پایگاه 598: خوب میدانم تا چه اندازه احترام پدر و مادر سفارش شده است و من هم باید مانند همه فرزندان به گونهای رفتار کنم که خدای ناکرده پدر و مادرم از من رنجیده خاطر نشوند، اما رفتارهای نامتعارف پدرم طوری مرا در شرایط سختی قرار داد که برای رهایی از این وضعیت دست به دامان قانون شدم تا ...
به گزارش خراسان، زن ۲۱ سالهای که به اتهام تهمتهای ناروا و کتک کاری در ملأعام از پدرش شکایت کرده بود در حالی که مرجوعه قضایی را در دست داشت درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: زمانی که کودکی خردسال بودم پدرم برای یافتن شغلی مناسب راهی مشهد شد و هر دو هفته یک بار برای دیدار ما و همچنین پرداخت هزینههای زندگی به شهرستان میآمد، اما آرام آرام مشغلههای کاری را بهانه میکرد و فاصله دیدار ما با پدر طولانی شد به طوری که گاهی انتظار مادرم چند ماه طول میکشید.
این شرایط خانوادگی در روحیه و تحصیل من تاثیر گذاشت و آن قدر درس هایم ضعیف شد تا این که مجبور شدم در سال آخر مقطع ابتدایی درس و مدرسه را رها کنم و از سوی دیگر پدرم به بهانه این که در مشهد زندگی مجردی دارد و همدمی ندارد تا به وضعیت زندگی او رسیدگی کند با زن جوان دیگری ازدواج کرد.
با وجود این چنان به همسر دومش وابسته بود که بی، چون و چرا همه خواسته هایش را برآورده میکرد و مطیع همسرش بود.
چند سال بعد از این ماجرا و در حالی که من وارد سیزدهمین بهار زندگی ام شده بودم مادرم اسباب و اثاثیه منزل را جمع کرد و راهی مشهد شد، اما او که دوست نداشت در کنار هوویش زندگی کند منزلی را در حاشیه شهر اجاره کرد تا به پدرم نزدیک باشد، اما باز هم در رفت و آمدهای پدرم به منزل ما تغییری حاصل نشد.
هنوز چند ماه بیشتر از مهاجرت ما به مشهد نگذشته بود که روزی همسر دوم پدرم مرا دید و برای پسرش خواستگاری کرد پدرم نیز که نمیتوانست در برابر خواستههای همسرش مقاومت کند بلافاصله به این ازدواج رضایت داد به همین دلیل و با اصرار پدرم خیلی زود من به عقد «قنبرعلی» درآمدم، اما او جوانی بیکار بود و ادعا میکرد در مشهد شغل مناسبی برایش پیدا نمیشود به همین دلیل تصمیم گرفت برای کارکردن به اصفهان برود و اصرار میکرد که من هم باید همراه او به اصفهان مهاجرت کنم، ولی این بار پدرم مقابل او ایستاد و اجازه نداد مرا همراه خودش ببرد.
او معتقد بود تا هنگامی که جشن عروسی برگزار نشده و زندگی مشترک مان را آغاز نکرده ایم من نباید به شهری دوردست و غریب بروم. او میگفت: دخترم در کنار من و مادرت زندگی میکند تا زمانی که سرو سامان بگیری و بتوانی زندگی ات را در شهری غریب اداره کنی!
با وجود این قنبرعلی هر دو پایش را در یک کفش کرد و در برابر پدرم ایستاد. او میگفت: سعیده همسر من است و هر کجا که من بخواهم باید همان جا زندگی کند.
خلاصه این اختلافات به جایی رسید که قنبرعلی در ۱۵ سالگی مرا طلاق داد و این گونه بدون آن که دخالتی در سرنوشت و آینده ام داشته باشم مهر طلاق مرا از او جدا کرد. خلاصه این موضوع چندین ماه روح و روانم را به هم ریخت و من دوباره به دختری تنها و بی پناه تبدیل شدم.
در حالی که خودم را با این وضعیت زندگی وفق میدادم جوانی به نام «ابراهیم» به خواستگاری ام آمد. او از همشهریان مادرم بود و جوانی باوقار به نظر میرسید من هم که از این وضعیت زندگی خسته شده بودم بدون هیچ گونه تحقیقی بلافاصله پاسخ مثبت دادم و سر سفره عقد نشستم، اما تنها سه روز از ازدواج مان میگذشت که فهمیدم همسرم به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارد در عین حال به خاطر این که خودم او را انتخاب کرده بودم نمیتوانستم با پدر و مادرم درد دل کنم یا از ماجرای اعتیادش سخن بگویم.
این بود که سکوت کردم تا زندگی ام دوباره متلاشی نشود، ولی همسرم رفتارهای خطرناکی داشت به طوری که با استعمال مواد مخدر صنعتی دچار توهم میشد و مرا به شدت مورد ضرب و جرح قرار میداد او حتی هنگام خماری نیز کنترلش را از دست میداد و مرا تا سر حد مرگ کتک میزد این بود که دیگر دوام نیاوردم و با بخشیدن مهریه ام از ابراهیم طلاق گرفتم و نزد مادرم بازگشتم، اما نمیتوانستم سر بار مادرم بشوم به همین دلیل منزلی برای خودم اجاره کردم تا با کار کردن در بیرون از منزل زندگی مستقلی داشته باشم، ولی پدرم معتقد بود، چون زنی مطلقه هستم باید حتما نزد مادرم زندگی کنم! او با همین اعتقاد وقتی مرا در خیابان دید در انظار مردم به شدت کتکم زد و تهمتهای ناروایی به من نسبت داد تا جایی که ...