ساعت ۶ صبح است، از مسجدالحرام برگشتهام، اتوبوسهای شهری را جمع کردهاند، از منطقه عزیزیه که هتل ماست تا حرم پیاده باید بروم و بیایم. گوگلمپ میگوید ۳۸ دقیقه راه است، ۳۸ دقیقه رفت و دقیقا همین حدود برگشت.
فردا روز عرفه است باید بخوابم که امروز عصر ساعت چهار باید محرم شویم و راه بیافتیم سمت صحرای عرفات، دروغ چرا مکه بر خلاف مدینه و مشهد و کربلا و هر جای زیارتی دیگری که زیارت کردهام، ترسناک است؛ یک ترس عظیم مقدس، امروز صبح قسمت شد نماز صبح را در ردیف دوم خواندم یعنی با دیوار کعبه حدود سه متر فاصله داشتم و این خیلی دلهره عجیب و غریبی دارد، فکر اینکه دقیقا در همین حول و حوش زمانی مسلمانان نیمکره شرقی جهان با فاصلههایی کم و زیاد الان پشت سر تو تا بینهایت ایستادهاند و دارند همین اذکار و افعال و حرکات را انجام میدهند، دلهره بهجان آدم میاندازد. وای از لمس کعبه، یک سنگهای جنس مخصوص سخت و سفت و سیاهی دارد که انگار از لالوهای تاریخ همچنان قامت افراشتهاند. اولینباری که دستم چسبید به سنگهای دیواره، همانجایی را لمس کردم که شکاف خورده بود و فاطمه بنت اسد از آن وارد کعبه شده بود برای بهدنیاآوردن بزرگترین، مظلومترین و عجیبترین مرد تاریخ. حدود سه دقیقه دستم چسبیده بود و این مغناطیس عجیب انگار انگشتهای من را به آن سنگها پیچ و رولپلاک کرده بود؛ در اثر تنه مردی هیکلمند آفریقایی دستم کنده شد، رفتم روبهروی رکن یمانی و به دستم خیره شدم، گزگز میکرد، نبض داشت، دستم را بو کردم و به قلبم، چشمهایم و... مالیدم.
اینکه میگویم کعبه ترس داشت یعنی همین، تو فکر کن دستت به سنگهایی خورده باشد که موسی، عیسی، ابراهیم، اسماعیل، محمد، همه ائمه و همه خوبان تاریخ که حج آمدهاند این سنگها را لمس کردهاند و از هر کدامشان که قطب انرژیهای عالمند نیمژول هم انرژی از آنها به این سنگها جذب شده باشد با چه حجمی از انرژی روبهرویی...
دراز کشیدهام روی تخت دارم یادداشت مینویسم و به این فکر میکنم یعنی فردا میرسم به عرفه؟ به عرفات؟ نرسم چه! امام صادق(ع) جایی فرمودهاند بزرگترین گناه انسان این است که عرفه را در عرفات باشد و از ذهنش بگذرد که خدا همه گناهاش را نبخشیده و شک کند به پاکشدن... به رستگارشدن... من ۲۴ ساعت با بخشیدهشدن فاصله دارم و توی این ۲۴ ساعت باید برای سلامتی خودم صدقه بدهم که چیزیم نشود، دلم میسوزد برای آنهایی که دعای عرفه ارباب ما را ندارند، چهکار میخواهند بکنند...
عرفه برای ما رنگ و بوی دیگری دارد، ارباب ما بعد از همین دعا در همین صحرا بار میبندد بهسمت خون... بار میبندد، بهسمت رستگاری، بهسمت بینهایت... این یادداشت به آخرهایش رسیده... من چقدر کار دارم. باید بنشینم خواستههایم را بنویسم. ضعفهایم را. باید کلی تا فردا با خودم سنگهایم را وا بکنم... من را صدا کرده تا اینجا آورده حتما کارم داشته، حتما میخواسته چیزهایی نشانم بدهد... من خیلی کار دارم. ببخشید این یادداشت قرار بود خیلی طولانیتر باشد ولی همان ترس شیرین مقدس دوباره به جانم ریخته، من باید بروم، ببخشید...
* فرهیختگان