دیروز دوشنبه در سالن وزارت کشور مجلسی تحت عنوان عقیق سلیمانی برگزار شد. تا چشم کار میکرد افراد جورواجور آمده بودند عکس برادرم قاسم در درودیوار سالن حس و حال خوبی را به نمایش گذاشته بود تمام چهرهها داد میزد حال و حوصله هیچکس و هیچچیز را ندارند بارها به همراه حاج قاسم در این سالن در پاسداشت شهدا شرکت کرده بودم. در سوگ مهدی باکری، احمد سوداگر، احمد سیاف، احمد کاظمی و ...
این بار بهمحض ورود دلم عجیب هوای قاسم را کرد احساس میکردم مثل همیشه یکی از
پشت سر به شانهام میزنم و میگوید عاقبت ماندیم و نرفتیم و من چنان از دیدنش
خوشحال میشدم که توصیف ندارد.
هجوم عکاسان به سمت ما بینظیر بود و قاسم با خنده میگفت عکس بس است، بگذارید سخنرانی گوش بدهیم.
در مراسم شهید مهدی باکری وقتی حاج صادق آهنگران مثنوی شهادت را خواند و با صدای ناز میسرود: -مرا این پشت نگذارید تنها/گناهم چیست پایم مانده در خاک- چه گریهای حاج قاسم میکرد.
ماندن و حسرت پرواز در اشک هایی که میریخت داد میزد.
بههرتقدیر این بار در گوشهای از سالن که میشد تمام جمعیت را زیر نظر داشته باشی نشستم. چقدر خاطرات با دل من بازی میکرد.
چشم از تمثال بزرگ سردار برنمیداشتم که فرزندان قاسم وارد سالن شدند هرکس نگاه آنها میکرد گریه میکرد هیچکس حال خودش نبود از تمثال قاسم به سمت آنان چشم میگرداندم و خدا را بهحق قاسم سلیمانی قسم دادم در این جلسه دلشان هوای بابا نکند ولی مگر میشد...
تمام وجودم محو زینب و محمد شده بود؛ چه خاطراتی از اینها در حافظه ام ماندگار شده است.
در آخر برنامه وقتی نوبت روضه سیدالشهدا و ذکری از قاسم و دست و پیکرش
شد، چهره و اشک های زینب و محمدرضا و... دلم را آتش زد و آرزوی مرگ کردم. چقدر این
لحظه آرزو میکردم قاسم بیاید و مارا آرام کند.
او رفته است و ما وارث این غم بزرگ هستیم. او رفت تا ما باورمان شود راه شهادت باز است و رهرو میخواهد. او رفت تا ما بمانیم و در اوج امنیت زندگی کنیم.
این یادداشت را به احترام فرمانده حاج قاسم نگاشتم تا اردات خود را به او پس از هزاران هزار بار اعلام کنم.