواستم آنهایی که بدن مجروح بچههای ما
را له کرده بودند از تانکشان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و
دوباره در سنگر پناه گرفتم. صدای امیر آرام گرفته بود. موشک دیگری روی
آر.پی. جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را میکاویدم.
ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایههایی نصب شده
بود، ثابت ماند. منبع آب در نزدیکی روستای حریبه بود و پایین آن تانکها و
نفرات عراقی در حال جابهجایی بودند.
هلیکوپترهای دشمن هم به شدت کار
میکردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک میبارید. به طرف روستا بلند شدم،
آر.پی.جی را روی دوشم جابهجا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک
کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و
ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق رویحه
ما مخصوصا زخمیهایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش
بچهها رفتم. هلیکوپترهای عراقی کلافهمان کرده بودند و با موشک و تیربار و
هر چه که داشتند آتش میریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.
بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس
که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب میبرد. این را جنگ
به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمیها نگاه میکردم؛
«خدایا از بین این بچهها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی،
قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که میگذاشتم دلم می خواست او را با
خودم ببرم. لحظههای سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر
طرف آتش میگشودیم و برای رفتن جمع و جور میشدیم. در آن منطقه آخرین کسانی
بودیم که هنوز عقبنشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف
او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار
او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمیتوانستم دلم را راضی به
بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «مییام تو رو هم
میبرم!» تلخترین دروغی بود که میشد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک
نفر را میتوانستم عقب ببر و او قاسم هریسی بود!