فارس، این روزها مصادف با بیست وچهارمین سالگرد کسی است که همه وجودش عشق بود. با توجه به توانمندی بالایش در عملیات و زدن معبر، خیلی متواضع بود.
شهید غلامرضا زعفری از علمداران گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) بود. هر کجا به وجودش نیاز بود نه نمیگفت. یک روز به عنوان نیروی خبره گشت و شناسایی، یک روز به عنوان مسوول تدارکات و یک روز هم مسوول زاغه مهمات.آنقدر دوست داشتنی بود که همه بچه های گردان زود باهاش دوست میشدند.
سردارشهید غلامرضا زعفری درسال ۱۳۴۰ در تنکابن به دنیا آمد. چون خواهرش درتهران زندگی میکرد به تهران آمد. سال ۶۱ به عنوان تخریبچی در عملیات محرم برای رزمندگان لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب معبر زد. او تخریبچی دلاوری بود که میان بچه های تخریب به ببر مازندران مشهور بود. وقتی از عملیات والفجر مقدماتی و والفجریک میگفت که چگونه در خط دشمن نفوذ کرده بود، همه رو متحیر میکرد. شناسایی مواضع و موانع دشمن در جبهه «آغ داغ» قصرشیرین او را ورزیده کرده بود. او میگفت به صخره ها آویزان میشدیم برای عبور از منطقه در حالیکه دهها متر زیر پای ما پرتگاه بود. شناسایی او در جزیره مجنون در نقل خاطراتش شنیدنی بود و عجیب تر شناسایی مواضع دشمن در حین عملیات خیبر که منجر شد با کمین دشمن روبرو شد و سرباز دشمن با آرپی جی برای اسیر کردن او اقدام میکند و این شیر مرد از چنگ او میگریزد.
غلام تعریف میکرد در حین فرار سرباز دشمن با آرپی جی به سمت من شلیک کرد و احساس کردم گلوله از زیر بغلم در حال فرار عبور کرد به طوری که باد پره آرپی جی رو حس کردم.
غلام گفت : باز من ول کن نبودم و چند لحظه استراحت کردم و دوباره به سمت مواضع دشمن رفتم و داخل سنگر استراق سمع دشمن خودم رو پنهان کردم. اما یک لحظه بخودم آمدم که دیدم روی مین والمر نشسته ام و تعدادی بدنهای شهید در کنارم داخل چاله ای قرار دارد. اما شناسایی ام را انجام دادم و در وقت برگشت تک و تنها بودم. با نیروهای گشتی شناسایی دشمن روبرو شدم و اونها فهمیدند تنها هستم و خواستند مرا اسیر کنند که با توکل به خدا، اونها رو قال گذاشتم.
غلام وقتی از اینهمه شجاعت تعریف میکرد ما قلبمون وای می ایستاد. غلام در عملیات عاشورای ۳ و والفجر ۸ حضور فعال داشت و در عملیات کربلای یک به عنوان نیروی گشتی شناسایی به اطلاعات عملیات مامور شد و به عنوان تخریبچی تیم اطلاعات عملیات وارد شناسایی منطقه باغ کشاورزی مهران شد.
من به زور از زبانش کشیدم خاطراتش رو و او با کمال تواضع تعریف میکرد که در مسیر به کانال دشمن رسیدم. بچه های اطلاعات رو عقب تر نگه داشتم و خودم رفتم سمت کانال، بالای کانال رسیدم و خودم رو مخفی کردم. دشمن درحال گونی چیدن لب کانال بود که احساس کردم سرم سنگین شد. قلبم داشت می ایستاد. حس کردم یک گونی هم روی سر من گذاشتند، دقایقی گذشت و سربازهای دشمن رفتند برای ترمیم ادامه کانال و من توانستم سرم رو از زیر گونی ها بیرون بیاورم. اما باز هم ول کن نبودم و وارد کانال شدم و گونی مقابل سنگر اجتماعی رو با احتیاط بالا زدم. حتی تعداد نیرویی که داخلش بود شمردم. غلام در اون شب تاریک موانع عمیق باغ کشاورزی مهران رو با حداکثر دقت بررسی کرده بود و حتی میگفت فاصله بین مینها و فاصله بین نوار مین ها رو هم قدم شمار کردم. اونایی که با کار شناسایی آشنایی دارند میدانند که این کارها چقدر تهور و توکل میخواد. بیخود به او ببر مازندران نمیگفتیم، غلام همیشه آماده بود در کربلای ۵ هم چندین تن مواد منفجره برای انفجار مواضع و دژهای دشمن به خانه ای در خرمشهر انتقال داد که درصورت نیاز مورد استفاده قرار بگیرد.
غلام در سال ۶۶ کربلای ۸ رو هم تجربه کرد. در تیرماه ۶۴ وقتی خبر شهادت شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) را شنید خیلی بیتاب شد و به قول خودش هوایی شده بود. به من میگفت جعفر دیگه باید رفت. غلام رو به زور روی زمین نگه داشته بودند.
پادگان امام علی(ع)سنندج-تابستان ۶۶-از راست شهید فیروزبخت-نفرسوم شهیدغلامرضا زعفری |
اما شهادت بهترین رفیقش و رفیقم؛ رسول فیروزبخت، غلام رو غصه دارکرد. در مقر الوارثین بودم که خبر شهادت رسول رو دادند. داشتم میرفتم برای نماز مغرب و عشاء به حسینیه الوارثین(موقعیت تخریب ل10 درجاده فکه) که دیدم از دور صدای غلام میاد. من رو از دور که دید قدمهاش رو بلند تر برداشت و همینطور که سمت من میومد صدا میزد: این الرسول و صداش میگرفت. وقتی به هم رسیدیم دست در گردن من کرد و شروع کرد گریه کردن .
به خدا قسم من تا به حال اینجوری ندیده بودم گریه کنه. هم میخواست عقده اش رو خالی کنه و هم میدید بچه ها دارن نگاه میکنند. کارش به هق هق افتاد، غلام خیلی تو دار بود و بعد از رسول دیگه بوی رفتن میداد. ما آماده میشدیم برای عملیات بیت المقدس ۴ و وقت رفتن از مقر الوارثین با هم روبرو شدیم و گفتم غلام مگه تو با ما نمیای. لبخندی زد و گفت باید برم تنکابن، مادرم گفته بیا، مثل اینکه میخوام وارد مرغا بشم.
اینو که گفت منم انگشتر فیروزه ام رو از دستم درآوردم و گفتم غلام اگه کار جور شد نیازت میشه. اینو بده به طرفت دستت کنه. زد زیر خنده و ما از هم جدا شدیم و رفتیم برای حلبچه که یکی دو روز به عملیات مانده بود. درشهر بیاره عراق خبر دادند غلام در ۱۹ اسفند در جبهه جنوب به شهادت رسیده، وقتی خبردادند همه گردان و مقر شد یکپارچه گریه آخه غلام عزیز همه بچه های تخریب لشکر ۱۰ بود. بیشتر نامه هایی را که برای خانواده اش می فرستاد من براش مینوشتم. من هر وقت براش نامه می نوشتم؛ میگفت پشت پاکت بنویس: تنکابن- شیرود-لزربن - مغازه مشدی قنبر رستگار- برسد به دست مشدی رضای زعفری
* راوی: جعفر طهماسبی