به گزارش پایگاه 598، تب روزهای تبدار اهواز را فقط کسی میداند که شلاق شرجیِ آفتابِ خردادماهش
را چشیده باشد؛ محدثه هم دختری است که دوران دانشجوییاش را در شهر من
گذرانده و از عطایای آفتابِ رطبساز آن بینصیب نمانده آنقدر که هنوز از
یادگاری آن روزها خاطره دارد.
وقتی خبر را شنیدم تعجب و خوشحالی را با هم تجربه کردم، تعجب از اینکه چطور
توانسته بود از همچو هدیهای دل بکند و خوشحال از اینکه هنوز هستند کسانی
که به اندازه وسعشان از خویش میگذرند تا بر دیگران بیفزایند و تفسیر آیه
خدا بر زمین شوند آنگاه که فرمود: «شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا
نخواهید رسید مگر از آنچه دوست میدارید و محبوب شماست در راه خدا انفاق
کنید، و آنچه انفاق کنید خدا بر آن آگاه است.»
حکایت دلتنگی
او حالا اصفهان بود اما هنوز دلش برای اهواز میتپید، برای قدم زدن عصرگاهی
روی پل کارون، برای دخیل بستن شب جمعه به ضریح «علی ابن مهزیار اهوازی»
و حتی برای گروههای جهادی و ریشه دواندن میان مردمی که گاهی در اضطراب
هیاهوی زندگی دیجیتال به فراموشی سپرده میشدند.
بسم رب الحسین
تلفن که دو بوق زد، گوشی را بلند کرد، ناخواسته «خواهر» صدایش زدم، او را
ندیده بودم اما از ورای بُعدِ حتی مکانی به هم گره خورده بودیم، کنجکاوِ
دانستنِ قصهاش بودم و او دریغ نکرد، ضبط صدا را روشن کردم و محدثه «بسم رب
الحسین» گفت:
سن تکلیف برای ما دخترها حال و هوای خاص خودش را دارد، فکرش را بکنید از
دنیای بچگی و اینکه کسی کارمان ندارد ناگهان بگویند : «محدثه، چادر سفیدت
را بپوش و خودت را خوشبو کن، چند روز دیگر خدا منتظر شنیدن صدای توست!»
آن روزها در حال خودم نبودم و دلم هوایی شده بود، از کودکی با عکس و صوت
حضرت آقا بزرگ شده بودم و حالا که میخواستم پا به درگاه بندگی بگذارم دلم
میخواست سجادهی سفر به این درگاه را از بهترینِ بندگان خدا بگیرم به خاطر
همین با همان زبان کودکانه به بیت رهبری نامه نوشتم و از رسیدنم به سن
تکلیف خبر دادم.
بچه بودم و نمیدانستم که حضرت آقا کارهای مهم زیادی دارد اما با خودم فکر
میکردم حالا که قرار است به سن تکلیف برسم حتما باید رهبر را خبر کنم و
هدیهای بگیرم، چون مدام در تلویزیون دیده بودم که چقدر به هم سن و سالهای
من محبت دارند.
سجاده رسید
هیچکس باور نمیکرد که جواب نامهام بیاید، حتی بعضی از دوستانم به شوخی
مرا دست میانداختند اما من روزها چشم به در دوخته بودم، به مدرسه میرفتم
منتظر بودم، از مدرسه برمیگشتم منتظر بودم، راستش را بخواهید اصل مفهوم
انتظار و شیرینی آن را از همان روزها یاد گرفتم تا اینکه بالاخره سجادهام
رسید.
از شدت خوشحالی نفسم بند آمده بود، علاوه بر نمازهای واجب به هر بهانهای
خودم را به سجاده میرساندم، به آرامی نوازشش میکردم، میبوسیدمش و با آن
حرف میزدم، اصلا سجاده بهترین دوست من شده بود که یک لحظه دوریاش را تحمل
نمیکردم.
محالِ خندهدار
قلبم به تپش افتاده بود، میدانستم هنگامه شنیدن قصه جدایی محدثه از سجاده
فرا رسیده است، فراقی که به سختی اما شیرین رقم خورد؛ محدثه با خنده ادامه
داد:
آنقدر عاشقش بودم که گاهی یادم میرفت اسمم محدثه است و در بازیهای کودکانهمان خودم را سجاده معرفی میکردم.
عاشقانههای من با سجاده همینطور ادامه داشت تا اینکه دانشجوی دیار نخل و
آفتاب شدم، سجاده با من بود، شاید اگر دوستانم میخواستند نشانشان میدادم
اما «من و دل کندن از آن؟ چه محال خندهداری»!
دمای ۵۰ و چند درجه
در گروههای جهادی دانشجویی فعالیت میکردم، دوست داشتم از نزدیک با مردمی
که میهمان شهرشان شده بودم آشنا شوم؛ گرمای ۵۰ و چند درجه هوای خوزستان و
اهواز را تا مغز استخوان چشیده بودم و میدانستم که حتی کولر هم در این خطه
جوابگو نیست.
حالا هم که کرونا شایع شده بود و مردم در قرنطینه به سر میبردند بیش از
پیش وضعیت وسایل سرمایشی مناطق محروم دغدغهام شده بود؛ میخواستم بیتفاوت
باشم اما نتوانستم، لحظههای اول، عشقم به سجاده مانع میشد اما بعد با
الهام این فکر که «از نماز خواندن تو بر سجاده چه سود در حالی که یک خانه و
اهلش از گرما در اضطراباند» اعوذ بالله گفتم و سجاده را در حساب
توئیتریام به مزایده گذاشتم.
فروخته شد
مدت زمان زیادی نگذشت که شخصی که راضی به فاش شدن نامش نیست سجاده را به
قیمت ۲ میلیون تومان خرید و من این هزینه را به گروهی که مشغول تهیه و
تعمیر کولر ساکنان مناطق محروم بودند تقدیم کردم.
دل از سجاده کنده بودم و آماده وفای به عهد و فرستادن برای شخص خریدار اما
هر اندازه اصرار میکردم که آن بنده خدا آدرس پستیاش را ارسال کند ممانعت
میکرد و میگفت «دست شما باشد بهتر است» من هم که این حجم از سخاوت را دیدم
قول دادم تا بر روی سجاده هدیه حضرت آقا برایشان نماز بخوانم.
به قدر وسع
خداحافظی میکنم و به فکر میروم، شاید در این روزها همه با خودمان تکرار
کنیم که مگر کاری هم از دست ما برمیآید یا حتی من که آنقدر توانایی مالی
ندارم که گرهی از کوری زندگی کسی بگشایم اما محدثه ایزدی، دختر دهه
هفتادیای که با گذشتن از محبوبترین هدیهاش به اندازه وسعش گامی در جهت
کمک به خلق خدا برداشت خود نیکوترین مثال است، براستی که شیخ سخن، حضرت
سعدی چه خوش در این مضمون سروده آنگاه که گفت: «به راه بادیه رفتن به از
نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم».