او
قاسم سلیمانی است. اهل کرمان که آوازهاش همان اوایل تمام قرارگاه را فراگرفت.
از
روز اول آدم ساکت و محجوبی بود. اصلاً اخلاق مرتضی و احمد را نداشت.
از
شلوغکاری فراری بود. سرش به کار خودش بود. از اول چشمان نازش هر کس را که گرفتار میکرد،
چارهای نداشت.
هرگاه
که با او حرف میزدی، برخوردی لطیف، آرام، مهربان، صمیمی و زیبا داشت.
هیچکس احساس نمیکرد با یک فرمانده تمام روبهرو شده است.
مدتی
بعد همه او را حاج قاسم صدا میزدند. اصلاً اکثراً فرماندهان به اسم کوچک معروف بودند. مرتضی،
احمد، جعفر، مهدی، حسن... خبری از پرستیژ و دیسپلن امروزی نبود. الآن اوضاعمان طوری
شده که وقتی عدهای را میبینیم یکی از آرزوهایمان یکدلی و یکرنگی آنهاست.
حاج
قاسم در هر عملیات سنگینی که در راه بود، سریع دستش را بلند میکرد و اعلام آمادگیاش
را میرساند.
البته
او این کار را میکرد، نه به خاطر این بود که بخواهد بگوید من هم هستم یا من هم
بودم یا خواهم بود. نه، حاج قاسم از همان روز اول به خلوص کلمه دستیافته بود و به
بداهت و سادگی از حیطه من و ما بیرون رفته و به حس زمان رسیده بود.
هر
طرح و برنامهای که برای آوار شدن بر سر عراقیها میداد، خودجوش بود. خلاقیت بیآنکه
خود توجهی داشته باشد در وجودش نقش میبست. او سراغ نوآوریها نمیرفت بلکه برعکس
بود. این وعده خدا بود که برای مخلصان درگاهش رقمزده بود. این قانون خداست که
فرشته الهام هرگز حاج قاسمها را تنها نگذارد. حرف که میزد واسطه میان احساس و
منطق بود.
همه
فرماندهان، حاج قاسم را از دلوجان دوست داشتند. از بین همه او، باقر قالیباف و
احمد کاظمی عجیب باهم صمیمی بودند.
اولین بار او را در قرارگاه گلف دیدم. بالباس خاکی و سروصورتش ژولیده. خستگی از سر و رویش موج میزد. نگاه او با نگاه سایر فرماندهان فرق داشت. نگاه همه آنها را خوب میشناختم و میشناسم ولی حاج قاسم چیز دیگری بود.
احمد
میگفت، حاج قاسم در جلسات قرارگاه که حرف میزد چشمانداز لحظههای غیرت و حماسه
و شرف بود. در هر کلمه او مفهومی بود که نباید بدون توجه آن را رها میکردیم.
هر عملیاتی که میشد آرامش نداشت و از سر شب تا صبح بین قرارگاه و
خط مقدم میرفت و میآمد.
الآن
که گاهی اوقات او را در بعضی جلسات میبینم، وقتی از حوادث و زمانه برایم حرف میزند
احساس میکنم از هر جاهایی نقلقول میکند، از آدمها و سرزمینهایی حرف میزند که
برای ما شناس نیستند.
درد
دلهایش برای شهدا، در پای مزار احمد کاظمی، در کنار اروند و در میان فرماندهان
لشکر 41 ثارالله وقتی حرف میزد بقای انسانیت را که همانا خوب زیستن و خوب بدرود
حیات گفتن است را یادآوری میکرد. او
وقتی از شکایت دوستان از زمانه حرفهایی را میشنید همانند سهراب میگفت آب را گل
نکنیم.
یکشب
که برای روضه در منزلش مرا دعوت کرد هر دویمان در فرماندهی نیروی زمینی بودیم. آن
زمان عزیز، فرمانده نیرو بود. با سردار اسدی و سردار رشید قرار گذاشتیم باهم به روضهاش
برویم. نمازمان را که خواندیم منبر رفتم. میدانستم حاج قاسم در سخن گفتن، مهتابی
است که پر میگشاید و آفتابی است که نور میگشاید، دریای ژرفی است که بر امواج
اندیشه، صعود میآموزد و شمیم طراوت آفرینی است که در مشام اختران هنر میپیچد. بر
این اساس آن حرف یادگاری امام خمینی را هجی کردم که عمر زیاد این ضرر را دارد که
آدم شاید مرگ عزیزانش است. قاسم کنار درب ورودی نشسته بود و آرام اشک میریخت. من
هنوز روضهام را شروع نکرده بودم ولی در دلش روضهای دیگر بر پا بود.
هرازگاهی
که حاج قاسم به گلف میآمد او را میدیدم. همیشه سرحال و قبراق و آماده. بعد از عملیات
کربلای 4 وقتی فرماندهی عالی جنگ اعلام کرد باید بلافاصله عملیات کربلای 5، انجام
شود او از مخالفین این سیاست بود ولی وقتی اسم امام خمینی آورده شد او انگار قاسم
چند لحظه قبل نبود با اشتیاق گفت من و لشکرم صد در صد آماده عملیات هستیم.
حاج
قاسم! هنوز از فرهنگ شهادت فاصله نگرفته است. او گرچه درجه سرلشکری میزند ولی اصلاً
اعتنایی به درجهاش ندارد. از تشریفات و بگیر و بندها به دور است. به خلاف عدهای
از دوستان، او کاملاً صمیمی و خون گرم است. دو رو نیست و صداقت در جان او نمایان
است.
یادم
است وقتی کتاب خاطرات شهید میرحسینی از فرماندهان شهید لشکر 41 ثارالله را مرتضی سرهنگی
جهت کنگره شهدای کرمان آماده میکرد، حاج قاسم در مقدمهاش نوشت:
هر کس این کتاب را بخواند و بیشتر از من سید را دوست داشته باشد من
دق میکنم.
همیشه
خدا با دیدن او تمامقد میایستم و اگر بعضی ملاحظات سیاسی نباشد با افتخار دست او
را میبوسم. حاج قاسم، علایی، غلام پور، صیاف-شمخانی، محسن-کیانی، زهدی همه و همه
مردان تکرارناپذیر این مملکت هستند و ما تا ابد وامدار آنها هستیم.
شبی
که خبر شهادت احمد را شنیدم سراسیمه از اصفهان به تهران آمدم و به منزلش رفتم. وقتی
در فضای زیرزمین منزلش که محل روضه سالیانه او بود وارد شدم بزرگان جنگ به دیوار
تکیه داده بودند و به رفتارهای احمد و خودشان فکر میکردند. حاج قاسم تنها کسی بود
که وقتی به او خیره شدم حال خوبی نداشت. وقتی آقا محسن وارد جلسه شد نمیدانم چه
حکایتی بود که او تحمل نکرد و دستمال آبیاش را از جیبش درآورد و اشکهایش را پاک
کرد. آقا محسن که متوجه او شده بود وقتی باهم سلام و احوالپرسی کردیم به حاج قاسم
که کنارم نشسته بود رو کرد و گفت: آقای سلیمانی ناراحت نباش. همه ما رفتنی هستیم
دعا کن با شهادت برویم. قاسم
هیچ حرفی نزد و تنها گلهای قالی را میشمرد.
من
آن شب احساس میکردم که او چقدر از ماندن و نرفتن دلگیر است. بعد از جنگ آنقدر در کرمان کار
عمرانی کرد که
مردم در کنار عکس امام خمینی و آقا عکسش او را در خانههایشان به دیوار زده بودند.
دریکی
از دیدارهای فرماندهی کل قوا خطاب به مردم کرمان گفت: حاج قاسم ازجمله شهیدان زندهای
که در بین شما قرار دارد.
شهادت
میدهم حاج قاسم، از طبق معمولها بیزار بود و هست و از مدل تکرار گریزان.
عدهای را میشناسم که به خلاف او، بیهیچ دغدغهای و به دور خود تارهای فراموشی تنیدن و در انزوای عنکبوتیشان، به بنبست سکوت پناه بردن؛ اما حاج قاسم به خلاف آنها از جنس خاک نبوده و نیست که به رنگ دعاست و کلامش طعم نماز میدهد.
هرگز ندیدم از مرگ بترسد. از مرگ کوچک و حقیر در بستر و عاشق شهادت بود و میدانم که شهادت کوچه کوچه در جستجو اوست.
یادم
نمیرود گریههای قاسم در فراق احمد کاظمی دیدنی بود؛ یعنی آدم اینقدر دوست خودش
را دوست میدارد؟ خدا را شاکرم که در زمانی در جنگ در محضر فرماندهان عزیز و بزرگی
بودم که پرواز در آسمان نگاهشان را تجربه کردم و دریافتم که چه زیبا میتوان اوج
گرفت و تا آنسوی عالم خاکی پر گشود.
از
خدا طلب میکنم حاج قاسم خاطرات جنگش را بگوید. او اگر زبان باز کند غوغایی راه میافتد.
اگر قاسم از شب عملیات کربلای 5 بگوید همه ما خواهیم فهمید که آن شب در نبرد تنبهتن
با عراقیها، در دریاچه ماهی، جزیره بوارین، سهراهی مرگ با چشمان او چه کرد؟
من
هر وقت یاد خندههای ناز او در بحبوحه جنگ و نبرد میافتم با خودم میگویم: بگو
هزار حنجره نی را، بعد از تو کجا بریم به شکایت؟ که دل به خندههای گرم تو سالیانی
است نموده عادت. برایمان بگو دست کدام فاجعه گل وجود دوستانت خوبت را چید؟
خدا
میداند که وقتی از طریق خبرها و سایتها مطلع میشوم که اسرائیلیها و آمریکاییها
برای به دست آوردن او چه ها که نمیکنند با خودم میگویم حق قاسم کمتر از شهادت
نیست.
حاج
قاسم بعد از جنگ هر روز شهادت را به انتظار نشسته است تا سرانجام در بال آخرین
پرستو، ما را غرق اندوه خویش نماید.
چقدر
دلم میخواهد برای این مرد آسمانی روزها و شبها بنویسم و بگویم اما دیگر نه بغض و
نه خیال او، امانم نمیدهند. فقط
هرگاه برایش دل نوشتهای مینویسم با این جمله تمام میکنم که...
حماسهسازترین
مرد! مرد بیمانند!
به
ارتفاع غرورت نمیرود الوند
سفر
بهسلامت سرباز سپهبد