درون سینه میگرید و میسوزاندم
تا لحظهُ پرواز
زبان شعر در کامم چه زهراگین
تنِ جان ِمرا مسموم میسازد
به رگهایم چنان جاری
که از خاکستر من واژه میسازد.
نمیدانم
که از کی بوده ام من
تا کجاها نیز خواهم ماند
ولی در لحظهُ زاییدنم گریاند چشمم آن عجوز عمر و با نجوا به گوشم گفت:
تو را هم لحظهُ مرگی ست
و از اینجا تویی و آرزو و پرسشی همواره
اما حیف بی پاسخ... «از دفتر مِهر مکتوب»»